
بریم برای پارت نهم 🙃💕

بالاخره کلاسام تموم شد ، از راهرو با عجله رد شدم و رفتم تو اتاقم ... چوب دستیم رو برداشتم ، لباسامو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون ، با اینکه حوصله جمعیت رو نداشتم ولی باید سر از کار متیو در می آوردم ، سر راه تام رو با اون دختره ، استلا ، دیدم ... هیچوقت فک نمیکردم تام بخواد با کسی باشه ، اونم یه دختر مث اون ، هی میخواست خودشو بچسبونه به من و به قول خودشون ، باهام دوست باشه ! سرمو انداختم پایین که منو نبینه ، ولی دید ! اومد سمتم و گفت & سلام ورونیکا ! + سلام استلا ... کاری داری ؟ & نه اومدم ببینم حالت چطوره ... + خوبم ، فعلا ... حس کردم که ناراحت شد ، پس من خوشحال شدم ...
سریع رفتم سمت جایی که متیو همیشه میرفت ... یه کافه تو هاگزمید ... از این مدرسه کوفتی متنفر بودم ! ۳ سال زندگیمو توی این جای مزخرف هدر داده بودم ... هاگوارتز ، چه اسمی ! بالاخره رسیدم به کافه ، خودمو اوکی کردم و دوباره برگشتم به همون ورونیکای مهربون و دوست همه بچه ها ... متیو یه قهوه گرفته بود و از پنجره بیرونو نگاه میکرد ، کسی کنارش نشسته بود ... رفتم جلو و گفتم + ببخشید ، همه جا پره ، میتونم اینجا بشینم ؟ وقتی منو دید خندید و سرشو به نشونه بله تکون داد ... + خب ، تنهایی اینجا چیکار میکنی ؟ × حوصلم سر رفته بود ، امروز فقط یه کلاس داشتم ... + میای بریم خوش گذرونی ؟ × خوش گذرونی ؟ + فکر بد نکن 😐 بریم بستنی بخوریم ... 😂 × اوکی بریم ... از در کافه که پامو گذاشتم بیرون خوردم به یه نفر ، سرمو آوردم بالا و گفتم + آریانا !
¥ سلام ، ببخشید ، معذرت میخوام ... + عیب نداره ( خیلیم عیب داشت 😐💔 ) از اینکه دیده بودمش خوشحال بودم ، هدف بعدیم اون بود ، پس میتونستم بیشتر سر از کارش دربیارم + هی ، من و متیو داریم میریم بستنی بخوریم ، توام میای ؟ متیو یه نگاه اعتراض آمیز کرد و من توی صورتش یه لبخند زدم ¥ ایرادی نداره ؟ + نه اصلا ¥ مرسی از دعوتت + خواهش ... خب بگو ببینم ، چیکارا میکنی ؟ تا اینو گفتم متیو گذاشت رفت و برگشت به هاگوارتز ، بدون توجه بهش راه افتادیم
¥ خبببب ، تعطیلات رو پیش دوستای ماگلم بودم ... نذاشتم ادامه حرفشو بزنه ، گفتم + پس گند زاده ای ؟ ¥ مثل اینکه اینطوری میگن + عیب نداره ، البته برای یه اصیل زاده یکم غیر طبیعیه که با یکی مث تو دوست باشه ¥ مگه من چمه ؟ ... از دهکده دور شده بودیم ، هیچکس نبود ...
+ هیچی ، عصبی نشو ، خب داشتی میگفتی ... یواش یواش چوب دستیم رو درآوردم ، بهش گفتم + خب ، آماده ای بدونی مرگ چطوریه ؟ تا اومد جواب بده تو یه حرکت کارشو تموم کردم ، همونجا ولش کردم و برگشتم هاگوارتز ... حالا فقط متیو مونده بود ... :)

نظر نمیدی ؟ 😔😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااایییی نه واقعا وای چقدر داستانات خوبن
به نظرم واقعا میتونی نویسنده بشی امیدوارم چن سال دیگه کتاب چاپ شدتو بخرممم🍓🤍🪄
ای کاش استلا رو میکشت 🗿😐😂⛈️
عالی:)
😂💚
😔😂🎀
۳۰
۲۹
۲۸
۲۷
۲۶
۲۵
۲۴
۲۳