
این یک داستان رمانتیک،تخیلی،غمگین،و هیجانی هست بچه ها یک نکته دیگه هر تست بعد از 10 روز انتشار می شه و من هر روز یکی می نویسم و دوم اینکه این داستان تخیلی هست و خودم ساختم و در ایتالیا اتفاق می افتد و اسم هارو از اینترنت پیدا میکنم امیدوارم خوشتون بیاد و آنچه گذشت و آنچه خواهید دید هم دارد لطفا همایت کنید
چکسون قد:181وزن:52سن:22شخصیت پسری مهربون و جدی مراقب اطرافیانش هست و روشون حساسه و اگه کسی ناراحت یا اذیتشون کنه خدا بداد اون یه نفر برسه.چهره:پسری با موهای آبی و چشم هایی طوسی پوست سفید جولاندا:قد:174وزن:49سن:21شخصیت: مهربون و جدی و خیلی خوش اخلاق رو نزدیکانش حساسه و حیوانات رو دوست دارد و به حیوانات اهمیت میده مراقب اطرافیانش هست و به هرفشون گوش میده و اگر مشکلی داشته باشند بهشون کمک میکنه و احساساتش رو بروز نمیده و همه کاری بلده تقریبا هرچیزی بگی بلده.چهره:موهایی آبی و چشم های آبی ارغوانی (خواهر جکسون هست) آنتونیو:قد179وزن51سن19شخصیت:پسری خوب ولی مغرور و رو خانوادشم حساسه ولی شوخ طبع و زیادی جدی هست ووو رو کسانی که دوست داره حساسه چهره:پسری با موهای مشکی و چشم آبی کایرا:قد174وزن49سن19شخصیت:مهبرون و خوش اخلاق و تا حالا با کسی بد اخلاقی نکرده و احساساتش رو فقط به یک نفر بروز می ه و فقط حرف هاشو به جولاندا میگه و اطرافیانش رو دوست داره و روشون حساسه چهره:موهای قهوه ای هست و چشم هایی آبی اراکس: قد180وزن51سن21شخصیت:مهربون جدی فکر دیگران هست و همش حواسش به برادرکوچیکش هست (برادرش آنتونیو هست)همش به فکر دیگران هست و به همه کمک میکنه و دوست نداره کسی بهش زور بگه.چهره:پسری با موهای مشکی و چشم قهوه ای مایل به قرمز الساندرا:قد:134وزن:49سن:19شخصیت:یکم شوخ و خجالتی و آروم و جدی و به دوستاش کمک میکنه.چهره: دختری با موهای قهوه ای سوخته و چشم عسلی کارلو:قد :181وزن:52سن:21 شخصیت مهربون خون گرم و شوخ و روی الساندرا حساسه چون(دوسش داره)و نمیذاره کسی نزدیکش بشه.چهره:پسری با موهای بنفش و چشم بنفش النا:قد 174وزن 49سن20شخیصت:دختری مغرور و جدی و لوس و همیشه و رو کسانی که دوست داره حساسه چهره:دختری با موهای صورتی و چشم عسلی آنا:قد173وزن 48سن 19 دختری مهربون و جدی از پسرا متنفره چون از پسرا خاطره خوبی نداره از دوستاش همایت میکنه و جل. پسرا پرو میشه و النا اصلا خوشش نمیاد چهره:دختری با موهای قهوه ای و چشم قهوه ای سر جو:قد 179وزن50سن 20 شخصیت:پسری مرو و بی ادب همه رو مسخره میکنه و دختر باز هست و اصلا جدی نیست و همش پی عشق حال و خوش گذرونی هست.چهره:پسری با موهای نارنجی و چشم آبی
از زبان کایرا:امروز تو دانشگاه. زنگ تفریح که خورد رفتم پیش الساندرا که با هم بریم تو حیات اما گفت می خواد با کارلو بره منم گفتم باشه و رفتم تو حیات نشستم روی یه نیمکت با خودم فکر میکردم کی می تونم کسی که دوسش دارم رو پیدا کنم و باهاش باشم که سرجو اومد گفت اینقدر فکر نکن من همونی هستم که می خوای گفتم برو تنهام بذار تو اینقدر دختر درو برت هست اینقدر مزاحم من نشد رفت ولی دوباره وایسا و اومد طرفم احساس خطر کردم عقب عقب رفتم اومد نزدیک و هولم داد خوردم به دیوار چشمام تا میدید یهو یه پسره اومد و با سرجو دعوا کرد و اومد سمت من و گفت خوب گفتم آره خوبم مهوش شده بود نمی تونستم ازش چشم بردارم کمکم کرد بلند شم نشستم روی یک نیمکت گفت اسم من آراکس هست اسم تو چیه گفتم من کایرا هستم گفت اسم قشنگی داری. گفتم ممنون زنگ خورد و گفت من تلاش فیزیولوژی دارم گفتم من گفت پس بیا باهم بریم گفتم باشه و باهم رفتیم که یهو....
انا دستم رو کشید و گفت مگه بهت نگفتم نزدیک پسرا نشد گفتم بسه اون فقط بهم کمک کرد و سرجو روزم دور کنه خودت که اونا می شناسی گفت باشه اما حواست باشه گفتم باشه و رفت سر کلاسش و منم رفتم تو کلاس من بغل دستی کارلو بودم گفت میدونی فردا تولد خواهرم هست میخوام تورو هم دعوت کنم گفتم باشه من میام الساندرا هم میاد گفت آره گفتم ممنون و استاد اومد و درس داد بعد السآندرا گفت بعد از ظهر میای بریم واسه مهمون لباس بگیریم گفتم باشه گفتم می خوای تا خواب گاه باهات بیام میدونم هنوز از اون پسره می ترسی گفت اگه بیای ممنونم گفتم آره و پرید سرم و سوار ماشین شدیم به رانده ام گفتم بره سمت خواب گاه و قتی رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفت تو منم رفتم سمت خونه و قتل رسیدم مامانم گفت خوش اومدی گفتم چرا اینقدر زود از شرکت برگشتی گفت امروز کارها زود تر تموم شد گفتم باشه و رفتم تو اتاقم میدونید من دو سال پیش پدرم از دست دادم پدرم یک شرکت بزرگ لوازم پزشکی داره خاله من چند سال پیش توی یک گرو گان گیری مرده و پچه هاش هم گم شدن مادر بزرگم هنوز هم داره دنبال اون بچه ها می گرده
خانوم وقت ناهاره تشریفات بیاید باشه میام رفتم پایین ناهار خوردم و رفتم تکالیفم رو انجام دادم بعد حاضر شدم که برم سراغ الساندرا و قتل رسیدم دم خواب گاه به رانده گفتم بره خودم وقتی برگشتم زنگ میزنم بیاد اونم رفت منم رفتم تو خواب در اتاق الساندرا در زدم اما کسی واز نکرد از نگهبان خواب گاه کلید یدک گرفتم و درو باز کردم دیدم الساندرا تو اتاق نشسته گریه و می کنه آنا هم نبود رفتم پیشش گفتم چی شده گفت دوباره اومد گفتم کی یهو.....
گفت پیترو گفتم چی چرا حالا گریه می کنی گفت منو بوسید و دوباره گریه کرد 😢😢😢😢😭بغلش کردم گفت پاشو بریم پایین یکم هوا بخور گفت باشه و رفتیم پایین و کلید رو دادم به نگهبان و رفتیم و خرید کردیم وقتی برگشتیم دیدیم آنا اومد سلام کرد گفت کجا بودی گفت رفتیم لباس بخریم گفتم من برم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه از زبان آراکس:از وقتی اون دختر رو دیدم یه حالخواسی دارم اما من به نباید عاشق اون بشم این یعنی خیانت به آنجلا اون مرده اما من نباید تا آخر مرگم دوباره عاشق شم اما اون دختر عاشقم شده بهتر بهش بگم که نمی تونم عاشقش باشه فردا تو مدرسه همه چیز رو بهش می گم
فردا از زبان کایرا:رفتم تو مدرسه اما معلوم بود الساندرا هنوز ناراحته رفتم پیشش (تو کلاسن)و باهاش حرف زدم که آراکس هم اومد
بعد از ظهر از زبان کارلو:قرار بود من آبجی رو ببرم بیرون رفتم دم اتاقش در زدم گفتم خواهر خوشگلم تویی گفت بیا رفتم تو گفت چیکار می کنی گفت دارم کتاب میخونم معلوم نیست گفتم آهان ببخشید😅خندید گفت چیکار داری گفتم می یای با هم بریم بیرون گفت الان ساعت رو دیدی!گفتم 5 هست مگه چیه گفت هیچی اما تو هیچ وقتی این ساعت بیرون نمی رفتی گفتم حالا میریم حرفیه😑گفت تو چت شده گفتم بسه جولاندا بیا بریم اینقدر اذیت نکن می دونی چیکارت مکنم گفت نه بابا گفتم آره بد درو بستم دنبالش کردم تو اتاق گرفتمش انداختمش رو تخت و شروع کردم به قل قلت دادنش گفت بسه 😂😂😂که یهو...
در باز شد مامانم بود گفت چیکار میکنید😐خواهرم گفت مامانم نجاتم بده از دست این پسرت مامان داد زد کارلو بسسسسسسهههههه بیا این ور گفتم باشه بعد یه چشمک به جولاندا زدم مامانم اومد کنار جلودار نشست گفت خوبی گفت آره بعد گفت کارلو این چه کاریه گفتم مامانم فقط شوخی بود گفت این شوخی بدی با خواهر کوچیک ترت گفت ببخشید بعد بابا اومد گفت این همه سرو صدا برای چیه جولاندا گفت از پسرت بپرس گفت کارلو باز چیکار کدی گفتم هیچی فقط قلقلکش دادم بابا گفت از دست تو بچه بعد رفت پیش جولاندا گفت حالت خوبه گفت آره اما وقتی پرتم کرد رو تخت پام خورد به لبه تخت درد گرفت مامان گفت ببینم گفت چیزی نیست شما برید گفتم اما.... جولاندا از اون نگاهایی کرد که به هرکس بکنه زبونش بند میاد و دیگه رو حرفش حرف نمی زنند گفتن باشه عزیزم و رفتن گفتم چه جوری این کارو می کنی گفت فقط نگاه می کنم کاری نکنم گفتم آره جونه خودت😒گفت می خوای یادت بدم گفتم آره و یه نگاهی اونجور کرد و گفت درس اول گفتم این چه درسی بود گفت میفهمی بعد گفت برو بیرون لباس عوض کنم بیام گفتم باشه رفتم تو اتاقم که یهو ..
خوب امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا تو نظرتون بهم بگید و اینکه این تازه اولش هست و قشنگ میشه و میدونم الان میگید جولاندا که خواهر جکسون بود چی شد خواهر کارلو شد.
هرکی تو نظرش جواب درست رو بگه من بهش اشاره می کنم بعد میبینمتون و درزم تسچی هر 10 رو یک بار تست منتشر میکنه و منم هر روز یکی می نویسم تا هر روز بیاد ♥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)