4 اسلاید صحیح/غلط توسط: DENISE¡♛ انتشار: 2 سال پیش 671 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظرجان...جانمادرتببرسیشکندوروزهکسیبررسینکرده...
چطورییید....برایبارسومهدارممینویسم...اینهفتهچطوربیدمدرسههههه؟؟...برایهعییبدنبودخیلیخوشمیگذرهالبتهفقطزنگطفریحاسرکلاساعمخوبهمعلمزیستوشیمیوریاضیوفارسیتفکر..خوبنولیبضیاشونمخیییلیسگاخلاقن...تویحیاطنهمیاوهشتمیایجورینگامونمیکننمناحساسکلاساولیابهمدستمیده😂خووودیگهبریگسراغداستان..لایکوکامنتمیادتوننره
توی قطار بودیم امسال سال چهارمم بود خیلی هیجان داشتم...کل تابستون پیش خانواده ویزلی بودم برای دراکو و سیریوس همش نامه مینوشتم..دلم برای دراکو خیلی تنگ شده بود سه ماه بود ندیده بودمش نامه مینوشتیم ولی هیچی مث دیدنشنمیشه...سیریوسم ک نگم چقد دلپ براش تنگه کلا دلم برای این دوتا خیلییی تنگه...ب اسمون نگا میکردم هر کاری کردم دراکو توی ایستگاه و قطار پیداش نکردم...ک صدای هری ب خوردم اورد:داری ب چی فک میکینی؟ گفتم:هیچی..هیچی گفت:باشه ک خانم پیر اومد و من ازش شکلات و یک ساندویچ گوشت جادویی خریدم...وقتی رسیدیم هاگوارتز وسایلمونو گرفتنو من سریعی رفتم توی سرسرا تا دراکو رو پیدا کنم خیلی شلوغ بود سگ صاحبشو نمیشناخت...ک صدای یکی اومد ک گفت:رز ک سرمو اوردم بالا با دراکویی ک با خنده داشت ب سمتم میدویید روبه رو شدم منم تندددد ب سمتش دوییدم و با شتاب همو بغ*÷#ل(#¥×¥ کردیم چقد دلم براش تنگ شده بود انقد سفت بغلم کرده بود نفس کشیدن برام سخت شده بود...ک بعد از چند دقیقه همو ول کردیم و با لبخند بهم نگا کردیم بهش گفتم:دلپ برات تنگ شده بود گفت:ولی من بیشترو خندیدیم و راهیه سرسرا شدیم تا شام بخوریم...ولی اول باید سخنان دو ساعته دامبلدور تحمل میکردیم..ک درباره ی جام اتش بود دراکو دم گوشم گفت:تو بودی میرفتی؟من ک نمیرفتم گفتم:البته مگه خل بودم ک دامبلدور گفت:دوستانتان در پشت دروازه اماده ورود هستن و اول مدرسه بوباتون وارد شد و همشون دختر بودن و البته نمیتونم نگم همشون زیبا بودن شبیه پری کل پسرای هاگوارتز نگاهشون ب اونا بود...و بعد پسرای دوشترانگ وارد شدن پسرای قوی هیکل و خوشتیپ بودن ک دراکو گفت:هووووی کجا رو نگا میکنی ک گفتم:فک نکن ندیدم داشتی برای اون دختره خودتو لوس میکردی ک گفت:اععععععع گفتم:باشه بابا شوخی کردم و بعدش دامبلدور گفت:خوب برای دوستانتون جا باز کنید تا کنار شما بنشینند...
ک یکی اومد ک از پشت چشمامو گرفت و گفت:حدس بزن کیم؟ گفتم:هرکی هستی صدات اشناس گفت:کیمممم خوووب گفتم:رایان خودتی و گفت:از کجا فهمیدی گفتم:رفتی دومشترانگ گفت:اره دراکو گفت:خوشبحالت اون خود مادوی سیاه رو یاد میگیرن نه دفاعشو گفت:فک نکن خیلی سادس دراکو ک گفت:تابستون چیکار کردی رز گفتم:هیچی پیش ویزلیا بودم هفته های اخر سادینا اومد گفت:اره خبر دارم الان پیشش بودم گفتم:عاها..ک استاد دفاع دربرابر جادوی سیاه اومد چهر عجیبو و البته ترسناک بود..سر شام بودیم خیلی بوقلمونشون خوشمزه بود توی راه بودم ک برم اتاقم امسال لونا رفته بود مدرسسه ای توی استرالیا من با دختری ب نام بلا داموند ه ماتاقی بودم وقتی وارد شدم سلام کردیمو گفت:من بلا داموندم میتونی بل صدا کنی از دیدنت خوشحالم گفتم:من رزالیند بلکم میتونی منو رز صدای کنی گفت:ب نظرم دوستای خوبی شیم گفتم:البته و خندیدیم شب درباره ی داستانای جدیدی ک خریدیم حرف زدیم بل دختری اروم بود و مث من عاشق کتاب خوندن بودو توی تغییر شکل مهارت داشت اونم سال ۴می بود تا ساعت ۱ بیدار بودیم ک گفتم خوب دیگه باید بریم بخوابیم و رفتیم سمت تختامون و خوابیدیم....صب بیدار شدم امروز تعطیل بود و برنامم این بود ک توی کتابخونه باشمو درسای جدیدو دوره کنمو بل ب هرمیون و سادینا معرفی کنم تا باهم بریم کتابخونه شاید اکیپ زدیم نه؟ ی شونیز لیمویی پوشیدم با شلوار ابی اسمانی و رفتم سر صبحانه پیش دراکو و رایان ک یونیفرم دمشترانگ تنش بود نشستم و شروع کردم ب خوردن نیمرو با بیکن...توی کتابخونه داشتم کتاب معجون سازیو مطالعه میکردم ک صدای ی نفرو شنیدم رز ...رز..فهمیدم کیه گفتم:من الان میام بچه ها و رفتم پیش دراکو و گفتم:سلام کاری داشتی گفت:بابا از سر صبحانه ندیدمت الان ساعت ۱۲ نمیخوای ی خورده وقتتو....گفتم:نه نمیخوام گفت:اعع اینطوریاسسسسسس گفتم:اره اینطوریاسسسسسس و برگشتم سمت کتابخونه از اینکه یکی سر مطالعم مزاحم شه متنفرمممم...
بعد از دو ساعت تصمیم گرفتیم بریم ناهار...برای ناهار پاستا خوردم ک دراکو اومد گفت:بالاخره خانم از کتابخونه اومد بیرون گفتم:دراکو ناراحت نشو بابت رفتار بدم خوب خوشم نمیاد یکی موقع کتابخوندنم مزاحمم شه گفت:حتی من گفتم:حتی تو ولی ببخشید ک دستمو گرفتو لبخند زد و شروع کردیم ب خوردن پاستا خیلی خوب بود...بعدش تصمیم گرفتیم با دخترا بریم بازارچه دخترا(این بازارچه از ذهن بنده شکل گرفته ک امنه هیچ مردی حق ب وارد شدن ندارخ)تا وسایل مورد میازو بخریم...حدود سه ساعت اونجا بودیم بعدش برگشتیم سمت اتاقامون حالا نوبت ایم بود برم ور دل دراکو باشم و از بل خدافظی کردمو رفتم پیش دراکو تا باهن قدم بزنیم کلی حرف برای گفتن داشتم....الان ۲ هفتهذشته نوبت اعلام نتایج ۳ قهرمان...ک ی برگه از جام بیرون اومد دامبلدور با حیرت گفت:ه..ه..ری(دعا دعا میکردم نگه هری پاتر و ادامه داد)پا...تر همهمه سنگینی توی سرسرا پیچید ک دوییدم سمت میز گریفیندور و از هری پرسیدم: هری چ اتفاقی افتاده هری متعجب بود و توی شک سنگینی بود نمیتونست حرف بزنه ک دامبلدور تکرار کرد:هری پاتر ک هرمیون گفت:هری هری باتوعه ک هری پاشدو رفت نگاهی ب هرماینی کردم و بعد ب رون ک از عصبانیت قرمز بود فهمیدم امسال قرار نیس ی سال اروم باشه...نتیجههههه
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
ناظرش من بودم پین نشم؟🥺
به مسابقم سر بزنین 🤝🏻
جایزه:فالو💛لایک ۱۰ پست آخرت💛 تست اخرت ۱۵ بار انجام میشه(بازدید میخوره)
چهژالبیکیبلللهستتتت🌸🌸
🙂 عاررری...
سلامدوستعزیز....میگمایناکانتمپریده..ادامهداستونوتویایناکانتگذاشتماگرمیخوایبروببینولذتببر..😃🌗
بعدییی
فردابمحضاینکهبرسمخونهمینویسمششش🍩😁
عالی بوود👍🏻🤍
مرسییییی
عالیییییییییییییییییییی بود ایولا 👏👍👌🥰
پارت بعد پلیز 🤍😥
بوجپسکلت...🌌🙂
دیگمیرهتااااپنجشنبه 🌚
سلامدوستعزیز.....میگمایناکانتمپریده..ادامهداستونوتویایناکانتگذاشتماگرمیخوایبروببینولذتببر..😃🌗
از سه شنبه منتظر بودم
مثل همیشه عالی 💕💕
وایییییینمیدوووونیچقدذوقکردم...ولیحیفازسهشنبههرچیمیزاشتمبررسینمیشد...🙂😔
خیلی داستانت رو دوست دارم 🤍
*ذوقدرحدخررررردرریجسجصچثیجبنقنث(همونخرذوقخودمونه)
از بچگی میخواستم پارت بعدو زود بزارن 🥺😂
🤣منمازبچگیبفکراینبودم(بچگی:یهفتهپیش)