6 اسلاید صحیح/غلط توسط: azi💕 انتشار: 2 سال پیش 322 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هوووووو پارت پنج:)
سلام به همه:)
امیدوارم حالتون خوب باشه♡
قبل از اینکه بریم سراغ داستان، خواستم بگم که، به جای نقش ا/ت، کیم سویون یا همون سو رو آوردم:)
حواستون باشه عسلا
بریم سراغ داستان:
صدا های گنگی رو میشنید،صداهایی که مدام داخل فضا مپیچیدن، بیشتر شبیه به پچ پچ بودن.
سعی کرد چشم هاش رو باز کنه، اما نتونست، سنگین شده بودن، دوباره تلاش کرد، کمی باز شدن، باز هم تلاش کرد، دوباره و دوباره و دوباره.
بالاخره تونست چشم هاش رو کامل باز کنه و اطرافش رو ببینه، عجیب بود، دیگه خبری از اون صداهای نا مفهموم نبود.
به دور و برش نگاهی کرد، همه جا تاریک بود، تنها نور زرد رنگی از شکاف پایین در مشخص بود.
دست هاش رو به زمین زد و سعی کرد کمی جا به جا بشه، اما همون لحظه سرش به طرز وحشتناکی تیر کشید.
محکم سرش رو بین دست هایش قفل کرد و چشم هاش رو به هم فشرد.
کمی از دردش کم شده بود که صدای باز شدن در رو شنید، سرش رو بالا آورد و به شخص رو به روش خیره شد.
دختری با پیراهنی بلند و کهنه و مشکی رنگ مقابل شوگا قراره گرفته بود، در حالی که لبخند زیبایی روی لب هایش داشت.
لبخند دختر اونقدر قدرتمند بود که شوگا هم اون رو تشخیص داد، حتی با اینکه چهرش مشخص نبود!
دختر خنده بامزه و کوتاهی کرد، بعد با صدای مجذوب کننده و آشناش سر صحبت رو باز کرد:
☆سلام... شوگا... خوشحالم که میبینمت.
قطره اشک لجبازی از روی گونه های سرخ شده شوگا قلط خورد و روی پیراهنش چکید.
با صدایی مملو از خوشحالی گفت:
_منم از اینکه بعد از سالها میبینمت، خوشحالم.
از جاش به راحتی بلند شد و به سمت سو رفت، انگار با دیدن اون قدرت گرفته بود.
وقتی به سو رسید، اونو محکم در آغوشش کشید و به خودش فشرد، چقدر دلش برای این بغل تنگ شده بود.
بینی خودش رو پر از بوی یاس موهای دخترک کرد و گفت:
_میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟؟
سو لبخندی از روی خجالت زد، و سرش رو بیشتر داخل گر**دن شوگا فرو برد، در جواب گفت:
☆خیلی تغییر کردی شوگا، از هر نظر تغییر کردی.
شوگا چشم هاش رو با مکث باز و بسته کرد و گفت:
_دلیلش رو بهتر از من میدونی، درسته؟
سو تنها دو بار سرش رو تکون داد و گفت:
☆آره، خوب میدونم.
شوگا در حالی که سعی میکرد از این فرصت پیش اومده نهایت ل**ذت رو ببره، لب باز کرد و پرسید:
_به این زودیا که قرار نیست بری؟
سو با تعجب گفت:
☆چطور؟
پوزخند کوتاهی زد و گفت:
_چون این رویا هم قراره مثل همه رویاهای دیگه زود تموم بشه... آه هیچوقت فکرشم نمیکردم داخل رویام همچین حرفی رو بزنم.
سو با گیجی گفت:
☆ولی... این... رویا نیست...
شوگا خنده ای کرد و گفت:
_چرا چرا، اتفاقا رویاست، نمیتونی گولم بزنی.
سو با جدیت تمام گفت:
☆شوگا... این رویا نیست، این حقیقته.
شوگا به ماجرا مشکوک شد، سو رو از بغلش بیرون و آورد و با دست هاش محکم شونه هاش رو گرفت، گفت:
_دستم ننداز سو.
سو با جدیت بیشتری گفت:
☆دستت نمیندازم، این حقیقته، حقیقت در یک دنیای دیگه.
شوگا با حرفای دخترک، کم کم باورش شد، باورش شد کسی که رو به روش ایستاده، رو**ح نیست، انسان واقعیه!
با کمی دستپاچگی گفت:
_یعنی... الان تو... واقعی؟!
☆توضیحش سخته، بعدا میفهمی...
«هی صبر کن، اون چی گفت، گفت حقیقت داره؟؟ یعنی سو من نمر***ده؟؟ واقعیت داره؟؟ اما... نه امکان نداره... هی حتما داری خواب میبینی، مگه میشه؟؟ اینا همش رویاست... بیدار شو!»
☆شوگا.
با صدای سو از افکارش بیرون اومد، با بهت به دخترک خیره شد و گفت:
_ب...بله؟؟
☆فکر های بیهوده نکن، تو خواب نمیبینی، تو خواب نیستی، یادت نمیاد قبل از اینکه بیای اینجا، چه اتفاقی افتاد؟؟
_ن... نه، یادم نیست.
چرا چیزی یادش نمیومد؟ فقط همینقدر رو میدونست که اتفاقی براش افتاده که باعث شده به اینجا بیاد.
☆بزار یادآوری کنم، زنی با لبخند مرموز و صدایی کلفت، که کنار ماشینت ایستاده بود، زمزمه هایی که زیر لب میکرد، به زبون آوردن اسم من، درخواست دیدار با من، و تو حالا اینجایی...
همین جملات کافی بود تا جرقه ای داخل ذهنش بخوره، و تمام اون لحظات رو به یاد بیاره.
بلافاصله گفت:
_آره... آره یادم او...
برای یک لحظه، تمام انرژیش از بدنش خالی شد، همین دلیلی بود تا عضلات بدنش سست بشن و احساس فلجی بهش دست بده.
دیکه نمیتونست روی پاهاش بایسته، خیلی آروم روی زمین نششت و به کمک سو به دیوار تکیه داد.
با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
_سو، چیشده؟
☆جسم تو خیلی نمیتونه جو و انرژی های این دنیا رو تحمل کنه، اگه بیش از حد اینجا بمونی، ممکنه توی دنیای خودت جونت رو از د**ست بد**ی، باید هر چه سریعتر بفرستمت اونجا!
با چشم های خمارش به سو نگاه کرد، با ناله کفت:
_ولی سو، من نمیخوام ازت جدا بشم!
سو دست شوگا رو گرفت و با لبخند گفت:
☆من هم دوست ندارم شوگا، اما مجبوریم، تو باید قوی باشی، خب؟... راستی، قبل رفتن، این کلمات رو خوب به ذهنت بسپار.
ل**ب هاش رو به گوش شوگا نزدیک کرد و گفت:
☆آزادی، شکست.
سو دوباره به صورت غمگین شوگا خیره شد، لبخند کوچیکی زد و گفت:
☆به زودی میبینمت، شوگا!
دست هاش رو روی قفسه سی**نه شوگا گذاشت، چشم هاش رو بست و وردی رو زیر لب خوند.
همون لحظه، هر دو آروم از هم دور و دورتر شدن.
شوگا با صدایی که بخاطر بغض میلرزید گفت:
_من مبخوام دوباره ببینمت، خواهش میکنم سو، بزار یبار دیگه ببینمت، لطفا...
بعد بلند تر داد زد:
_لطفا!
و سیاهی........
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
لطفا پارت بعد رو بزار
امروز میزارم عسلم🫂
خیلی خوبهههههههه خداااا دارم میمیرممممم🪦🪦🪦🪦
خدا نکنه عسلک!!
عالی بید مث همیشه ازی جووووووون🌺🌺🌺🌺❤❤❤❤
تنکس شوگا پلیس! 💜
واقعا در اینده بهت قول میدم نویسنده ی فوق العاده معرکه ای میشی باور کن من نه هیچوقت الکی حرف نمی زنم و نه الکی تعریف نمیکنم
واییییی تنکس عسلللمممم🥺
کلی با حرفت انرژی گرفتم💜
یا پارت بعد رو میزای یا با شمشیر دیچیتا دنبالت میکنم 😊
چشم حتما میزارم تا امشب😉💜
عالی بود آذین جون
پارت بعدی❤
حتما عسلم❤