12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 2 سال پیش 44 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام عزیزان💜💜
*بعد از چیدن غذا و برش دادن پیتزاها، همه ازشون تشکر کردند و مشغول خوردن شدند. جیهوا یک تیکه پیتزا دریایی واسه سوومی توی بشقاب گذاشت و سمتش گرفت و گفت: اینو مخصوص تو درست کردیم؛ بخور. دونگمی با دهن پر سری تکون داد و گفت: آرهههه مخصوص خودته؛ بخور بخور. سوومی با لبخند بشقاب رو گرفت و گفت: چی داره توش؟ نامرا با حرکت سر گفت: یک پیتزایه مثل... جیمین بین حرفای نامرا گفت: میگو و ماهی داره. جیهوا و دونگمی با اخم و نامرا با ناامیدی به جیمین نگاه کردند. نامجون خندید. جیمین فهمید چیکار کرده؛ لباشو داخل جمع کرد و آروم سرشو پایین گرفت. دونگمی ضربه ای به بازوی جیمین زد و گفت: دهنلق! جیمین که هنوز سرش پایین بود آروم خندید. سوومی خندید و گفت: میخواستین بهم ماهی بدین بخورم؟ جیهوا سری تکون داد و گفت: بله ولی به لطف جیمین ماموریت خراب شد. هاسو با کنجکاوی گفت: اون همون ماهیه ایه که منو جین گرفتیم؟ جیهوا سری تکون داد و گفت: آره. تهیونگ نگاه به سوومی گفت: میخوری؟ جین با دهن پر گفت: قضیه چیه؟! دونگمی نفسی تازه کرد و گفت: سوومی غذای دریایی نمیخوره؛ ولی گفتم نگیم شاید پیتزاشو بخوره. جین با کنجکاوی رو به سوومی گفت: یعنی تو میگو های توی هائمول پجون صبح رو نخوردی؟ هوسوک درحالی که واسه خودش یک تیکه پیتزا میکند گفت: نه من خوردم. تهیونگ اشاره به بشقاب سوومی گفت: حالا اینو امتحان کن؛ ببین چجوریه. جیمین با هیجان: آره امتحانش که ضرر نداره؛ شاید خوشت اومد. هاکیو سریع گفت: بخور که باز هیسانگ و یونگی ادامه داستانشون رو بگن. سوومی لبخندی زد و پیتزارو برداشت. یک گاز زد و جوید. همه نگاش میکردند. یونگی نگاشو به میز گرفت، لیوان نوشابشو برداشت و گفت: خوشش اومد. لیوان رو سر کشید. هوسوک با لبخند به سوومی: آره؟ سوومی لبخندی بهش زد و حرفشو تایید کرد... لقمشو قورت داد و گفت: ولی مزه مرغ داد! جیهوا نگاه به پیتزاها گفت: نکنه مرغ رو دادم؟
بقیه خندیدند و نامجون گفت: قاطی و پاتی شدن؛ نمیفهمیم کدوم کدومه... کوک درحال خوردن گفت: اینی که خوردم؛ ماهی بود..(یک تیکه به سمت سوومی گرفت) بیا سوومی. سوومی کیوت پیتزا رو گرفت؛ نگاه به پیتزا یک گاز زد. بقیه در سکوت نگاش میکردند. سوومی جلوی دهنش رو گرفت و جوید. لبخندی زد و با دهن پر گفت: خوبه... ولی همین تیکه رو میخورم. جیمین درحال جویدن نگاه به سوومی گفت: همونم غنیمته....! هوسوک نگاه به جیمین حرفشو تایید کرد. دونگمی اشاره به یونگی: حالا شما شروع کنین. هیسانگ نفسی تازه کرد و گفت: کجا بودیم؟ هاسو دماغشو بالا کشید و گفت: میخواستین قرار بزارین. یونگی ابرویی بالا انداخت و رو به هیسانگ گفت: تو تعریف کن. هیسانگ نیم نگاهی بهش کرد و رو به بقیه گفت: خب گوش کنین..(گلوشو صاف کرد) قرار رو توی سئول گذاشتیم... یک شب رویایی بود... خیلی هم خوش گذشت... جیهوا سریع گفت: کجا رفتین؟ هیسانگ نگاه بهش گفت: رستوران...(نگاه به بقیه) از اون شب به بعد دیگه باهم شدیم و رل زدیم. بقیه خندیدند؛ دونگمی گفت: رل رو خوب اومدی. هیسانگ آهی کشید و ادامه داد: بعد یک و نیم سال باهم بودن؛ خواستگاری رو برای اینکه (اشاره به یونگی) به قول یونگی خاص باشه...(تک خنده) دوباره رفتیم گانگ نئونگ! هاسو با هیجان: همونجایی که همدیگرو دیدین؟ هیسانگ تایید کرد و ادامه داد: لب همون ساحل که ماهی میگرفتیم.... همونجا حلقه رو به قلاب وصل کرد و قلاب رو به من داد. بقیه خندیدند. تهیونگ با دهن پر گفت: هیونگ، خیلی رمانتیکی! جیمین نگاه به تهیونگ خندید و گفت: خیلییییی. یونگی با خنده گفت: اینجارو گوش کنین حالا.... هیسانگ باخنده گفت: تو میگی؟ یونگی با حرکت سر: آره.... تو غذا بخور. هیسانگ خندید و شروع کرد به غذا خوردن.
یونگی روی صندلی جابجا شد و گفت: حلقه که آویزون بود و قلاب رو دادم به هیسانگ...(با چشمای گرد و تعجب) دیدم یکدفعه هیسانگ قلاب رو پرت کرد توی ساحل! بقیه با تعجب خندیدند. یونگی خندید و ادامه داد: با خودم گفتم:" حلقه حلقه حلقههه" هیسانگ هم به دریا نگاه میکرد و میخندید... من داشتم حرص حلقه رو میخوردم. هوسوک بلند خندید و گفت: این بده! هیسانگ خندید و به صندلی تکیه داد. یونگی با خنده: بعد... بعد بهش گفتم " میگم چاگیا... طعمه بهش وصل کردی؟" هیسانگ هم تا بهش گفتم "طعمه" سریع قلاب رو از آب بیرون کشید.... منم خیالم راحت شد؛ یکم استرس داشتم که حلقه نباشه.... هیسانگ وقتی سر قلاب رو گرفت داد زد (اداشو درآورد) " یک حلقه گرفتممممم" بقیه با تعجب خندیدند. هیسانگ با خنده به پاهاش میزد. هاکیو با تعجب گفت: واقعا فکر کردی حلقه رو تو گرفتی؟ هیسانگ با خنده شونه ای بالا انداخت و گفت: ذوق زده شدم خب.... یونگی خنده ای کرد و گفت: منم خندم گرفته بود.... نمیتونستم زانو بزنم درخواست کنم... از آخر روی زمین نشستم؛ سرمو روی زمین گذاشتم... مثل اینکه جلوش تعظیم کرده باشم و میخندیدم. هیسانگ با خنده گفت: برگشتم که نگاش کنم.. دیدم تعظیم کرده؛ من هول کردم و جلوش نشستم، گفتم" یونگی؛ چی شده؟" بعد یونگی درحال خندیدن بلند شد و نگام کرد.... منم خندم گرفت؛ یونگی گفت" حلقه کو؟" منم حلقه رو بهش دادم و یونگی دستای منو گرفت و با خنده گفت " با من ازدواج میکنی هیسانگ؟"..... من هول کردم بعد گفتم...(ادای خودشو درآورد) "حلقه رو تو وصل کردی؟" بقیه خندیدند. هاکیو دوباره با دهن پر گفت: هنوزم نفهمیده بودی؟ هیسانگ خندید و با دست گفت "نه" سوومی دست زد و گفت: نه خوشم اومد خیلی باحال و بامزه بود. هوسوک حرفشو تایید کرد و گفت: آره هم خنده داشت هم رمانتیک بود. هیسانگ نفسی تازه کرد و گفت: آره دیگه... و الان در خدمت شماییم!
هاکیو دست زد: اعتراف کردین.... سوومی با خنده: ماچ کردین..... جیهوا اشاره به هیسانگ با خنده: ازدواج کردین! دخترا باهم گفتند: الانم اینجایین. یونگی بهشون خندید و دست زد. هیسانگ هم با خجالت سرشو روی میز گذاشت و خندید. هوسوک با هیجان و خنده گفت: این چی بود؟ چه باحال بود. سوومی اشاره به هیسانگ گفت: بانو هیسانگ این شعار رو ساختن. جین با خنده گفت: چی بود؟ چی بود؟ جیهوا با حرکات سر گفت: اعتراف کردین، ماچ کردین، ازدواج کردین؛ الانم اینجایین. جین با خنده دست زد؛ نامجون با لبخند گفت: باحال بود. دونگمی نگاه به هاکیو گفت: خب حالا شما. کوک آه بلندی کشید؛ به صندلی تکیه داد و گفت: شش تیکه پیتزا خوردم؛ دیگه جا ندارم. هاکیو درحالی که تیکه پیتزا رو با دهنش میکند؛ نگاه به کوک گفت: تو تعریف کن. کوک نگاه به هاکیو لبخند خرگوشی زد و به بقیه نگاه کرد. گلوشو صاف کرد و نگاه به نامرا گفت: نونا هم توی داستانه. نامرا لبخندی بهش زد و نگاه به بقیه گفت: کار آنچنانی نکردم ولی... هاکیو سرفه کرد و با تعجب به نامرا نگاه کرد؛ گفت: یکبار دیگه این جملهرو تکرار کنی؛ میزنم بشت تا خاک بره چشت! بقیه خندیدند. نامرا با مظلومیت و خنده گفت: بابا من فقط آشناتون کردم. کوک ضرباتی به میز زد و گفت: همون آشنایی؛ شروع این رابطه بود. هاکیو با دهن پر گفت: دقیقا... جیهوا با خنده: حالا تعریف کن. کوک گلوشو صاف کرد و نگاه به بقیه گفت: بهعلاوه نامرا؛ اعضا هم موقع دیدار اول ما بودند. بقیه سری تکون دادند؛ هوسوک با خنده گفت: جونگکوکی وقتی نامرا بوده ماهم بودیم دیگه! کوک با خنده گفت: ران بیتیاس فصل ششم قسمت ۱۲۲ بود. سوومی که یک آرمی درجه یک و چندآتیشه بوده و همیشه ران هارو دنبال میکرده؛ متفکر گفت: ۱۲۲ فصل شش؟... یکم فکر کرد. هوسوک با خنده گفت: واقعا میخوای حدس بزنی چی بوده؟
سوومی یکدفعه سرشو بالا گرفت و با هیجان گفت: ران بیتیاس ۱۲۲؛ قسمتی که فوتبال و والیبال و بسکتبال انجام دادین! پسرا با تعجب نگاش کردند. جیمین با تعجب گفت: دختر تو اینارو حفظ کردی؟ جین با خنده گفت: من یادم نمیاد دیشب شام چی خوردیم؛ بعد تو حدس میزنی که توی ران ۱۲۲ اونم فصل شیش چیکار کردیم؟! دونگمی با کنجکاوی گفت: دیشب چی خوردیم؟ جیمین نگاه به دونگمی با خنده گفت: الان این مهم نیست..(نگاه به سوومی) این مهمه که چگونه این خانم یادشه چیکار کردیم؟ بقیه خندیدند و سوومی گفت: من دختر فراموشکاریم ولی واسه بیتیاس همیشه همهچی یادم میمونه. هاکیو با حرکت دست گفت: البته آسونه چون منم توی اون ران بودم و برای فوتبال کمکشون کردم. جیهوا که غرق در فکر بود؛ یکدفعه هیجانی شد گفت: نکنه... هههههههههه...(نگاه به هیسانگ کرد و با هیجان) هاکیوووو.... هیسانگ میدونستی؟ هیسانگ خندید و سرشو به نشانه آره تکون داد. هاسو فهمید چی میگه؛ با دستش دهنش رو گرفت و گفت: نگوو کههههه.... به هاکیو نگاه کرد؛ با چشمای کاملا از حدقه بیرون شده نگاش کرد. هاکیو تا قیافه هاسو رو دید خندید، غذا پرید توی گلوش و سرفه کرد. کوک با تعجب نگاش کرد و گفت: خوبی؟ همینجور که هاکیو سرفه میکرد؛ دونگمی متفکرانه به میز نگاه میکرد و همین حین گفت: پارک هاکیو... بازیکن تیم سئول آبی رو دعوت کرده بودند. نامرا لبخندی زد و گفت: مرسی که ابهامهارو برطرف کردی. هاکیو ضربه ای به میز زد؛ سرفه آخرشو زد و گفت: من توی قسمت ۱۲۲ ران بیتیاس حاضر بودم... البته پارت دو بود؛ پارت یک ۱۲۱ بود که والیبال و بسکتبال بازی کردن. دونگمی یک تیکه پیتزا برداشت و گفت: کی به جز منه حقیر خبر نداشته؟ با بیحوصله پیتزارو گاز زد و به بقیه نگاه کرد. تهیونگ با دیدن چهره دونگمی خیلی خندید.
هاسو و جیهوا و سوومی دستشو بالا کردند. سوومی درحالی که دستش بالا بود؛ با اون دست دیگش به خودش اشاره کرد و گفت: ولی من یادم نبود، میدونستم. کوک که از اول تا آخر با لبخند نگاشون میکرد و در جواب سوومی گفت: پس دستتو بنداز پایین. سوومی نگاه به کوک دستشو پایین انداخت. هاکیو پیتزارو عقب کشید و گفت: دیگه نمیخوام...(گلوشو صاف کرد و تکیه به صندلی) بزارین ادامه بدم. همه حواسشون به هاکیو بود؛ هاکیو آهی کشید و گفت: جونم واستون بگه....(اشاره به نامرا) نامرا منو به این ران دعوت کرده بود؛ به عنوان کسی که قانون فوتبال رو به بیتیاس یاد بده. سوومی سریع گفت: چرا تو؟ هاکیو نگاه به سوومی؛ با افتخار گفت: چون بازیکن مورد علاقه نامرا بودم. بقیه "اووو" گفتند. نامرا با خنده گفت: من خودم زیاد طرفدار فوتبال نیستم ولی میشینم نگاه میکنم... از بین بازیکن های دختر از پارک هاکیو خوشم میومد. جیمین با هیجان گفت: از پسرا کی؟ نامرا نگاه به جیمین: سون هیونگ مین. تهیونگ با هیجان گفت: چرا؟ نامرا نگاه به ته گفت: چون هم معروف بود؛ هم خوشتیپ! نامجون درحالی که به پیتزا نگاه میکرد نیم نگاهی به نامرا انداخت؛ نامرا که به ته نگاه میکرد... ضربه ای به پاهای نامجون زد و گفت: ولی نه خوشتیپ تر از نامجون.... نامجون درحال گاز زدن پیتزا لبخندی روی لباش اومد. جیهوا مشکوکانه گفت: چرا سون رو دعوت نکردی کلک؟ نامرا نگاه به جیهوا: اول به اون ایمیل دادم ولی انگلیس بود... به خاطر همین به هاکیو ایمیل دادم و قبول کرد. جیهوا درحالی که به صندلی تکیه میداد گفت: واسه هر سوالی جواب داره دختره پرو! نامرا خندید؛ رو به کوک و هاکیو گفت: ادامه بدین. کوک گلوشو صاف کرد و نگاه به هاکیو گفت: بگم؟ هاکیو هم نگاش کرد و سرشو به نشانه آره تکون داد. کوک دماغشو بالا کشید و رو به بقیه گفت: همتون اون ران رو دیده بودید و بازی کردن ما رو هم دیدین. سکوتی شد؛ کوک ادامه داد: دختری بود به نام پارک هاکیو... جذاب و دوستداشتنی! هاکیو خندید و اخمی به کوک کرد.
کوک نگاه به هاکیو خندید و ادامه داد: عشق در نگاه اول نمیشه گفت؛ چون اونجوری نبود..... (نگاه به بقیه) یجورایی طرفدارش بودم. هاسو با هیجان: یعنی بازیکن مورد علاقت بود؟ کوک سری تکون داد و گفت: آره میشناختمش... همه کره میشناختنش.... هاکیو حرفشو قطع کرد: البته با اومدنم توی ران بیتیاس طرفدارام بیشتر شد. سوومی گلوشو صاف کرد و گفت: آره به قول یکی از کسایی که میشناختم؛ که ساسنگ هم بود، میگفت با بیتیاس من همیشه پولدارم. جیهوا اخمی کرد و سری تکون داد؛ گفت: آره یادمه؛ دختر ازخودراضی ای بود. نامرا سریع گفت: بزارین ادامه بدن... کوک لبخندی به نامرا زد و ادامه داد: خیلی باحال بود؛ من از دیدن هاکیو ذوق زده بودم.... هاکیو از دیدن ما! هوسوک با لبخند گفت: آره یادمه؛ بدجور از دیدنمون خوشحال بود. هاکیو با هیجان و خنده گفت: دقیقا بایس منم تو بودی؛ همیشه باهات حرف میزدم. هیسانگ با لبخند گردنشو کج کرد؛ خطاب به کوک گفت: فقط حس یک طرفدار رو داشتی؟ کوک نگاه به هیسانگ لبخندی زد و گفت: خب یجورایی بعد اینکه بهمون یاد داد و قرار شد بازی کنیم؛ دوست داشتم تو تیمش بیفتم.... البته نه بخاطر اینکه برنده بشیم، بیشتر به خاطر خودش. هاکیو مرموزانه نگاه به کوک خندید و گفت: از آخر هم همراه یونگی و جین باهم هم تیمی شدیم. نامجون با هیجان رو به دخترا گفت: این واقعا نامردی بود که هاکیو مال اونا شد....(اشاره به جیمین) جیمین همیشه ناله میکرد و ناراضی بود. جیمین خندید و گفت: حق هم داشتم؛ چون باختیم. هاکیو با خنده اشاره به جین گفت: من و جین خیلی باهم صمیمی شدیم..(جین خنده شیشه پاککنی کرد و دست زد) یک پاس گلای قشنگی میداد بهم. بقیه خندیدند و دونگمی گفت: با کوک چی؟ کوک با خنده دستی به دماغش کشید و با حرکت سر گفت: نه فقط خودمو نزدیکش میکردم...(اشاره به خودش) وقتی که راهنماییم میکرد ذوق زده میشدم. هاکیو خندید و نگاه به بقیه گفت: اصلا به هیچ عنوان فکر نمیکردم که کوک ازم خوشش اومده!
هاسو نگاه به نامرا گفت: تو چیکار میکردی؟ نامرا لباشو خیس کرد و گفت: من پشت صحنه نشسته بودم و نگاه میکردم. سوومی با کنجکاوی گفت: بعد از اینکه ران تموم شد؛ اتفاقی نیفتاد؟ هاکیو خیره به میز و حرکت دادن سرش گفت: از نامرا از اینکه دعوتم کرده بود تشکر کردم.... با اعضا خوشوبش کردم.... به افراد پشت صحنه خسته نباشید گفتم...(نگاه به بقیه) و با کوک تنهایی حرف زدم. بقیه با هیجان خندیدند و سوومی دست زد و گفت: منتظر همین بودم. کوک با خنده گفت: ولی چیز خاصی نبود. هاکیو دوباره خیره به میز گفت: آره نبود... خسته نباشید، خوشحالم که اومدی، خوشحالم که دیدمت، فایتینگ گفتن به خاطر اینکه دو روز دیگه مسابقه داشتم و اینا.... تهیونگ با لبخند: و بردی! جین سریع گفت: دعای ما باعث شد ببری. هاکیو با خنده: من همیشه میبرم. بقیه خندیدند؛ هاسو کمر جین رو ماساژ داد و گفت: خب بعدش چی شد؟ هاکیو خندید. نیم نگاهی به کوک انداخت و ادامه داد: بعد که بازی رو انجام دادم و بردم..... دیدم کوک توی اینستا بهم پیام داد. جیهوا با هیجان دست تهیونگ رو گرفت؛ نگاه به هاکیو گفت: خب خب؟ هاکیو با خنده نگاش کرد و گفت: نوشته بود که خوشحالم که برنده شدی؛ میدونستم که میبری چون لیاقتش رو داری و از اینا..... یکم باهاش چت کردم و تموم شد. سوومی با ناراحتی و اخم: تموم شد؟ "ازت خوشم میاد" نگفت؟ بقیه با تعجب خندیدند؛ جیمین با داد گفت: سووومییییی! سوومی با خجالت به صندلی تکیه داد و صورتش رو گرفت. جیمین بلند شد، با حرکت دست.... با تعجب زیاد و صدای کمی بلند گفت: چرا اینقدر عجله داری دختر؟ یونگی از خنده زیاد دلشو گرفته بود میخندید. بقیه هم همینجور غشغش میخندیدند. سوومی بریده بریده گفت: من....من چیزی.... من چیزی نگفتم. جیمین با تعجب و خنده: مطمئنیییی؟ هوسوک با خنده سوومی رو بغلش گرفت و گفت: مطمئنه جیمینا...(بلند خندید) مطمئنه! سوومی به هوسوک نگاه کرد و هردو بلند خندیدند.
هاسو درحال پاک کردن اشکاش گفت: ادامه. کوک تکخنده ای کرد و گفت: بعد اون موقع یک بار دیگه هم همدیگرو دیدیم ولی اون مهم و جدی نبود؛ بیشتر بهم پیام میدادیم.... خلاصه بعد اینا (اشاره به هاکیو) هاکیو پیشنهاد داد باهم شام بخوریم...(با حرکت دست) ولی این یک قرار نبود. هاکیو خندید و گفت: ادای منو در میاری. کوک نگاه به هاکیو خندید. هاکیو با خنده ضربه ای به بازوی کوک زد. جیهوا با خنده و چهره علامت سوال گفت: قضیه چیه؟ هردو به جیهوا نگاه کردند. هاکیو با خنده گفت: وقتی رفتیم سر شام همیشه میگفتم...(ادای خودشو درآورد) این فقط یک شام دوستانس. کوک با خنده خرگوشیش گفت: من از حرکات دستش خوشم اومده بود به خاطر همین یادم مونده. دونگ می با نگرانی گفت: اون موقع یادمه همه جا پر شده بود از قرار شام شما دوتا.... ولی نتونستند حدس بزنن که دختره کیه. هاکیو با افتخار دستشو بلند کرد و گفت: من بودم. بقیه لبخندی زدند و کوک ادامه داد: دیگه واسم شایعه ها مهم نبود... چون اونموقع دیگه عاشق شده بودم. بقیه یک "اووو" و "آخی" گفتند. نامرا با اخم یک دادی کشید و محکم زد توی گوشش. بقیه با تعجب نگاش کردند؛ نامرا گلوشو صاف کرد. نامجون با اخم گفت: خدایی این گریه نداشت. نامرا آهی کشید و گفت: من دلم نازکه. هیسانگ با لبخند گفت: کسایی که دل نازکن؛ قلب پاکی دارن. نامرا لبخندی بهش زد؛ نگاه به نامجون گفت: همسرت یک فرشتس، برو افتخار کن. جین با خنده: فرشته؟ تو؟ بعد بلند خندید. نامرا نگاه به جین با اخم و مسخرگی خندید. تهیونگ درحالی که دست به سینه نشسته بود؛ خطاب به کوک گفت: چجوری عشقتو نشون دادی؟ کوک نگاه به پیتزاهایی که مونده بود؛ آهی کشید و گفت: خب... زیاد طول نکشید تقریبا چند روز بعد از شامی که باهاش خوردم؛ هاکیو بازی داشت منم رفتم نگاه کنم و باهم روبرو شدیم، بهش گفتم که "چطوره بهتر همدیگرو بشناسیم؟"(نگاه به هاکیو) بعد هاکیو گفت "مثلا چطوری؟" (نگاه به بقیه) عزمم رو جذب کردم؛ سینه رو جلو دادم و گفتم "بیا باهم قرار بزاریم" جیمین دست زد و گفت: ایول پسر...
کوک خندید و گفت: بعد چهره هاکیو اونموقع خیلی متعجب شد... اصلا انتظار چنین حرفی از من نداشت. هاکیو خندید و گفت: شما شکه نمیشین؟ دخترا حرفشو تایید کردند و سوومی گفت: من غش میکردم. صدای خنده ای بلند شد و کوک گفت: دیگه اهمیت ندادم؛ گفتم همه هیونگا دیگه نیمه گمشدشون رو پیدا کرده بودن.... منم پیدا کردم و از دستش نمیدم. نامجون با خنده دستای نامرا رو گرفت و کیوت گفت: نههه. نامرا نگاه بهش خندید و سرشو پایین گرفت. سوومی با هیجان گفت: چی شد؟ قبول کردی هاکیو؟ هاکیو لباشو خیس کرد؛ پاهای کوک رو ماساژ داد و گفت: آره.... ولی خب قرار گذاشتنمون دیر شد؛ چون هم من مسابقات داشتم و هم کوک برنامه داشت. کوک اشاره به نامرا گفت: البته نونا میتونست برنامه های منو عقب بندازه و انداخت. نامرا با لبخند: وظیفس! کوک با لبخند؛ آهی کشید و گفت: بعد یک هفته بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی خوب بود. هاکیو پاهای کوک رو فشار داد و گفت: و خنده دار بود. جیهوا با هیجان: چرا چرا چرا؟ تهیونگ نگاه به جیهوا گفت: آرام دختر. جیهوا نگاه به ته خندید و گفت: کنجکاوم. هاکیو با حرکت دست گفت: بزارین بگم، بزارین بگم...(دستی به صورتش کشید) موقع قرار کوک خیلی معذب بود؛ مثل همیشه نبود... منم بهش گفتم "چیزی اذیتت میکنه؟" یکدفعه گفت "برای اینکه توی یک رابطه بریم باید باهم راحت باشیم.... من اصلا اذیت نیستم" با تعجب نگاش کردم و یکدفعه زدم زیر خنده؛ بقیه مردم نگامون میکردند. کوک با هیجان و خنده گفت: نمیدونم چرا خندش گرفت؛ چیز بدی گفتم؟ بقیه خندیدند و هوسوک با حرکت سر گفت: نه فقط بعد این همه آشنایی و ملاقات این جملت یکم خندهدار بود. هاکیو سرشو تکون داد و نگاه به هوسوک گفت: دقیقا... منم همینو بهش گفتم (تک خنده) بعد اینکه خندم تموم شد رو به کوک گفتم "دوست داشتن آرامش به ارمغان میاره و آرامش هم راحتی.... بقیه با لبخند نگاشون کردند؛ کوک سرفهای کرد و گفت: از اونجا به بعد فهمیدم واقعا دوسش دارم.
هاکیو با خنده گفت: بعدش میخواستم یکم بترسونمش گفتم "مثلا تو با من راحت نیستی، پس عاشقم نیستی" من این حرفو چون به جمله قبلیم ربط داشت گفتم، ولی یک دفعه کوک با تعجب و هول زده گفت "من عاشقتم هاکیو، فقط الان نمیدونم چیکار کنم" منم هنگ کردم هاج و واج نگاش کردم. بقیه با هیجان لبخندی زدند و صدایی از روی خوشحالی درآوردند. نامرا صورتشو پایین گرفت و به زانو هاش تکیه داد. جیمین نگاه به نامرا گفت: نامرا گریه نکنی... نامرا سرشو که بلند کرد درحال پاک کردن چشماش بود. بقیه اعتراض کردند و نامرا با خنده داد زد: این گریه نیست، گریه نیست..... فقط اشک شوقه! جیهوا با اخم سریع گفت: چه فرقی داره؟ جین با خنده گفت: فرشته خانم دیگه طاقت نیاورد. نامجون سر نامرارو بغل کرد، همچنان نامرا در جواب جین گفت: آره واقعا طاقت نیاوردم. هاکیو که تازه یاد کوک افتاده بود، نگاش کرد. باهم چشم تو چشم شدند؛ کوک گریه نکرده بود. هاکیو با خنده گفت: طاقت آوردی؟ بقیه به کوک نگاه کردند. کوک با خنده گفت: باید تعریف کنم، آره. بقیه خندیدند. نامرا گلوشو صاف کرد و گفت: ببخشید، ادامه بدین. هاکیو رو به بقیه: کجا بودم؟..... آها؛ تمام اونشب یجوری نگام میکرد که خجالت میکشیدم ولی خوشم میومد... با اینکه ماشین داشتم ولی کوک منو رسوند خونم؛ از اونجا به بعد دیگه باهم شدیم. دونگمی آهی کشید و گفت: جالب و باحال بود. یونگی گلوشو صاف کرد. بلند شد و گفت: خواستگاری هم میدونیم... کل دنیا میدونن. هاسو لبخندی زد و گفت: بله بله. اون هم بلند شد؛ نگاه به تیکه های اضافه پیتزا گفت: اینارو چیکار کنم؟ دونگمی گلوشو صاف کرد و گفت: افراد پشت صحنه... سوومی با هیجان رو به هاکیو و کوک گفت: با جزئیات نمیگین؟ بقیه که مشغول جمع کردن بودند. کوک و هاکیو و نامجون و نامرا و سوومی و جیمین و دونگمی هنوز نشسته بودند. هاکیو گلوشو صاف کرد و گفت: شب قبل خواستگاری من هند بازی داشتم و برنده شدیم و رفتیم نیمه نهایی..... فرداش نامرا واسم بلیط قطر گرفت که شب اونجا بیتیاس کنسرت داشت و منم اومدم.
کوک با لبخند گفت: خب با گفتن تمام تدارک ها و تشریف ها به نونا... کمکم کرد که از هاکیو توی کنسرت خواستگاری کنم. نامجون با لبخند گفت: شب قشنگی بود؛ پر از گریه... پر از احساس... پر از... دونگمی جملشو کامل کرد: پر از عشق... نامجون سری تکون داد و حرفشو تکرار کرد: پر از عشق. جیمین با لبخند گفت: وقتی که داد زدی که "هاکیو با من ازدواج میکنی" یعنی تمام بدنم مور مور شد، خیلی عالی بود. کوک با لبخند نگاش کرد. هاکیو با هیجان گفت: من واقعا حیرت زده شدم... مخصوصا از اینکه منو پشت صحنه بردن و بعد روی استیج هم رفتم. تهیونگ که دم در ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد، گفت: قیافه نامرا رو یادمه...(دستاشو جلوی چشمش گرفت) چشماش باد کرده بود. نامرا بلند خندید و گفت: عاااح فک کنم اونشب خیلی گریه کردم. سوومی با لبخند گفت: احساساتی بود. کوک نگاه به میز: اوم؛ تموم شد. جیمین با هیجان گفت: وقتی دوباره برگشتی هند، عکسالعمل دوستات چی بود؟ هاکیو خندش گرفت و گفت: اونا دیگه مسخره بازیاشون شروع شد.... دم به دقیقه بهم میگفتند "هاکیو بامن ازدواج میکنی؟" بقیه خندیدند و هاکیو ادامه داد: از هر چیزی واسم حلقه درست میکردند و داخل انگشتام میکردند..... چند تا ساسنگ و طرفدارای خودم اومده بودند هتل، داد و بیداد میکردند. تهیونگ اومد نشست و نگاه به هاکیو گفت: پس کلی دردسر کشیدی! هاکیو سری تکون داد و اشاره به کوک گفت: آره به خاطر این آقا. کوک خندید و دستی به چشماش کشید. هاکیو ادامه داد: مربیمون به خاطر امنیت من، بهم گفت که "نمیخواد توی نیمنهایی شرکت کنی، اگه بلایی سرت بیاد جواب کوک رو چی بدیم؟" بقیه خندیدند، نامجون گفت: چه مرد خوبی بوده. هاکیو سری تکون داد و گفت: آره آقای وو واقعا یکی از بهترین مربی هایی بوده که داشتم. نامرا با لبخند گفت: اره خیلی خوبه؛ اون کمکم کرد که به قطر بیای. هاکیو با خنده و حرکت سر: اره اره گفت بهم. سوومی با حرکت سر گفت: بازی نکردی و کره باخت. دونگمی سریع گفت: به خاطر اینکه بازی نکردی باخت. هاکیو آهی کشید و گفت: سر ضربات پنالتی باخت، ولی بازم خوشحال بودم که همه به فکر من بودند. جیمین با لبخند: اصلا حس خوبی داره. دونگمی حرفشو تایید کرد، نگاه به نامرا و نامجون گفت: کی شما شروع میکنین؟ نامرا یکم فکر کرد و گفت: وقتی که دور هم جمع شدیم. نامجون دستی به موهاش کشید و گفت: آره یک استراحتی داشته باشیم. همه سر جاشون که نشسته بودند، همینجوری موندند.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
دوسش داشتم...خیلی زیاد:))🤍
عزیزممم💙💙🫂
حالت خوبه بشرا؟
با درسا چیکار میکنی؟
من خوبم خداروشکر، درسا هم بد نیست💙🫂
خودت چطوری؟ حالت خوبه؟
شکر:))💗
هی میگذره..خیلی درسام زیاد شدن..خیلی سختن😑😂🤍
واییی به خودت سخت نگیر ولی تسلیم هم نشو🫂 تو میتونی💙❤️💙❤️💙
تقریبا همدردیم🤓🙂😂💚
ای فداتشم من اخه..چشممم^^🌝🤍
ای خدایی خیلی سخت میگیرن معلما..معلم ما خیلی جدیه یعنی نمیتونی جلوش یک کلمه هم حرف بزنی😐
اووو پس از اون سختگیراست🙂😂💔
اره..خیلی نکته میده..مغزم اونجا از کار میوفته😂
عزیزم😂🫂🫂
پرفکتتتتتتتتتتتتت
💜💜💜