13 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 2 سال پیش 53 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
داشتم فکر میکردم، چقدر داستانم طولانی شده😐
*جین درحال شستن ظرفهای ناهار بود. جیهوا اومد سمتش و گفت: کمک میخوای؟ جین نگاش کرد، با سر به ظرفهای شسته شده اشاره کرد و گفت: فقط خشکشون کن. جیهوا درحالی که آستیناشو بالا میداد گفت: اوکی. کنار جین ایستاد و کمکش کرد. صدای خنده از تراس میومد. جیهوا لبخندی زد و گفت: به نظرت دارن چی میگن؟ جین با آستین لباسش پیشونیشو پاک کرد، دماغشو بالا گرفت و گفت: شاید نامجون داره آشنایی شون رو تعریف میکنه. جیهوا با تعجب نگاش کرد و گفت: نههههه، منم میخوام بشنوم. جین نگاه به سینک خندید و گفت: برای من فرقی نداره چون میدونم... تازشم بدون ما که تعریف نمیکنن. جیهوا کیوت لباشو جلو داد و گفت: یکدفعه ترسیدم. جین لبخند صداداری زد و به کارش ادامه داد، با ریتم خودند: ♪من همراه جیهوا ظرف میشورم♪ جیهوا با خنده نگاش کرد و گفت: وااااو... جین خندید و با ریتم گفت: ♪نیومد از دستم بگیره بشورههه♪ جیهوا با تعجب خندید و گفت: میخواستی من بشورم؟ جین خنده شیشه پاککنی کرد. *هیسانگ و یونگی باهم داشتند سمت خونه پایینی حرکت میکردند. یونگی آهی کشید و گفت: شام چی بخوریم؟ هیسانگ نگاه به یونگی خندید و گفت: تا شام خیلی مونده... هرچی داشتیم من درست نمیکنم. یونگی با لبخند: منم. هی سانگ با خنده بازوی یونگی رو گرفت و داخل خونه پایینی شدند. هیسانگ درحالی که در اتاق رو باز میکرد گفت: فقط گوشیتو بردارم؟ یونگی درحالی که در توی آشپزخونه سرک میکشید: آره. هیسانگ داخل رفت؛ تخت نامرتب بود. اخم ریزی کرد و مرتبش کرد... بعد گوشی یونگی رو برداشت. چشمش به کتابی که یونگی داشت میخوند افتاد، برداشت و نگاش کرد. با خودش گفت: همه کتابارو خوندم... یادم باشه برم کتابفروشی جیهوا یکی دیگه بخرم. آهی کشید و کتاب رو روی تخت پرت کرد و سمت در رفت. یونگی داشت به دیوار نگاه میکرد، هیسانگ با دیدنش خندهای کرد و گفت: چیزی میشماری؟ یونگی نگاش کرد، لبخند خسته ای زد و دستشو دراز کرد، گفت: نه. هیسانگ گوشی رو به یونگی داد و باهم بیرون رفتند. صدای داد زدن هوسوک میومد. به خاطر اینکه میکی دویده بود سمتش از خوشحالی داد میزد. سوومی انگار که خیلی ذوق کرده بود... میکی رو برداشت و محکم فشارش داد. صدای داد تهیونگ از توی تراس اومد: بیاین که داستان آخری رو شروع کنیم. هوسوک با شنیدن صدای تهیونگ گفت: وااااو استف نامرا همراه نامجونا! سوومی خندید و بلند شد.
یونگی نگاه به هیسانگ گفت: با اینکه میدونم ولی دوست دارم از زبون خودشون بشنوم. هیسانگ بازوی یونگی رو گرفت و گفت: آره اینجوری قشنگتره. دونگمی داد زد: زود باشیییین! هیسانگ با حرکت دست گفت: بریم که خودشو پاره کرد. یونگی با تعجب نگاش کرد و خندید. هیسانگ هم بلند خندید.
*همه به جز هاسو روی تراس نشسته بودند. هاسو وارد شد و همینجوری گفت: من اومدممم... (روبه نامرا) اول از همه باید راجب اون ۶ ماه اضافه بگی، (کنار جین نشست) که چرا یونگی گفت " پنج سال و شش ماه" نامرا خندید و گفت: باشه باشه...(رو به نامجون) اجازه هست؟ نامجون خندید و با حرکت دست گفت: بله، خواهش میکنم. نامرا سرشو پایین گرفت و خندید. بقیه لبخند زدند و چند ثانیه بعد نامرا نفس عمیقی کشید و گفت: من ۵ ساله هایب کار میکنم. هاسو سریع گفت: ۶ ماه. نامرا نگاه به هاسو گفت: و ۶ ماه واسه اینکه توی هایب کار کنم تلاش کردم. یونگی آروم خندید و نیم نگاهی به نامرا انداخت. هوسوک با خنده گفت: میخوای قضیه اخراج شدنتو بگی؟! نامرا نگاه به هوسوک سری تکون داد و گفت: آره! چند لحطه سکوت شد و نامرا ادامه داد: عاام من فوقلیسانس برنامهریزی خونده بودم و تموم کرده بودم.... بعدش شروع کردم به گرفتم لیسانس کارگردانیم..... چون هایب گفته بود که علاوه بر برنامه ریزی باید یک مدرک دیگه هم داشته باشی... حالا چون من کارگردانی دوست داشتم، اونو میخوندم. نامجون با لبخند نگاش میکرد و چیزی نمیگفت. نامرا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: عااام اون ۶ ماه به خاطر گرفتن لیسانس کارگردانی علاف شده بودم و همیشه پاتوقم هایب بود! بعد خندید. یونگی با لبخند گفت: و جالب اینجاست... هروقت میومد هایب با هم برخورد میکردیم، سلام و احوال پرسی! نامرا خندید و نگاه به هاسو گفت: اون ۵ و نیم سال رو بخاطر همین یونگی گفت! هاسو سری تکون داد و گفت: عااااا چه باحال! جین با خنده: منم چند باری میدیدمش..... همیشه میدوید، خیلی تلاش میکرد! بعد خنده شیشه پاککنی کرد. هاکیو با کنجکاوی به نامرا: نامجون رو هم میدیدی؟! نامرا به هاکیو نگاه کرد، عادی گفت: نه اصلا! بقیه خندشون گرفت، نامجون چند تا سرفه کرد و گفت: ساعت های بدی میومد نامرا.... یا من خواب بودم، یا نبودم، یا تو راه بودم! نامرا نگاهی به نامجون کرد و گفت: میومدی هم چه فایده داشت!
نامجون نگاه به نامرا بلند خندید، بقیه هم خندیدند. تهیونگ با خنده اشاره به نامرا گفت: دقیقا فایده ای نداشت. نامرا با اخم خندید و سری تکون داد. دونگمی با اخم گفت: میشه رمزی حرف نزنین؟ جیمین دست دونگ می رو گرفت و با خنده گفت: باشه باشه، ناراحت نشو. نامرا لباشو خیس کرد و ادامه داد: ۶ ماه گذشت و مدرک گرفتم... راهی شدم واسه مصاحبه، (چهرش غمگین و متعجب شد) این بار دهم بود که واسه مصاحبه میرفتم. هاسو با تعجب: اوووو؛ چه دختر سرسختی. نامرا لبخندی بهش زد و ادامه داد: خب بعدش مصاحبه رو قبول شدم و به مدت یکونیم سال کارآموز بودم. سوومی با کنجکاوی: کارآموز؟ میخواستی آیدول بشی؟ نامرا با ناامیدی نگاش کرد و گفت: توی سن ۲۴ سالگی کی آیدول میشه؟ بقیه خندیدند. نامجون با حرکت دست رو به سوومی گفت: فکر کنم چون کارآموز خیلی برای آیدول شدن استفاده میشه، اشتباه گرفت. هیسانگ با حرکت سر: آره نکته خوبی بود...(علامت اوکی نشون داد و با صدای کلفت) لایک نامجونا... بقیه خندیدند، هوسوک اشاره به جیمین گفت: صدات شبیه جیمین شد. هیسانگ با ذوق و خنده: جدییی؟ نگاه به جیمین باهم خندیدند. چند ثانیه بعد نامرا ادامه داد: وقتی که قبول شدم... فرداش شروع به کار کردم و دقیقا همون روز نزدیک بود اخراج بشم. کوک با لبخند خرگوشی گفت: نزدیکش بودی ولی نشد. نامرا درمانده به کوک نگاه کرد و با حرکت سر حرفشو تایید کرد. جیهوا کیوت گفت: به خاطر نامجون... نامرا نگاه به جیهوا ضربهی محکمی پاهای نامجون زد و محکم گفت: به خاطر کیم نامجون! نامجون با درد خندید و دست نامرارو گرفت. بقیه هم خندیدند و جیهوا با تعجب و خنده گفت: مثل اینکه داغش به دلت مونده. نامرا سرشو خاروند و گفت: داغ که نه...(نگاه به نامجون) چون هم روز خوبی و هم بد. نامجون با لبخند: بیشتر خوب بود. نامرا حرفشو تایید کرد: آره...(نگاه به جیهوا) بیشتر خوب بود. هاسو با کنجکاوی: ادامهههه. نامرا آهی کشید. خودشو روی صندلی جابجا کرد و گفت: تا شب که هیچ اتفاقی نیفتاد... کارمو یاد میگرفتم و انجام میدادم و خوشحال بودم. سکوتی کرد و خیره به زمین لبخند زد. هاکیو اخمی کرد، حالت شاکی گفت: توهم مثل تهیونگ چهار ساعت طول میکشه تعریف کنی... خب بگو دیگههه!
بقیه خندیدند، تهیونگ با خنده گفت: به من بدبخت چیکار داری؟ نامرا با حرکت دست گفت: مرور خاطرات مهمه...(نگاه به ته) مگه نه؟ تهیونگ درحال خندیدن با حرکت سر حرفشو تایید کرد. نامجون یکم جلو اومد و گفت: اینجارو من تعریف میکنم... نامرا درحال خندیدن به صندلی تکیه داد. نامجون با هیجان و لبخند گفت: حدود ساعت ۱۱ شب بود... همه ما توی کمپانی بودیم، آخه فردا به خاطر مراسم رونمایی پرژه جدیدی که هیوندا ساخته بود باید شرکت میکردیم، هم تبلیغات درست میکردیم و آهنگ میخوندیم... بخاطر همین باید دنس تمرین میکردیم. هاسو با حرکت سر گفت: هوووم. جین نگاه به هاسو خندید و گفت: اینجا واسه ما خوب میشد! هاسو نگاه به جین خندید. جیمین با لبخند گفت: بخاطر عکاسی؟ هاسو سری تکون داد: آره. (نکته: هاسو توی شرکت هیوندا کار میکنه و عکاس است.) نامجون نفس عمیقی کشید و گفت: بعددد... اونشب رئیسمون آقای چانگ بود. سوومی با خوشحالی: اععع آقای چانگ! بقیه خندیدند و نامجون ادامه داد: تقریبا بیشتر کارکنان رفته بودند خونههاشون؛ فقط گروه ما بود و کارآموزایی که واسه آیدول شدن بودند، تکوتوکی از افراد کمپانی. دونگمی سریع گفت: و نامرا.. نامجون با لبخند: و نامرا...(دستاشو بهم مالش داد) وقتی که تمرینمون تموم شد حدودای ساعت ۱۲ شب بود، کارکنانی که واسه آقای چانگ کار میکردن رفته بودند خونه... آقای چانگ هم چون عجله داشت و میخواست بره خونشون.... به من گفت "پوشهای که توی اتاقمه رو به بخش اطلاعات ببر و بگو همین حالا کپی بگیرن و بزارن توی فضای مجازی" با کنجکاوی گفتم "کسی هست داخل اطلاعات یا نه؟" گفت که "آره هست، اگه داخل رفتی به خانم هوانگ بده... تازه به کمپانی اومده میخوام خوب خستش کنم" بقیه خندیدند و هیسانگ با تعجب گفت: از همون اول ازت کار کشیدن. نامرا لبخندی زد و با حرکت سر گفت: میبینی چقدر دنیا بیرحمه! هیسانگ آهی کشید و دوباره خندید. چند لحظه بعد نامجون ادامه داد: بعد آقای چانگ بهم گفت "یادت باشه پوشهای که مهر آبی روش داره رو برنداری" من هم سری تکون دادم و رفتم... بعد نمیدونم اثر خوابآلودگی بود یا خستگی، "برنداری" رو "برداری" شنیدم و دقیقا رفتم پوشه مهر آبی رو برداشتم و پیش نامرا رفتم. هاکیو با اخم و کنجکاوی گفت: چی داشته توش؟ کوک با خنده: اگه بگیم مغزت منفجر میشه! جیهوا با تعجب: یاخدا...
تهیونگ با هیجان و خنده و شمرده شمرده گفت: یکی از... محرمانهترین... اطلاعات شخصی آیدول هایی که تازه... واسه کارآموزی اومده بودند... و.... به علاوه اطلاعات شخصی بیتیاس...(دخترا با تعجب جلوی دهنشون رو گرفتند) و تیاکستی! همه به نامجون نگاه کردند. نامرا که دست به سینه تکیه داده بود، آروم خندید و مالشی به چشماش داد. نامجون با خنده و ترس به قیافه بقیه نگاه میکرد و گفت: میدونم تقصیر منه... بخدا قبول دارم. هاسو با حرکت دست گفت: من موندم نامرا چطور هنوز تورو زنده گذاشته! نامجون خندید و گفت: جلوشو گرفتم دیگه... سوومی با کنجکاوی گفت: جلوی کشته شدنتو؟ صدای خنده هاشون بلند شد، نامجون با خنده و تعجب گفت: نههه جلوی انتشار اطلاعات رو.... نامرا تکخنده ای کرد، گلوشو صاف کرد.... جلو اومد و گفت: بگذریم... من توی اتاق اطلاعات تنها بودم..(با حرکت دست) یک اتاق حدودا.... هاکیو حرفشو قطع کرد و گفت: صبر کن باید نامجون رو مجازات کنیم... بقیه خندیدند و دونگمی حرفشو تایید کرد. نامجون مظلومانه گفت: میپذیرم. نامرا با اخم و خنده نامجون رو سمت خودش کشوند و نگاه به هاکیو گفت: کسی نامجون رو اذیت کنه...(نگاه به بقیه و حرکت دست) با من طرفه! بقیه با خنده "اووو" گفتند. هوسوک با صدای کلفت و خنده گفت: واااو، نامرا غیرتی میشود. خنده شیشه پاککنی جین بلند شد. هاکیو دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: اوکی، وقتی نامرا نخواد چرا مجازات کنیم. نامجون که توی بغل نامرا جا نمیشد، خطاب به هاکیو گفت: من مجازات میخوام. نامرا نگاه بهش اخمی کرد و گفت: وقتی شکایتی نیست چرا مجازات بشی؟ نامجون خندید و دستای نامرا رو فشار داد. نامرا رو به بقیه کرد و گفت: من تعریف میکنم...(گلوشو صاف کرد) داشتم خوش و خرم کارمو تو اتاق انجام میدادم که یکدفعه نامجون وارد شد و تمام حواسم رو به خودش پرت کرد. بقیه از حرف نامرا خندیدند. خود نامرا خندش گرفت، دستی به دماغش کشید و گفت: میدونین اصلا انتظار نداشتم که ساعت ۱۲ شب نامجون رو توی دفتر اطلاعات ببینم. نامجون از روی پاهای نامرا سرشو برداشت و با خنده نگاش کرد. دونگمی با لحن ملودی وار گفت: و آنجاست که عشق آغاز میشود... جیمین با حرکت سر: به همین خیال باش! پسرا خندیدند. نامرا از خنده زیاد خم شد و دلشو دست گرفت.
سوومی با خنده اشاره به نامرا گفت: از دست رفت بچه... هاکیو که کنار نامرا بود دستی به کمرش کشید و با خنده گفت: خوبی تو؟ نامرا کمرشو صاف کرد، خیره به روبروش گفت: آره آره.. تک خنده ای کرد، نگاه به دونگمی گفت: به وجود اومدن ذرهای عشق در این (اشاره به نامجون) آقا نسبت به من...... خییییلی طول کشید. هاسو باخنده گفت: پس بخاطر همینه که همیشه وقتی ما تعریف میکردیم که "یهویی عاشق شدیم"، تو آه دردناکی یا تیکه ای مینداختی... نامجون هم میخندید. نامرا با لبخند دردناک نگاش کرد و گفت: من خیلی سختی کشیدم.....(اشاره به یونگی) ولی یونگی هیچوقت از کمک کردن بهم خسته نشد. دخترا با تعجب به یونگی نگاه کردند. یونگی نگاه به نامرا لبخندی بهش زد. هیسانگ اخمی کرد و گفت: چرا بهم نگفتی توی عشقشون نقش داشتی؟ یونگی نگاه به هیسانگ گفت: نقش نداشتم، به نامرا راهنمایی میکردم راجب نامجون.... هاکیو نگاه به یونگی: این یعنی نقش داشتن! یونگی خندید و گفت: حالا نقش داشتم ولی کاری نکردم... آخر نامجون خودش عاشقش شد. نامجون لبخندی روی لبش اومد و گفت: اون روز رو خوب یادمه. جیمین با کنجکاوی گفت: اصلا کدوم روز بود؟ نامرا با خنده و کلافگی گفت: وایستین به ترتیب پیش بریم... نَگین! نامجون با لبخند نگاش کرد و گفت: تو میگی؟ نامرا با حرکت دست: نه خودت بگو. نامجون با لبخند رو به بقیه: وارد شدم دیدم که نامرا داره قهوهجوش رو روشن میکنه... گلومو صاف کردم تا متوجه بشه که من اومدم، (با چشمای گرد و حرکت دست) تا روشو برگردوند و منو دید.... نامرا با خنده جلوی نامجون رو گرفت و گفت: بزار ادای خودمو در بیارم! بقیه خندیدند، نامجون روی صندلی جابجا شد و نگاه به نامرا گفت: اوکی...(نامرا حاضر شد) تا روشو برگردوند و منو دید.... نامرا تا جایی که تونست متعجب شد و شروع کرد به سرفه کردن. بقیه خندیدند و دونگمی گفت: اونجا سرفت گرفت یا الان؟ نامرا از سرفه کردن دست نگه داشت، با چشمای هیجانی رو به دونگمی گفت: اونجااا... داشتم آبنبات میخوردم پرید توی گلوم. جیهوا با چهره اخمو و جمعشده: این بده. نامجون رو به بقیه با خنده: دیدم داره میمیره... رفتم یک لیوان آب دادم بهش.
جیهوا یکدفعه بلند خندید، رو به نامجون گفت: داره میمیره؟ مگه چجوری سرفه میکرد؟ نامجون با خنده: جوری سرفه میکرد که محکم میزد روی سینش! نامرا با خنده گفت: اصلا بدجور گیر کرده بود. یونگی با خنده آرومی گفت: بعد چی شد؟ نامجون یکم فکر کرد و رو به بقیه گفت: آب رو که خورد، متعجب نگام کرد و گفت "فکر نمیکردم روز اول کارم شمارو اینجا اونم توی این شب ببینم" من گفتم "شما خانم هوانگ هستین؟" یکدفعه نمیدونم چش شد؛ انگار ذوق بکنه، حالت مسخرهای خندید. نامرا سرشو پایین گرفت خندید. هوسوک با خنده گفت: بدبخت ذوق کرده فامیلیش رو میدونستی! نامرا نگاه به هوسوک حرفشو تایید کرد و گفت: من ذوق بکنم خیلییییی سم میشم. هیسانگ با خنده گفت: آره آره اینو قبول دارم. نامجون با خنده ادامه داد: من سعی کردم نخندم، شاید ناراحت بشه و اینا.... گفتم "مثل اینکه هستین" پوشه رو جلوش گرفتم "اینارو آقای چانگ دادن و گفتن که همین امشب توی فضای مجازی پخش کنین" نامرا هم نگاه به پوشه از دستم گرفت و گفت "باشه، انجام میدم" بعد رفتم بیرون. سوومی با تعجب رو به نامرا گفت: تو کاری نکردی؟ عکسی؟ امضایی؟ نامرا با خنده اخم کرد و گفت: توقع داشتی بعد اون ضایع بازی که جلوش در آوردم باهاش عکس هم بگیرم؟ هاسو با خنده ریز گفت: من بودم عکس میگرفتم. نامرا نگاه به هاسو گفت: تو هاسویی من نامرا! بقیه خندیدند؛ جیمین با حرکت سر: من قانع شدم. نامرا نگاه به جیمین خندید. کوک روی صندلیش جابجا شد و گفت: نونا (همه نگاش کردن) چرا همون موقع پخش نکردیشون؟ نامرا لباشو خیس کرد و گفت: اول اینکه واسه خودم قهوه ریختم... دوم اینکه گوشیم زنگ خورد. کوک با حرکت سر: آها...ادامه بدین. نامرا و نامجون بهم نگاه کردند و نامرا گفت: بگو.... نامجون رو به بقیه ادامه داد: رفتم پیش پسرا؛ وسایلامون رو جمع کردیم و از کمپانی بیرون شدیم.... که آقای چانگ بهم زنگ زد، جواب دادم و گفت " چیکار کردی پسر دادی به نامرا یا نه؟" من متعجب گفتم "به خانم هوانگ دادم؛ به نامرا ندادم" بقیه خندیدند و دونگمی زد به پاهاش و گفت: اینقدر حواسپرت نباش مرررد! هاکیو اشاره به نامجون گفت: واقعا نفهمیدی اسمش نامراست؟ نامجون با خنده: حواسم نبود؛ همون خوابآلودگی گیجم کرده بود....(نفسی تازه کرد) بعد آقای چانگ با خنده گفت " پسر جان... اسمش نامراعه... هوانگ نامرا" منم که بازم گیج بودم بعد دو دیقه فهمیدم چی میگه و گفتم " آها بله بله... دادم به نامرا" بعد (خندید) واقعا اینجا اگه آقای چانگ نمیگفت "اون پوشه مهر آبی رو که ندادی"... یعنی هم نامرا بدبخت میشد، هم کمپانی!
هاسو با پوزخند گفت: پس بخاطر همین زود جمعش کردی و هیچ چیزی پخش نشد! نامجون با حرکت سر: آره واقعا خیلی شانس آورد نامرا. یکدفعه به نامرا نگاه کرد، که با اخم و خنده نگاش میکرد. اونم خندش گرفت و به صندلی تکیه داد. تهیونگ دستی به موهاش کشید و گفت: اونشب رو قشنگ یادمه که نامجون چطور کولشو روی زمین پرت کرد.... مثل اسب میدوید که فقط خودشو برسونه به اتاق اطلاعات..... سوومی با هیجان گفت: شما چی کار کردین؟ تهیونگ با حرکت سر: ما هم شش نفره دنبالش رفتیم که ببینیم نامجون هیونگ چش شده! هاکیو نگاه به نامرا با خنده گفت: خوشوخرم کارتو انجام میدادی که بیتیاس وارد شدند. نامرا با خنده گفت: دقیقا... اول که نامجون وارد شد، چنان دادی کشید "نههههه" که فنجون قهوم افتاد زمین شکست. هیسانگ با کنجکاوی: داشتی کپی میکردی؟ نامرا با لبخند ریز و حرکت سر، دردناک گفت: آره. دونگ می دست روی قلبش گفت: یکجوری گفتی "آره" که قلبم درد گرفت. نامرا صاف نشست و با حرکات دست توضیح داد: اون سایتی که باید میزاشتم خیلی مسخره بود؛ حتما اول باید تایید میکردی بعد برگه هارو داخل اسکن میذاشتی و بعد دوباره باید تایید میکردی تا باز توی فضای مجازی پخش بشه... جیهوا با حرکت سر گفت: خوبه دیگه، پخش که نمیشد. نامرا نگاه به جیهوا گفت: با این دید نگاه کنی مشکلی نداره...(نگاه به بقیه) ولی دیگه اطلاعات به سایت فرستاده شده، میتونن هرکاری باهاشون بکنن... حتی میتونن بفروشنشون! بقیه با تعجب و نگرانی به هم نگاه کردن؛ دونگمی با قیافه گرفته گفت: چه ترسناک... جیهوا لباشو خیس کرد و گفت: سایت از کمپانی نبود؟ نامرا با حرکت سر: نه، سایت اخبار روز بود! اینبار دخترا بیشتر تعجب کردند. هاسو رو به نامرا با تعجب گفت: برگه هارو نخونده بودی؟ نامرا سری تکون داد و گفت: نه، آقای چانگ بهم گفته بود یک پوشه آخر شب میفرستم همون موقع بزارش توی فضای مجازی! سوومی با هیجان گفت: چجوری نجات پیدا کردین؟ نامجون خندید و گفت: بهش گفتم "کپی نکن کپی نکن.... اینا اطلاعات شخصیه" بعد نامرا با چشمای گردش نگام کرد و شیرجه زد سمت برگه هایی که درحال اسکن بود؛ مثل برق همه برگه هارو هل داد و همشون روی زمین ریخت. بقیه با تعجب خندیدند و هاکیو دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت: اعع اعع اعع! کوک نگاه به هاکیو خندید.
نامرا خندید و با حرکت دست رو به بقیه گفت: برگه هارو روی هم گذاشته بودمشون، از اونطرف اسکن میکرد.... از اونطرف دیگش برگه اسکن شده میومد بیرون. سوومی ابرویی بالا انداخت و گفت: چه باکلاس! جیمین ضربه ای به پاهاش زد و با صدای کلفتش گفت: اینجا ما وارد شدیم. دونگمی با هیجان نگاه به جیمین گفت: اوووو، صحنه ای که دیدین چجوری بود؟ جیمین نیم نگاهی به دونگمی کرد، بعد نگاه به پسرا گفت: کی میگه؟ جین دستشو توی هوا حرکت داد و گفت: وارد که شدیم...(بقیه نگاش کردند) برگه ها افتادند روی زمین، نامجون و نامرا داشتند به برگه ها نگاه میکردند.... بعد نامجون نگاه به دستگاه گفت(اداشو دراورد) "یکی موند؛ یکی موند" (خنده بقیه) نامرا هم یکدفعه (خندید و اداشو درآورد) مثل اینکه دست میزنه به ظرف داغ... سریع برگه رو از روش برداشت! بعد خنده شیشه پاککنی کرد، نامرا پشت سرش خندش گرفت. کوک با لبخند گفت: نامرا خیلی ترسیده، اصلا قرمز شده بود. تهیونگ نگاه به کوک باخنده گفت: آرههه (نگاه به بقیه) سرخ شده بود... چشماش هم برق میزد. نامرا با لبخند نگاه به بقیه گفت: اصلا یک وضعی بود... از اونطرف نامجون با عجله اومد گفت چاپ نکن.... از اینطرف همه اعضارو یکجا باهم میدیدم... اصلا هنگ بودم، هنگگگگ! سوومی با خنده گفت: بعدش چی شد؟ نامرا گلوشو صاف کرد و گفت: بعد این ماجرا همه پسرا داخل بودند، من نگاه به نامجون گفتم "چی شده؟ مگه توی این پوشه چی داره؟" تا نامجون بهم گفت اطلاعات محرمانه آیدول ها، پاهام سست شد و دنبال صندلی میگشتم. دونگمی با لبخند: رمانتیک نمیشه؟ نامرا نچی کرد و گفت: روی زمین افتادم. بقیه خندیدند و هوسوک گفت: بدون اینکه چیزی بگه نشست برگه هارو از روی زمین جمع کرد. دخترا با تعجب به هوسوک نگاه کردند، هاسو نگاه به نامرا گفت: یکلحظه دلم واست سوخت. هیسانگ با نگرانی: چیزی هم اسکن شد؟ نامرا دستی به چشماش کشید و گفت: نصف همون برگه که روش بود.... فقط اسم کارآموزای پسر بود که خود هایب قبلا پخش کرده بود. جیمین با خنده گفت: اینجا باحاله... نامرا داشت برگه هارو جمع میکرد ما مونده بودیم که چیکار کنیم، بریم، نریم! هاکیو با تعجب رو به نامجون گفت: تو هیچکاری نکردی؟ نامجون نگاه به هاکیو، با حرکت سر گفت: چرا نشستم که کمکش کنم ولی نامرا نگذاشت گفت که "مشکل منه خودم جمع میکنم ممنون که اطلاع دادین"
هاسو با چهره جمع شده گفت: باز اینو نگاه ناز میکنه! بقیه خندیدند، نامرا با خنده رو به هاسو گفت: دروغ هم نگفتم، خودم اونارو ریخته بودم.... خودمم هم باید جمع میکردم. هاسو با حرکت دست گفت: حالا میخواسته جنتلمن بازی دربیاره... میزاشتی کمکت کنه! صدای خنده ها بلند شد. نامجون با حرکت دست و خنده گفت: من نیتم فقط کمک بود نه لاسزنی! هاسو با حرکت سر: تو که راست میگی. بقیه بیشتر خندیدند. هوسوک درحال خندیدن گفت: جدی میگه هاسو، فقط میخواسته کمک کنه. بعد دوباره خندید. نامجون لبخندی به هوسوک زد و نگاه به نامرا گفت: بقیشو بگو. نامرا گلوشو صاف کرد و گفت: اینجا رمانتیک میشه نمیتونم تعریف کنم..(بقیه با تعجب خندیدند و نگاه به هاکیو) چهار ساعت طول میکشه. هاکیو ابرویی بالا انداخت و گفت: میگم چرا قبلی هارو تند تند تعریف میکنی. دونگمی با لبخند و هیجان: رمانتیک میشههه؟ جیمین با تعجب خندید و گفت: آرام باش دختر... نامرا نگاه به جیمین و دونگمی خندید، سری به نشانه آره تکون داد. نامجون گلوشو صاف کرد و گفت: دیدم بدون اینکه نگام کنه داره همینجوری جمع میکنه، منم بهش گفتم "بزار کمکت کنم نامرا" یکدفعه سرشو بالا گرفت و با چشمای برقزدش نگام کرد. سوومی با ذوق گفت: گفتی نامرا؟ نامجون با لبخند گفت: آره حواسم نبود، اسمشو صدا زدم.... یکدفعه با شنیدن اسمش بهم نگاه کرد. دونگمی با لبخند گفت: رمانتییییک! بقیه خندیدند. نامرا نگاه به میز، با لبخند روی لبش گفت: به نظر من که..... اون صحنه جز رمانتیکترین ترین لحظات عمرم تا اون موقع بود. بقیه لبخندی زدند، جیهوا گفت: خب... نامجون گلوشو صاف کرد و گفت: تا چند ثانیه خیره شدیم، زمانش کم بود بعد نامرا سریع سرشو پایین گرفت... برگه هارو از دستم گرفت و گفت "ممنون، نمیخواد" با برگه ها بلند شد و روی میز گذاشت، منم بلند شدم خواستم چیزی بگم که از اونطرف کوک جلو اومد و ماگی که شکسته بود رو جمع کرد. بقیه خندیدند، کوک با خنده گفت: دست خودم نبود، یکدفعه رفتم جلو و ماگ رو جمع کردم. جین با خنده گفت: نامرا فرصت نداد که کوک تیکه آخر رو جمع کنه، سریع همرو از دستش گرفت و داخل سطل زباله انداخت. هاسو نگاه به جین: شما همونجا ایستاده بودین؟ جین با حرکت سر: آره داشتیم نگاه میکردیم.
نامجون نگاه به بقیه ادامه داد: بعد کوک دستم رو گرفت گفت که بیا بریم ولی من عذاب وجدان داشتم میخواستم به نامرا کمک کنم.... هم برگه ها پخش و پلا شده بود، هم اخباری که آقای چانگ داده بود رو باید ثبت میکرد.... سوومی با حرکت سر: هم باید واسه خودش قهوه میریخت. بقیه خندیدند و نامرا با لبخند گفت: آره قهوه خیلی مهم بود، تا صبح اونجا موندم... به خاطر همین لازم داشتم. هاکیو با تعجب: تا صبح کمپانی بودی؟ نامرا با حرکت سر: آره، مجبور بودم چون باید برگه های پوشه مهرهآبی رو مرتب میکردم. جیهوا دماغشو بالا کشید و گفت: همینجا تموم میشه؟ رفتی پوشه دیگه رو اوردی و پخش کردی... نامجون یا اعضا چیزی نگفتن بهت؟ نامرا با حرکت سر: نه رفتند، نزاشتم که بمونن.... هم خودم کار داشتم و هم فردا مراسم داشتند باید میرفتند میخوابیدند. دونگمی با حرکات سر گفت: تا صبح اونجا موندی و همه چی رو درست کردی. نامرا با حرکت سر گفت: آره خداروشکر هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد و همونجا خوابیدم. هاسو گردنشو کج کرد و گفت: فردا چی شد؟ نامجون رو دیدی؟ نامرا با حرکت سر: نه ندیدمش. دخترا با تعجب: اععع.... نامجون لبخندی زد و گفت: ولی من دیدمش! دخترا با لبخند به نامجون نگاه کردند، سوومی گفت: چجوری چجوری؟ نامجون نگاه به سوومی گفت: از کنار اتاق اطلاعات رد شدم و دیدم روی میز خوابش برده. هاسو مرموزانه نگاه به نامجون گفت: لبخند زدی نه؟ بگو که لبخند زدی... زدی مطمئنم! بقیه خندیدند، نامجون با خنده گفت: آره لبخند زدم. هاسو ضربه ای به بازوی جین زد، نگاه به نامجون گفت: این عشق نیست پس چیه؟ جین با خنده و اخم دستی به بازوش کشید. هوسوک با خنده گفت: هر لبخندی که نشونه عشق نیست! هاسو با حرکت سر: ولی این لبخند عشقه! نامرا خندید، نگاه به میز گفت: این اولین آشناییمون بود.... بعد چند روز دیدم روی میز کارم یک ماگ گذاشته شده و من نمیدونستم از کیه، (اشاره به نامجون) وقتی که نامجون بهم اعتراف کرد اونموقع گفت که ماگ از طرف من بوده. جیهوا با هیجان: واست ماگ فرستاده بود؟ نامرا با حرکت سر: آره چون شکست دیگه، یکی دیگه واسم فرستاد. نامجون با لبخند گفت: به عنوان عذرخواهی بهش دادم!
جین با حرکت سر گفت: بگو چرا نگفتی بهش از طرف منه.... نامجون نیم نگاهی به جین انداخت، رو به بقیه گفت: میخواستم که باز فکرای اونجوری نکنه که دوسش دارم و اینا. هیسانگ اخمی کرد و گفت: احتیاط کردی خوبه... ولی باید بهش میگفتی! نامرا با حرکت سر گفت: آره منم همینو بهش گفتم. هاسو با تعجب، دست به سینه گفت: به خدا من باور نمیکنم....(نگاه به نامجون) حتی ازش خوشت نیومده بود؟ آقا مگه میشه؟طفلک نامرا! جین با خنده نگاه به هاسو گفت: چرا اینقدر به نامجون گیر میدی، دیگه داستانشون اینجوریه! هاسو با چشمای گرد نگاش کرد و گفت: بابا نمیشه که. هاکیو که دست به سینه بود گفت: خب کی عاشق شدی نامجون خان؟ سوومی خندید و گفت: داستان اینا چهار مرحله داره؛ آشنایی، عشق، اعتراف، بعد خواستگاری.... از ماها سه مرحله داشت؛ عشق و آشنایی، اعتراف، بعد خواستگاری! بقیه لبخندی زدند. تهیونگ سری تکون داد و نگاه به سوومی گفت: از من و جیهوا هم چهار مرحله داشت. جیهوا نگاه به ته حرفشو تایید کرد، به سوومی نگاه کرد و گفت: اره من و ته هم چهار تاست! سوومی یکم فکر کرد و گفت: یادم اومد آره... شما هم هستین. نامرا گلوشو صاف کرد؛ نفس عمیقی کشید و گفت: من میگم...(همه نگاه به نامرا) یک و نیم سال گذشت و.... هاسو با تعجب و حرکت دست، با داد آرومی گفت: توی این یک و نیم سال هیچ اتفاقی نیفتاد؟ بقیه خندیدند. نامجون به صندلی تکیه داد و خندید. نامرا نگاه به هاسو گفت: نه متاسفانه! هاسو با حرکت سر گفت: وععع نامجونااا! نامرا خنده آخرشو زد و گفت: بزارین بگم....(آهی کشید) یک و نیم سال گذشت و..... من دیگه شدم مدیر برنامههای کاری بیتیاس؛ یعنی همه جا باهاشون میرفتم. سوومی با لبخند: وااااو، کیف دنیارو میکردی.
نامرا ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد. هاکیو با اخم گفت: مگه خود بی تیاس مدیر برنامه ریزی نداشت؟ نامرا نگاه به هاکیو گفت: مدیرشون بازنشست شده بود، آقای لی بود... مربیم بود، اون منو انتخاب کرد که مدیر برنامههاشون باشم. هاکیو با لبخند و تعجب: اووووو... پس شانس آوردی! نامرا بلند خندید و گفت: آره دیگه. هیسانگ نگاه به نامجون گفت: بذر عشق کی توی قلبت کاشته شد؟ نامجون یکم فکر کرد و گفت: حدود ۹ ماه بعدش... هاسو با تعجب و داد: ۹ ماااهههه...مگه میخواستین بچه بدنیا بیارین، چه دقیق هم آمار داره! بقیه از خنده غش کردند؛ هاسو با خنده نگاشون کرد و گفت: نخندین راست میگم. یونگی که دلشو گرفته بود، باخنده گفت: بچه این وسط چی میگه؟ بعد به خندش ادامه داد. هوسوک از روی صندلی بلند شد و با خنده داخل خونه رفت. جیهوا باخنده اشاره به هوسوک گفت: اون کجا میره؟ هیسانگ داد کشید و گفت: توروخدا هاسو مارو نخندون، بزار تعریف کنن! هاسو با خنده گفت: سر داستان شماها حرصی شدم...(نگاه به نامجون) همش تقصیر تویه، نامرارو اذیت کردی. نامرا با لبخند قلب انگشتی بهش نشون داد. نامجون با تعجب و خنده گفت: گناه من چیه؟ بعد بهم خندیدند. صدای هوسوک اومد: نوشیدنی میخورین؟ تهیونگ سمت حال رفت و گفت: سلیقه همتون رو میدونم... میارم واستون. هیسانگ با داد آروم گفت: قربون دستت. سکوتی بینشون شد. نامجون و نامرا بهم نگاه کردند و خندیدند.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
معلومههههههههه ادامه بدههههههههه خیلیییی خوبههههه🥲
سارانگهههههه
خرذوق شدم🥲💙
آیوللللللللل💜
💜💜
داشتم فکر میکردم، چقدر داستانم طولانی شده😐
-----
اره ولی همینجوری ادامه بده..نمیخوام تموم شه😂💗
این پارت کاملا پرفکت بوود:)
ویییی🥲😂🫂💙💙 ممنان🧡🧡
دقیقاااا