بریم برای پارت نهم 🙃💕
بالاخره کلاسام تموم شد ، از راهرو با عجله رد شدم و رفتم تو اتاقم ... چوب دستیم رو برداشتم ، لباسامو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون ، با اینکه حوصله جمعیت رو نداشتم ولی باید سر از کار متیو در می آوردم ، سر راه تام رو با اون دختره ، استلا ، دیدم ... هیچوقت فک نمیکردم تام بخواد با کسی باشه ، اونم یه دختر مث اون ، هی میخواست خودشو بچسبونه به من و به قول خودشون ، باهام دوست باشه ! سرمو انداختم پایین که منو نبینه ، ولی دید ! اومد سمتم و گفت & سلام ورونیکا ! + سلام استلا ... کاری داری ؟ & نه اومدم ببینم حالت چطوره ... + خوبم ، فعلا ... حس کردم که ناراحت شد ، پس من خوشحال شدم ...
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
وااایییی نه واقعا وای چقدر داستانات خوبن
به نظرم واقعا میتونی نویسنده بشی امیدوارم چن سال دیگه کتاب چاپ شدتو بخرممم🍓🤍🪄
ای کاش استلا رو میکشت 🗿😐😂⛈️
عالی:)
😂💚
😔😂🎀
۳۰
۲۹
۲۸
۲۷
۲۶
۲۵
۲۴
۲۳