
حمایت نمیکنین ؟ 🥺💔
آنا منو کشید و برد تو اتاق ، تقریبا داشتم داد میزدم + آنا شنیدی چی میگن ؟ متیو این کارو کرده ! من خیلی احمقم که باورش کردم ، چطور تونست ؟ ... داشتم از استرس میمردم ، آنا اومد سمتم و دستامو گرفت * هی ، آروم باش ، اونا فقط شایعه هاییه که بچه ها درست میکنن ، دقیقا مثل همون چرت و پرتایی که راجب تو میگن ، هنوز هیچی معلوم نیست ، آروم باش ، من پیشتم ، هر اتفاقی بیفته من کنارتم ، باشه ؟ دستاشو ول کردم و رفتم سمت پنجره ، بیرونو نگاه میکردم ، حالم خیلی بد بود ، سردرد داشت دیوونم میکرد ، رفتم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم ، تو فکر و خیال بودم که خوابم برد ...
بیدار شدم و چند بار پلک زدم ، پتو رو از سرم زدم کنار و یه نفس عمیق کشیدم ، هوا هنوز گرگ و میش بود ، ساعت تقریبا ۵ صبح بود ... میدونستم دیگه خوابم نمیبره ، پس هودیمو پوشیدم و رفتم بیرون ، همینطوری که داشتم تو راهرو ها میچرخیدم با خودم آروم حرف میزدم ، باید امروز متیو رو میدیدم و همه چیرو ازش میپرسیدم ، با خودم فکر کردم تا سه روز پیش ازش متنفر بودم و الان دلم نمیخواد دلایل گذشته رو باور کنم ، انگار باورم شده بود آدم خوبیه ، داشتم دیوونه میشدم ... ساعت تقریبا ۸ شد ، رفتم سمت خوابگاه و ردام رو پوشیدم و رفتم سر کلاس ، با هاگرید کلاس داشتیم و گریفنیدور هم با ما بود ، اصلا حوصله دعوای دریکو و هری رو ندارم ، این دوتا هر وقت که با هم کلاس داریم دعوا میکنن ... هاگرید کج منقار رو بهمون معرفی کرد و بعد هری سوارش شد و وقتی برگشت ، دریکو که حرصش گرفته بود سریع رفت سمت کج منقار و بعد ، پوف ! دست دریکو ضرب دیده بود ، انقد عصبی بودم که سر هاگرید داد زدم و گفتم مجبور نیست این موجودات احمقو بیاره تو هاگوارتز و بعد دریکو رو بردیم پیش خانم پامفری ...
نذاشتن پیش دریکو بمونم پس با آنا رفتیم برای نهار ... متیو نیومد ، و سوالای من تا شب توی ذهنم موندن ... * ورونیکا ؟ هستی ؟ صدای آنا منو از فکرام کشید بیرون * هیچی نخوردی ، حالت خوبه ؟ + آره خوبم ... سر میز شام بودیم و متیو دوباره نیومده بود ، با این کاراش مطمئن تر میشدم که متیو همونیه که بچه ها میگن ... به آنا گفتم میل ندارم و رفتم سمت خوابگاه ، توی راهروی نزدیک خوابگاه اسلیترین بودم که تام رو دیدم ، سعی کردم سرمو بندازم پایین و از کنارش رد بشم ولی جلومو گرفت + ولم کن ! _ متیو کجاست ؟ + برادر احمق توئه ، من باید بدونم کجاس ؟ _ آخرین باری که دیدمش اومد دیدن تو ! + شاید اگه نمیخواستی اون بچه بدبخت رو طلسم کنی میفهمیدی کجاست ! تا خواست جواب بده از پشت کشیده شد و افتاد زمین ، دریکو رو دیدم که گفت • از اینجا برو ...
دویدم سمت خوابگاه و در رو قفل کردم ، امروز روز چهارم بود ، تا آخر هفته اول سال تحصیلی میتونستیم درخواست بدیم که برگردیم خونه ، یه کاغذ برداشتم و برای پرفسور اسنیپ نوشتم که میخوام برگردم خونه چون توی هاگوارتز احساس امنیت نمیکنم ... وقتی نامه رو تموم کردم صدای در اومد ... چوب دستیم رو برداشتم و از روی تخت بلند شدم ، آروم آروم در رو باز کردم ، وقتی کسی که پشت در بود رو دیدم نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون و از کلاه لباسش گرفتم و کشیدمش تو اتاق + ترسوندیم آنا ! * چی شده ؟ دریکو گفت بیام پیشت و گفت حالت خوب نیست ... همه چیزو براش توضیح دادم ، اینکه تام جلومو گرفت ، اینکه دریکو نجاتم داد و ... + الانم یه نامه نوشتم که امسال رو توی هاگوارتز نباشم ...
* دیوونه شدی ؟ تو اون نامه رو به اسنیپ نمیدی ! + ولی نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم ، اگه یه بلایی سرم بیارن چی ؟ * با توجه به چیزایی که تو گفتی متیو و تام با هم کار نمیکنن ، الان تنها چیزی که مهمه اینه که بفهمیم متیو کجاست ... + اتفاقا این تنها چیزیه که من بهش اهمیت نمیدم ... * الان دیر وقته ، فردا سر کلاس لوپین با هم حرف میزنیم ... + اوکی ، تو بخواب ، من فکر نکنم امشب خوابم ببره ...
بچه ها پارت قبل کلا ۱٠ تا ویو داشت 💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۳۰
وای مرسیییییی 😍💕
۲۹
۲۸
۲۷
۲۶
۲۵
۲۴
۲۳
۲۲
۲۱