
سلام سلام امروز ۱۹ اسفند سه شنبه هستش و دوباره با یک قسمت دیگه با شما همراهم🥰🍀

{موافقم،ولی موضوع اینجاست که ما گردنبند رو داریم ولی قسمت نگهبان ها نصفه می مونه چون هیچ نگهبانی اینجا نیست!}(خب ادامه)[راستی بچه ها شاید حروف هیرو گلیف تو قسمت ۸ درست نیافتاده باشه پس اینجا هم می ذارم]
یک دفعه کلی نگهبان جلوی دخترا و خانم کیم سبز شدن{ح.ل.ا.ل زاده ها!}[😂😅]{ایندفعه با آرشیدا موافقم!}{بهتره زودتر تسلیم بشید!}{سارا بیا به این ها نشون بدیم چی کار می تونیم بکنیم😏}{اما من تازه...}{اصلا به این فکر نکن فقط به این فکر کن که می تونی🙃}و خانم کیم دستش به سمت آفتاب پرست رفت و همین طور سارا{آرشیدا،چراغ رو خاموش کنید!}آرشیدا به سمت نزدیک ترین پریز برق رفت،و یک دفعه همه جا خاموش شد{ای ترسو ها حتما می خواید در برید😈}{رئیس اونجا رو نگاه کنید!}و به جایی نگاه کردن که دو نور آبی و سبز می درخشیدن!
{🗣️عقب نشی....}اما برای فرار نگهبان ها دیر شده بود!خانم کیم با استفاده از زبون آفتاب پرست ۷ نفر رو در جا بیهوش کرد و سارا با استفاده از قدرت بلند کردن سوسک مصری کوزه ها رو به سمت نگهبان ها پرت کرد و سارا ۴ نفر آخر رو زد.[حسودیم شد😐]آرشیدا دیگه سر و صدایی حس نکرد پس سریع چراغ رو روشن کرد{یا خدا😦} و به راهرویی خیره شد که ۱۱ تا نگهبان افتاده بودن زمین و کوزه های شکسته دورشون ریخته شده بود[🌺اون ها آثار تاریخی بودن بی ادبا!😐آرشی:البته دزدیده شده بودن نگو که نمی دونستی؟!🌺نه نه خیالت تخت. الکی آرشی:شنیدما!🌺الفرار!]{خب آرشیدا حالا نوبت توئه}{ چی نوبت منه؟}
{آرشیدا ذهن خوانی!}{آها چشم خانم}سارا زیر لب:{می گم این آرشیدا نمراتش پایینه!}[اشاره به عقل آرشیدا😂]سارا سمت یکی از نگهبان ها رفت و با استفاده از ذهن خوانی لک لک ذهن یکی از نگهبان ها رو خوند و نقشه ساختمون رو متوجه شد{فهمیدم! پشت پریز برقی که من خاموش کردم یک کلید برای آسانسور مخفی هست و این به اتاق مارلی متصل!}{آفرین!}و آرشیدا به سمت پریز رفت و اون رو مثل یک در کشویی کنار زد و کلید رو فشار داد بعد از یک دقیقه آسانسور مخفی رسید و دیوار بغل پریز کنار رفت:
{بفرمایید تو خانم کیم😄}{ممنون!}و خانم کیم وارد شد و بعد سحر و بعد آرشیدا{آرشیدا و اخلاقت خیلی عوض شده توی ذهن سحر کلت به جایی خورده یا سحر اومد دنبالت زمین نخوردی؟}{خانم راست میگه تو ذهن سحر چیزی دیدی🤔}{نه بابا😅}ولی آرشیدا تو ذهنش:{خیلی اذیتش کردم😓}و بالاخره هر سه رسیدن و در باز شد{خوش آمدید😈}
راستی گفتوگو آرشیدا با خانم مارلی:{سحر کجاست؟!}{چیه نکنه تنها گذاشتیش عذاب وجدان گرفتی😏}{🗣️می گم سحر کجاست😠}{آخی خجالت هم می کشه به سوالم جواب نمیده😏}خانم کیم وارد گفتوگو میشه{🗣️دانش آموز من کجاست؟}{به به خانم معلم هم وارد شدن!بیا یک معامله کنیم،خانم معلم شما گردنبند خودتون رو به همراه گردنبند اون فسقلی ها رو میدید به من و من سحر رو به شما می دم یا اینکه آقای گرگه.....!}{آقا گرگه؟}و آقای باستر از پشت صندلی بیرون میاد و توی دستش گردنبند گرگ میدرخشه. باستر و سارا هم وارد گفتگو می شن.
{چی گردنبند گرگ هم داریم😦}{معلومه که داریم عزیزم😈}آقای باستر یک پارچه رو از یک وسیله بر می داره{اگه شما گردنبند ها رو به خانم مارلی ندید دوستتون توی آبی که تا ۱ دقیقه دیگه وارد این وسیله میشه خ.ف.ه میشه😈}و هر سه نفر سحر رو بیهوش توی جای شیشهای دیدن سارا آرشیدا:{سحر😨}....خب تمام امروز ۱۹ اسفند سه شنبه هستش تا قسمت بعدی خداحافظ 👋🏻👋🏻نویسنده سحر🍀
بای بای👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)