
Hiiiiiii خب من یه داستانی رو شروع کردم که خوشحال میشم ازش حمایت کنی اگرم لایک و فالو کنی خیلی خوشحالم میکنی خب برو دیگه داستان رو شروع من؛)))))
عمارت وسط شهر پاریس . پدرم شهردار بود همیشه کت و شلوار سیاه به تن داشت با کروات طرح دار سرمه ای کفشای برند و موهای ژل زده همیشه خدا صورتش برق میزد بالبخند غرور امیزی که باعث میشد دخترای شهر از اون حرف بزنن مادرم هم وکیل بود یه زن ریز اندام و زیبا بود موهای بلندطلایی اش رو گوجه ای پشت سرش جمع میکرد و همیشه دامن کوتاه میپوشید شبی که با پدرم ازدواج کرد شبیه به پریزاد قصه شاه پریان شده بود و کسی نمیتوانست به او خیره نشود هیچ وقت راجب چگونه اشنا شدن با یکدیگر حرف نزده بودند
ژاک همیشه به من میگفت پدرم مادرم رو در یکی از روز های رای گیری برای انتخابات ریاست جمهوری ملاقات کرده بود ژاک مستخدم ما هست یه مرد قد بلند و لاغر اندامی هست که خیلی به شایعه های باستانی علاقه داره میشه گفت پرنگ ترین مستخدم داخل عمارت ژاک هست از زندگی داخل یک عمارت بزرگ که مجبوری داخل اش مثل یک خانم رفتار کنی متنفرم برای همین تمام افکار و خاطرات ام را داخل دفترچه ای کوچک و قدیمی زندانی میکنم جدیدا تنها دلخوشی ام شب های پاریس است برج ایفل نورانی میشود و از خیابان ها صدای موسیقی جاری میشود صدای همهمه مردمانی که شب ها در کوچه های تاریک پاریس با یکدیگر قدم میزند از چندین کیلومتر ها دور تر به گوش ام میرسد
نسل دور و دراز خاندان ما به پادشاهان فرانسوی میرسد که معنی اش این است من در رگ هایم خون سلطنتی جاری است داخل این عمارت پوچ که تنها شکل و ظاهری زیبا دارد احساس زندانی بودن پرنده ای داخل قفس را دارم کاش میشد پرواز کنم و از قفس بیرون بروم و ازادانه هر کجا که میخواستم پرواز کنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالییی بود
مرسیییی (ㆁᴗㆁ✿)
هعی اکم پریده بک میدم🗿🥂
حیح 🗿🤌🏻
عالی بودددد
تشکرررر ૧(ꂹີωꂹີૂ)
تا اینجا که خوب بود
امیدوارم بقیشم به دلت بشینه
عالی بود💜
اولین تجربه نوشتنته ؟
مرسی(*∩ω∩)
بله اولیشه