سلام راستی داستان تازه داره جذاب. میشه
که یهو..... از پشت یکی بغلم کرد و فهمیدم جولاندا بودگفت خیلی دوست دارم ❤❤دستش رو از پشتم در آوردم و گونش رو بوسیدم گفتم منم قشنگم و بعد گفت میرم حاضر شم.
از زبان کایرا:داشتم لباس که خریدم رو می پوشیدم که یهو یادم افتاد به مامان بزرگم نگفتم چون مامان تا نصف شب شرکته رفتم دم اتاقش در زدم کسی جواب نداد خدمتکار گفت خانوم تو تو پذیرایی بالا هستند گفتم باشه رفتم گفتم سلام خوبی گفت سلام دختر قشنگم خوبم رفتم پیشش دیدم دوباره آلبوم های عکس رو آورده و نگاه می گنه دوباره یادش افتادم کسی که از بچگی باهام بود و دوستش داشتم و همیشه کنارش بودن بهم احساس آرامش می داد بغض کردم😢😢مادربزرگم دستش رو گذاشت رو صورتم گفت تخسیر تو نبود تخسیر من بود که مجبورشون کردم گفتم نه تخسیر هیچکی نبود این تقدیر بود اون روز نه یه روز دیگه و مادربزرگم رو بغل کردم بعد چند دقیقه گفت کاری داشتی دخترم گفتم بله من می خوام برم تولد یکی از دوستام میشه برم گفت بله عزیزم من بغلش کردن و اون پیشینم رو بسید😚و رفتم که حاضر شم
از زبان کارلو :رفتم دم اتاق جلودار در زدم جواب نداد درو باز کردم دیدم نیست از خدمتکار پرسیدم گفت خانوم تو حیاط هست رفتم دیدم اصلا حواسش نیست شیطوطیم گل کرد و رفتم از پشت بغلش کردم و تو هوا چرخوندمش جیغ زد اولش بعد گفت بذاریم پایین گذاشتمش گفت اگه جیغ بزنم صدام خراب میشه نا سلامتی خوانده هستم گفتم ببخشید (بچه ها برای اینکه نشناسنش یه سیوشرت کلاه دار می پوشه و کلاش رو میذاره سرش)رفتیم بیرون رفتم تو پارک که یهو دیدم جولاندا کنارم نیست درو برم رو نگاه کردم دیدم پای یک درخت نشسته رفتم پیشش گفتم خوبی ؟ گفت نه دوباره حالم بد شد گفت چرا مگه دارو هاتو نخوردی گفت بهتر بودم برای همین نخوردم گفت از دست تو قرار بود بخوری که حالت خوبشه اصلا مگه تو دکتری گفت نه تو دکتری گفت هستم دارم پزشکی می خونم گفت باشه باشه آقا دکتر😌که یهو دوباره حالش بد شد گفتم جولاندا از دست تو😡که اینقدر حالش بد بود نای حرف زدن نداشت بغلش کردم گذاشتمش رو صندلی و دیدم یه داروخونه اون جاست سریع رفتم دارو هاش رو گرفتم با آب و بهش دادم بعد نشستم کنارش و بغلش کردم کم کم خوابم بورد.
از زبان جولاندا:از درد بیهوش شدم کم کم چشمام رو واز کردم دیدم کارلو بغلم کرده و خوابیده خیلی ناز خوابیده بود بیدارش نکردم و بلند شدم و آروم رفتم یکم اون ور تر تو این فکر بودم که از وقتی تو این خانواده اومدم همیشه کارلو حواسش بهم بود و تنهام نذاشته حتی وقتی عمل کردم یه ترم رو نخوندم که پیش من باشه چون مامان بابا کلی کار داشتن این خانواده خیلی حواسشون به من بوده و هست.
از زبان کارلو:بیدار شدم دیدم جولاندا کنارم نیست ترسیدم که بلند شده باشه حالش بعد شده باشه یهو دیدم دم یه باغچه کن کاملیا نشسته رفتم کنارش بهم یه لبخند قشنگ زد😊و دوباره سرشو برد پاین رفتم کنارش نشستم گفتم خوبی سرش رو به علامت تائيد تکون داد گفتم ترسیدم 😠چرا مراقب خودت نیستی بهم نگاه کرد اما حرفی نرد و دوباره سرش رو برد پایین و آروم گریه کرد😭😢😢گفتم چی شده تو هیچ وقت گریه نمی کردی یهو پرید بغلم گفت ممنون که حواست بهم هست و مراقبم هستی تو این چند سال همش حواست بهم بوده 😢😢بغلش کردم گفتم از وقتی اومدی تو خونه شدی خواهرم خواهری که مثل بقیه خواهرا نیست حواسش به همه هست به جز خودش دوست دارم خواهرم💕💕💕💕گفت مممممممممننننننننننوووووووونننننننننننممممم داداششش گفتم من برای تو هر کاری میکنم گفتم بیا برگرد و گونش رو بوسیدم گفت باشه😏
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالی
فقط شخصیت اصلی این داستان کیه ؟
من کم میکنم ولی الان یه رمان دیگم نوشتم دارم روی اینم کار میکنم من کمش میکنم بازم ببخشید که
چشم کم تر مینویسم
واو عالی بود
تازه با داستانت آشنا شدم خیلی خوشم اومد
ولی اگه میشه یکم کوتاه تر بنوس خیلی زیاده ●_●
اوفففففففففف جونم در اومد بابا چرا انقد زیاد مینویسی 🤕🤒