🤍
با حیرت به سمتم برگشت.گفت«از کی بیداری؟!»گفتم«همین الان.این الان مهم نیست!بهم بگو برای جی ترکم کردی بدون اینکه چیزی بهم بگی؟اونوقت برگشتی تو قطار منوkiss کردی،و الان هم میگی دوسم داری!»گفت«نمیتونم بگم!واقعا نمیتونم!»خواست بلند بشه که دستشو گرفتم محکم کشیدم.افتاد کنارم.از پشت بازوشو گرفتم تا نتونه بلند بشه بهش گفتم«بهم بگو دراکو!بگو تا بزارم بری!»با صدای غمگینی گفت«ولم کن آلیس!»گفتم«نه تا بهم نگی ولت نمیکنم!»گفت«نمیتونم بهت بگم!»درحالی که اشکم در اومده بود گفتم«دراکو…خواهش میکنم..بهم بگو!»(الهی🖤)دراکو با صدای بلندی گفت«برای اینکه یه مرگخوارم!برای اینکه قراره حدود یه ماه دیگه دامبلدور رو ب.کشم!»و بلند شد و رفت و منو تو حیرت گذاشت…
فردا صبح از خواب پاشدم.پرستار گفت که میتونم مرخص بشم.هنوز تو بهت حرف های دیشب دراکو بودم که با هری برخورد کردم.گفتم«سلام هری.»و خواستم برم که بازوشو گرفت و گفت«جوابمو تو قطار ندادی آلیس!»یادم افتاد که هری چی بهم گفته بود و گفتم«هری آممم من الان سرم درد میکنه و نمیتونم درست فکر کنم.خودم بهت میگم!»با اندوه بهم نگاه کرد و گفت«باشه!»و راهرو کشید و رفت به سمت سالن گریفیندور. به سمت اتاقم رفتم.نشسته بودم رو تختم و پشتم به دَر بود که یکهو یکی از پشت ب.غلم کرد!…
برگشتم سارا بود.(انتظار دیگه ای داشتین؟!😂)گفتم«سارا منو ترسوندی!»گفت«ظ.هرمار سارا!بزار از بیمارستان بیای بیرون بعدش دوباره برو تو بیمارستان!چطوریاست که همش بیهوش میشی؟!»گفتم«متاسفم سارا.ولی خبر خیلی بدی شنیدم و حالم خیلی بد بود!»گفت«چیشده؟!چه اتفاقی افتاده؟!»با ناراحتی گفتم«پدر و مادرم مُردن سارا!»و تو ب.غلش گریه کردم.با ناراحتی گفت«واییی خدا رحمتشون کنه.من واقعا متاسفم!»گفتم«خیلی ناراحتم سارا.خیلی!» از اون زمان بیست روز گذشته بود.داشتم میرفتم تا لوسیوس مالفوی،پدر دراکو رو ببینم.نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم.لوسیوس روی صندلی جلوی شومینه نشسته بود…
دلت میاد اون قلب سفیدو قرمز نکنی🥺🤍❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده عالی مینوسی
عالییبودد))
مرسی💫💚
ادامه میخواممممممم 😍 راستی داستان جدید گذاشتم اگه دوست داشتی یه سر بزن 💚
اومدم🤍
ادامههههه
چشم🤍