اینم از شروع فصل دوم🗿🖤🐍
توی کوپه هری اینا بودم. سال ششممون بود.کل تابستون رو تو خونه ویزلی ها بودم.بعد اینکه دراکو باهام کات کرده بود پیش هری رفته بودم خودم هم نمیدونستم چرا ولی کلی تو بغلش گریه کرده بودم. دیگه تحمل نداشتم!از کوپه اومدم بیرون و در رو بستم،و جلوی در نشستم!سرمو گذاشته بودم بین زانو هام. به خیلی چیز ها داشتم فکر میکردم.سوالات زیادی تو ذهنم بود.چرا دراکو باهام کات کرد؟چرا احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم؟یعنی من دراکو رو انقدر دوس داشتم که با رفتنش اینجوری شدم؟یه عالمه چرا تو ذهنم وجود داشت!دراکو چرا؟چرا؟چرااا؟چرا باهام اینکارم کردی؟!(وایییییی خودم داستانمو نوشتم حالا منی که عشق اول زندگیم دراکوعه میخوام برم جرش بدم!🥺😆) حدود یه ربع گذشته بود که صدای باز و بسته شدن در یکی از کوپه هارو شنیدم.به سمت چپ نگاه کردم دراکو بود…
هنوز منو ندیده بود.سعی کردم بهش اهمیت ندم!سرمو دوباره انداختم رو زانو هام.قلبم داشت میومد تو دهنم!همینجور تو همین حالت مونده بودم که یکهو دوباره همون صداهای تو سرم برگشت!هرچی نزدیک سال ششم میشدیم صدا ها هم زیاد میشد!سرمو بین دستام گرفتم،سرم بدجور درد میکرد انکار داشتن داخل سرم با صدای بلند سوت میزدند!جیغ وحشتناکی که مطمئنم حتما کل قطار شنید کشیدم!چشمام سیاهی میرفت!خاطره های مبهمی به ذهنم میومد!اون مرد کی بود؟ سایه دراکو رو دیدم که بالای سرم بود!چشمام تار میدید اما مطمئن بودم خودش بود و داشت فریاد میزد!عکس یه مردی از ذهنم رد شد که منو تو آغوشش داشت و داشت میگفت«تو یه روز جانشین من میشی!»من حدود یه سالم بود!یه خاطره دیگه از ذهنم گذشت.باز هم همون مرد بود که دست منی که چهار پنج ساله بودم رو گرفته بود و داشتیم در یک خیابان برفی که هیچکس توش نبود،قدم میزدیم.من خیلی خوشحال بودم و با اون مرد میخندیدیم.چند خاطره دیگر هم همینطور از ذهنم گذشتن درحالی که توی همشون فقط من و اون مرد بودیم!درحالی که من حتی اون مرد رو نمیشناختم.همه خاطره ها به ذهنم اومدن درست تا موقع نه سالگی!انگار درست در نه سالگیم همه خاطره ها از بین رفتن!انگار که یک فیلم رو یهو یه جا قطعش کنی! چشمامو آروم آروم باز کردم،اولین چیزی که دیدم دراکو بود.دراکو دستمو گرفته بود و سرش روی پاهای من بود،و گرفته و خوابیده بود…
سعی کردم تکون بخورم که دیدم به دستم یه سِرُم وصل کردن.کی من رو آورده بود بیمارستان؟از تکون هایی که میخوردم فهمیدم هنوز تو قطاریم.نگاهم به هری افتاد که در صندلی اونور اتاق خوابش گرفته بود.دوباره به دراکو خیره شدم.تو خواب خیلی ناز میشد!(دوستان ذهنتونو انحراف ندیدن هااا!منظورش اینه که قیافش گوگولی میشه!🤣😅)دراکو که انگار از تکون خوردن من بلند شده بود،چشماشو باز کرد.به چشمای هم زل زده بودیم که احساس کردم سرش لحظه به لحظه داره نزدیکتر میاد!دیگه نفهمیدم چیشد تا زمانی که خیسی روی ل.ب هام رو حس کردم!…
قطره اشکی از گونم غلتید(املاش درسته؟دقیق یادم نمیاد چطوری نوشته میشد!😅من یعنی قشنگ یه پیام بازرگانی کوتاه تو داستانم😂🖤)برعکس دراکو که چشماش رو بسته بود،چشمای من باز بود.به تمام اتفاقاتی که بین ما افتاده بود تا بهار امسال فکر کردم.فکر کردم که چطوری همو دوست داشتیم،و چطوری دراکو دنیای منو بهم ریخت!از گوشه چشمم سایه ای رو دیدم که به سمت در رفت.یکم که دقت کردم هری بود،در رو باز کرد و رفت بیرون.یکم که گذشت یهو به خودم اومدم.دراکو رو محکم هل دادم طوری که نزدیک بود از صندلی بیوفته!(تو خیلی غلط کردی😠خودم دارم به نوشته های خودم فحش میدم!ودف🥹😂)سوزن سِرُمو محکم از دستم کشیدم و از تخت پایین رفتم.بهش توپیدم«تو حق نداری منو ببوسی دراکو،یا بهتری بگم آقای مالفوی!»و بدون نگاه کردن بهش از اتاق بیرون رفتم….
از زبان دراکو:(دوستان از عقبتر از زبانش دارم میگم) از کوپه بیرون اومدم.سرم بدجور درد میکرد.به منظره بیرون خیره شده بودم که یکهو صدای جیغ آشنایی شنیدم.بسمت راست نگاه کردم و دیدمش!خودش بود همونی که دنیام بخاطرش زیر و رو شده بود!همونی که قلبمو تسخیر کرده بود!(باشه بابا فهمیدیم🫥😂)آلیس جونز!ناگهان به خودم اومدم..دیدم داره جیغ میکشه و سرشو گرفته بین دستاش!قلبم انگار اومد تو دهنم!به سرعت به سمتش دویدم و ب.غلش کردم،از زمین بلندش کردم و به سرعت به سمت درمانگاه قطار دویدم!دیگه ازش صدایی نمیومد انگار بیهوش شده بود که فقط باعث شد سرعتمو بیشتر کنم!(دوستان اینجا پریدم به زمانkiss شون.)نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ولی عقلم دادم دست قلبم و بو.سیدمش! کمی گذشته بود که دیدم اون پاتح رفت بیرون.آلیس داشت قطره قطره اشک میریخت که باعث شد قلبم درد کند.(کلمه دیگه ای پیدا نکردم🥲) یهو منو محکم هل داد طوری که نزدیک بود از روی صندلی بیفتم!سوزن سِرُمشو محکم از دستش کشید و به سمت من توپید«تو حق نداری منو ب.بوسی دراکو،یا بهتری بگم آقای مالفوی!»و بعد رفت بیرون!هیچ چیز به اندازه گفتن آقای مالفوی تو اون جمله منو ناراحت نکرد!(بچم خودشو کشت بهش بگه تو نباید منو ب.بوسی،بعد این فقط آقای مالفویش رو شنید🤣)من باید چیکار کنم؟من مجبورم بخاطر اینکه نمیخوام جونش به خطر بیوفته اونم بخاطر من!…
🖤🖤🖤🖤🐍🖤🖤🖤🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عالییی
بوسسس🥺🎀
:))))
پارت جدید تو پیجمه 🙃 نظرسنجیمم دوست داشتی سر بزن 💕
الان میام💃🏼🖤
دریکویی که رو پام خوابیده رو تصور میکنم اکلیلی میشم 😍💕
💖می توووو💖🖤
هیمیمیم)))
بعدییییی))
نوشتم به محض برگشتن به خونه قرارش میدم🤍