
ناظر ميتوني تک تک کلمات رو بخونی اما تست واقعا چیز بدی نداره((:پس لطفا رد یا شخصی نکن(((:♡درضمن من احتمالا نميتونم دوباره تست رو بسازم چون به گوشيم دسترسی ندارم پس لطفاا رد نکن😭😭😭
*پایان فلش بک،زمان حال* توی کل مراسم عروسی،مارینت توی خودش بود و زیاد حرف نمیزد.خب منم همینطور.چند بار به اصرار دوستاش رفت و باهاشون رقصید ولی طولی نمیکشید تا دوباره برمیگشت و روی صندلی عروس،کنار من مینشست.یه بار هم به اجبار با یه آهنگ آروم،رقصیدیم.قبلا وقتی فکر میکردم ممکنه روزی با یکی دیگه به جز لیدی باگ برقصم،خونم به جوش میومد و خودمو به خاطر این تفکرات مسخره سرزنش میکردم.اما...الان...الان که اون هم برای خودش زندگی بدون من تشکیل داده،عا*شق یکی دیگست،فکر میکنم رقصیدن با زنی که قراره بقیه عمرم رو باهاش زندگی کنم،اونقدرام بد نیست.
بالاخره اون شب طاقت فرسا،که فکر میکردم ممکنه بهترین روز زندگیم با لیدی باگ باشه،تموم شد و ما به خونه ای که والدین مارینت به عنوان هدیه ی عرو*سی بهمون داده بودن رفتیم... *مارینت* آدرین رمز درو وارد کردو وارد خونه شد.درو پشت سرم بستم و با بی حالی گفتم:من میرم بخوابم.کتشو درآورد و روی مبل سفید توی پذیرایی انداخت:اتاق اولی سمت چپ مال منه!سرجام وایسادمو گفتم:چی؟اما اون اتاق منه!درحالی که کراواتش رو شل میکرد گفت:حالا مال منه!کامل برگشتم سمتشو جدی گفتم:من اول اونو انتخاب کردم پس حق نداری ازم بدزدیش!دست به سینه شد:اون بزرگترین اتاق این خونست و بزرگترین کمد رو داره!منم یه مدلم و لباسام زیادن!پس مال منه!
_نخیرم!من یه دخترم و لباسام طبیعتا از تو بیشتره!درضمن من ازاون اتاق هم برای کار و هم برای مطالعه استفاده میکنم پس مال منه!نفس عمیقی کشیدو گفت:واقعا دل و دماغ دعوا کردن باهات،بعد از امروز رو ندارم.فقط کوتاه بیا و..._کوتاه نمیام!من مجبورم انسان مزخرفی مثله تو رو هر روز زندگیم تحمل کنم پس به یه اتاق بزرگ برای پناه بردن بهش و دوری از تو نیاز دارم!_اصلا بیا اينطوري بهش نگاه کنیم!تو به من مدیونی پس با گرفتن اون اتاق،حسابم باهات صاف میشه!_مدیون؟یادم نمیاد بهت مدیون بوده باشم!پوزخندی زد:یادت نیست؟بذار یادآوری کنم.اگه من کاری نمیکردم،امروز مجبور بودیم واقعا همو bbosim!(چی میگه؟خب اره برام سواله که چرا اون لحظه هیچ کاری نکرد...)با پوزخند نگام کرد:متوجه نشدی؟
_نمیدونستم با زنی که انقدر آی کیوش پایینه ازد*واج کردم!عصبانی گفتم:هی!حرف دهنت...پرید وسط حرفم:فقط بیخیالش!من تو رو نبو . سی . دم و تو هم با دادن اون اتاق به من،بدهیت رو صاف میکنی!از کنارم گذشت و گفت:شب بخیر!هيچي از حرفاش متوجه نشدم ولی دل و دماغ پس گرفتن اتاق رو هم نداشتم.پس با بدنی کوفته و ذهنی خسته،به اتاق رو به روییش رفتمو خودمو روی تخت ولو کردم.خداروشکر عا*شقم نیست و امشب ازم انتظاری نداره.بلند شدم روی تخت نشستم.ولی خب من که این مرتیکه رو نمیشناسم شاید من.حرفی چیزی باشه!بلند شدمو درو قفل کردمو برای اطمینان یه صندلی هم پشتش گذاشتم.لباس عروسمو هم درآوردم و بعد از پاک کردن آرایش دوباره به سمت تخت رفتم و ایندفعه تا صبح خوابیدم...
با صدای زنگ موبایلم از خواب شیرینم بیدار شدم.بدون نگاه کردن به شماره،با قدای خواب آلودی جواب دادم:بله؟!صدای مهربون آلیا تو گوشم پیچید:صبح زیباتون بخیر ملکه ی من!لبخندی روی لبم نقش بست:صبح تو هم بخیر ندیمه ی عزیزم!صدای جیغ جیغش پشت گوشی پیچید و منم هی میخندیدم.روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم:حالا چیشده لین وقت صبحی زنگ زدی؟متعجب گفت:صبح؟ساعت یازدهه خانوم خوش خواب!به ساعت روی میز کنار تختم نگاه کردم.واقعا انقدر خوابیدم؟!آلیا با تن صدای آروم تری که توش نگرانی موج میزد،ادامه داد:دیشب چطور بود؟باهم تو یه اتاق خوابیدید؟اذیتت که نکرد؟اگه کرد خودم میام...با لبخند تلخی گفتم:نه نه نه!کاریم نداشت.اون توی اتاق خودش خوابید.با اعتراض ادامه دادم:ولی بیشور اتاق بزرگرو گرفته!
یکم که غر غر کردم و با آلیا حرف زدم،گوشی رو قطع کردمو از اتاق اومدم بیرون.توی خونه و حتی اتاق خودش رو هم گشتم اما خب خداروشکر نبود.احتمالا یا سر عکس برداری بود یا جلسه.اصلا به من چه!مرتیکه نچسب!حالا که تو خونه تنهام میتونم راحت باشم.آب داغ و باز کردمو وان رو پر از آب و کف.بعد هم برای خودم نیم ساعت آب بازی کردمو قشنگ ریلکس کردم.مادرم خیلی اصرار داشت یه خونه ی ویلایی بزرگ،مثله خونه ی خودمون برای منو آدرین بخرن اما من دلم نمیخواست تو یه خونه ی بزرگ تنها زندگی کنم.درسته خدمتکار ها بودن اما باز هم آدم احساس تنهایی بدی بهش دست میداد.بنابراین به اصرار من،فقط یه واحد بزرگ و کامل توی یکی از بهترین آپارتمان های پاریس،برامون خونه گرفتن!البته من فقط گفتم آپارتمانی باشه،بقیش تصمیم خودشون بود.حوله رو دور خودم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون.موهام رو باز گذاشتم تا یکم خودش خشک بشه و بعد از صبحونه با سشوار قشنگ خشکشون کنم.وارد آشپزخونه شدم و قهوه ساز رو روشن کردم.در یخچال رو باز کردمو با بهشت غذاهای آماده و خونگی رو به رو شدم.یکم پاستا ریختم توی بشقاب.تاحالا پاستا و بعدش قهوه نخورده بودم!ترکیب جالبی هم نبودن!
زیر لبی برای خودم آهنگ میخوندم و سعی میکردم فکرم رو مشغول کنم تا دوباره زانوی غم بغل نگیرم.اما امروز روز گشت زنیم بود و دیگه مثله قبل باهم انجامش نمیدادیم.توی یه پیام بهم گفته بود کجاها سهم من هستن و باید گشت بزنمشون.لبخندی تلخ تر از قهوه ی توی فنجونم زدم.دیگه حتی نمیخواست ببینتم!درسته دردناکه ولی برای هردومون بهتره.من نميتونم وقتی متحلم با مرد دیگه ای باشم و نمیتونستم این خیا*نت رو هم در حق کت نوار انجام بدم.با اینکه هیچ را*بطه ای هم با آدرین نداشتم،ولی باز هم نمیشد.سرنوشت اينطوري برامون نوشته شده بود.فنجون و بشقاب رو توی ماشین ظرف شویی گذاشتمو برگشتم تا به اتاقم برم تا موهامو خشک کنم.اما...تا برگشتم نگاه خیره ی آدرین رو دیدم!کی برگشت؟چقدر توی افکارم غرق شده بودم که حتی صدای اومدنش رو هم نشنیدم؟!اصلا چرا اينطوري بد نگام میکنه؟چیزی رو لباسمه؟سرمو آوردم پایین و با دیدن حوله ی دور تنم که چیز زیادی رو نمیپوشوند،سکته کردم!میدونستم عينه چی قرمز شدم ولی با این حال با تعجب و خشم به آدرین نگاه کردم.اما اون عينه همیشه بدون هیچ احساسی و پوکر نگام میکرد!با دستام سعی کردم خودمو بپوشونم اما چه فایده ای داشت واقعا؟!
درکمال تعجب پوفی کردو از کنارم گذشت و رفت تو اتاقش!و بعد هم صدای بلند بسته شدن در اتاقش توی خونه پیچید!سریع رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم.درحالی که به در بسته تکیه داده بودم،لیز خوردمو با صورتی سرخ شده از خجالت به زمین نگاه کردم.روز اولی آبروی خودمو بردم!روز اولی همه چیو دید!خاک بر سر شدم!بعد از اینکه کلی خودمو سرزنش کردمو تو سر خودم کوبیدم،بلند شدم و یه تیشرت صورتی که پشتش تا کمر باز بود،با دامن بلند ستش پوشیدم.موهامو خشک کردمو بالا با یه پاپیون به رنگ لباسم بستم.به جای خالی گوشواره ها،روی گوشم،دست کشیدم.شب قبل از عرو*سی گوشواره ها و جعبه ی میراکلس رو به آلیا سپرده بودم.چون دیروز عرو*سیم بود،اگه مشکلی پیش میومد نمیتونستم لیدی باگ بشم و بهتر بود که اسکاربلا وارد عمل بشه که خداروشکر اتفاقی نیوفتاد.مادرم گفته بود وسایلم رو به این خونه بیارن و برای اینکه متوجه جعبه ی میراکلس نشه،جعبه رو به آلیا سپردم.الان هم داشتم میرفتم که بگیرمشون.

ناظر تست چیز بدی نداشت پس رد یا شخصی نکن لطفااااااااا.خب دوستان این آخرین پارت و تستیه که برای 9 ماه میسازم((:💔من یازدهمم و درسام خیلی سخته و سال بعد هم کنکور دارم پس پدر و مادرم تصمیم گرفتن گوشی رو دوران مدرسه ازم بگیرن//:💔دلم براتون خیلییی تنگ میشه و امیدوارم داستان،کمیک یا من رو فراموش نکنید((:دوست دارتون،باگابو((:♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از این همه حمایت و حرف های قشنگتون ممنونم کفشدوزک هام😍😍😭❤🔥بالاخره من برگشتم(برای ایام عید)و قول ميدم تمام تلاشم رو برای آپدیت نگه داشتن و سرگرم کردنتان انجام بدم(((:
من هر وقت تا پارت اخر خوندم بهت 200 امتیاز دیگه هم واریز میکنم به دلیل قشنگ بودن داستان 😭
نبظقهشکغزنگرره قلبممممممممم
😚😘🥰
مشترک گرامی ایرانسل، شما ۸۰٪ از حجم بسته ی خود را استفاده کرده اید! تاریخ انقضا بسته ۱۴۰۲/۷/۲.
مادر قلبم بگرید بد بخت شدم بیس گیگو تموم کردم من بیچاره شدم😖🤕😵 عالییی بود 💖💖
میدونم زیاد حرف میزنم به برگی خودتون ببخشید اما این داستان حرف نداش که من انقد حرف زدم😐
واییییییی💀
مرسییی تو فقط حرف بزن مهربونمم
جالبه بدونی من دوازدهمم و میبینی که یک شب پیام میدم ولی برای این که دق نکنم پیام و داستان میخونم تنها کاری که هنوز بهم امید زندگی میده....امیدوارم برگردی....به هر حال حالم از نظر روحی خیلی خرابه
مهم مهم
میراکلس فصل ۵ قسمت ۳ اومدهههههههههههه
آجی موفق باشی 😢
یادم نمیره
تو هم میخوای مارو دق بدی ها؟یک دکتر برو
راستی نت شما هم تا ساعت ۴ بیشتر کار نمیکنه یا فقط مال من اینجوریه؟البته با فیلتر شکن منظورمه
عزیززززم خیلی دلم برات تنگ میشههههه تولوخدا نرو 😭😭😭😭😭😭😥😥😥😥😥🥺🥺🥺🥺🥺🥺
من تازه داشتم خوشحالی میکردم که پارت جدید دادیییییی 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
ایشالا کنکور قبول شی 😥
همیشه تو و داستان محشرت توی ذهنم میمونه 😩😢😞
دوست دارمممممم
واقعا متاسفم نتونستم ببینم و پارت بدم یذرچی نت هم نداشتم:))))💔