فاصله بین عشق و نفرت p22

می جو همینطور که به کت و شلوار ها نگاه میکرد انگشت اشاره اشو به سمت کت و شلوار مشکی رنگی گرفت و گفت: این! جونگ کوک رد دست می جو رو دنبال کرد و بعد از دیدن کت و شلوار گفت: با چه پیراهنی؟؟ + پیراهن مشکی! _ پیراهن مشکی؟؟ یعنی کل تیپم مشکی باشه؟ + اره مگه بده؟؟؟ لبخندی زد و اروم گفت_هرچی تو بگی خوبه! + چیزی گفتی؟ _ نه! روبه فروشنده کرد و بعد از درخواست پرو لباس به سمت اتاق پرو رفت و لباسشو عوض کرد و با کت و شلوار از اتاق بیرون رفت. اروم پشت سر می جو که به کفش ها نگاهی میکرد وایساد و گفت: چطور شدم؟. با شنیدن صدایی آشنا به سمت عقب برگشت با دیدن جونگ کوک لبخندی زد و گفت: عالی. این کفش رو هم بردار! به لباست میاد. سری تکون داد

خواست بره که می جو به سمتش اومد و اروم دستشو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد و سرشو از بغل سر جونگ کوک حرکت داد و پشت گردن جونگ کوک رو نگاه کرد خیلی متعجب زده به حرکات می جو خیره شده بود . می جو اروم گفت : یقه کتت خراب شده دارم درستش میکنم! با شنیدن این حرف لبخندی زد و سرشو به سمت می جو برگردوند . بدون مکثی سرشو به سمت گوش می جو‌ برد و گفت : مرسی عزیزم. و ب.سه کوتاهی رو گونه می جو زد. بدون حرکت صورتش دستشو از دور گردن جونگ کوک باز کرد و چند قدم به سمت عقب رفت و سرشو پایین انداخت و با لکنت گفت: من میرم بیرون یه چیزی بگیرم تو هم زودتر بیا. و بدون اجازه حرف زدن به جونگ کوک از مغازه خارج شد و جونگ کوک رو با لبخندی از که از خجالت می جو بود تنها گذاشت.~~~ با چشم هایی که دنبال می جو بود تو پاساژ قدم برمیداشت با دیدن دختر قد بلند مو قهوه ای به سمتش قدم برداشت پشت سرش وایساد و اروم اسمشو زمزمه کرد

_ می جو؟؟ با شنیدن اسمش توسط صدایی آشنا از خانم فروشنده عذر خواهی کرد و به سمت عقب برگشت . خیلی عادی گفت+خریدت تموم شد؟ خنده ای کرد و گفت_ هی هی اونجوری که رفتار میکنی قشنگ ضایع میشه داری خجالت میکشی و میخوای بحث رو عوض کنی! و بله خریدمم تموم شد میخوای چیزی بخری؟ چشم غره ای رفت و گفت: بریم. _ خب کجا بریم؟؟ و نگاهی به ساعت مچی دستش انداخت _ نظرت چیه بریم شام؟ مهمون من! الان ساعت ۹ + باشه بریم. به سمت ماشین قدم برداشت و در رو باز کرد و تو ماشین نشست بالافاصله بعدش جونگ کوک پشت فرمون نشست . ماشین روشن کرد و راه افتاد. سکوتی حاکم بود که این سکوت توسط جونگ کوک بهم خورد _ استرس نداری؟ + استرس برای چی؟؟ _ برای فردا شب! برای اینکه هه این بفهمه بهش دروغ گفتی! و بفهمه من واقعا نامزدت نیستم. + نه استرس ندارم یعنی برام مهم نیست اگر هم اینجام فقط به اصرار عمه ام هستش وگرنه من از اینکارا نمیکنم!!!

_ یعنی انقدر از عمه ات حرف شنوی داری؟؟؟ + بابام همیشه معتقده که بعد از اینکه مادرم مرد، عمه ام مثل یه مادر بالا سرم بود و همیشه ازم مراقبت میکرده! و به نظرش هرچی اون میگه درسته و من باید بهش عمل کنم. البته من واقعا عمه ام رو از ته دل دوست دارم. و خیلی خوشحالم که کنارمه چون اون زن خیلی قویه! _ مشخصه انگاری هر سری که میاد عمارت همه حسابی میترسن و سعی میکنن خوب رفتار کنن که خدایی نکردن عمه خانم بهشون گیر نده. خنده ای کرد و گفت: این موضوع درباره من که برادرزاده اش هستم صدق میکنه چه برسه به خدمتکار ها و بادیگارد ها. تو چی؟ تو هم از عمه خانم میترسی؟؟ _ راستش اصلا نمی دونستم کیه ولی بعد از صحبت با چند نفر دیگه فهمیدم سختیگرن و خوب ادم ناخودآگاه سعی می‌کنه خوب رفتار کنه. +عمه خانم در حین جدی بودن خیلی هم مهربون و خوش اخلاق هستش و من واقعا دوسش دارم! همچنین تو اولین پسری هستی که اجازه میده در کنار من راه بری! درسته خیلی بر ازدواج من سختگیره اما نمیزاره یکی از ده متری من رد بشه!! با خنده گفت: پس خوشانسم + اوهوم~~~~~~ با پارک کردن ماشین تو عمارت به سمت می جو برگشت و صداش زد _ رسیدیم.اما وقتی چهره غرق در خواب می جو‌ رو دید لبخندی زد و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد به سمت در سمت شاگرد رفت و در رو باز کرد و با قرار گرفتن یکی از دستاش زیر کمر می جو و یکی دیگه از دستاش زیر زانو اون رو براید استایل بغل کرد و به سمت ساختمان راه افتاد. با دیدن جونگ کوک از جاش بلند شد و به سمت در قدم برداشت _ خوابش برده؟ ببرش تو اتاقش.بعد از احترام به عمه خانم به سمت اتاق می جو رفت اروم در رو باز کردم به طرف تخت قدم برداشت و خم شد و می جو رو تخت گذاشت و پتو روش کشید.بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شد و در رو بست.