20 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 905 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
میدونم چند روز طول کشید ولی این پارت خداییش زیاده! نوشتن هر اسلاید 1 ساعت طول میکشه و خودتون میدونید دیگه مدارسم نزدیکه و نتم این روزا چیکار کردن و...
آسلی: برای ادامه نمایش سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم: وای.. ببخشید. مرینت متعجب نگاهش روی ما میچرخید ولی آدرین مثل آتشقشان در حال انفجار با چشمای قرمز از عصبانیت نگاهم میکرد. گارسون سمتمون اومد و خواست سفارشا رو بذاره که آدرین عصبی گفت: صبر کن. باید از خودم سفارش میگرفتی. گارسون دستش دور لیوان خشک شد و متعجب گفت: بله؟ آدرین برگشت سمتش و توی چشماش نگاه کرد که باعث ترس گارسون شد: درستش اینه که از هر مشتری مخصوص خودش سفارش بگیری. گارسون سریع و ترسیده خم شد و گفت: متاسفم، الان عوضش میکنم. ازمون دور شد که آدرین برگشت سمتم و عصبی دستی به موهاش کشید: هدفت هر چی که هست، بس کن! باشه!؟ علاقه ای ندارم بدونم چی توی فکرت میگذره و فقط ازت میخوام دیگه هیچوقت بحث قدیما رو پیش نکشی. همیشه وقتی عصبی میشد به موهاش دست میکشید و همه ازش حساب میبردن، از وقتی میشناسمش. "روی نوک پام بلند شدم تا همقدش شم که انگشتش روی لبای غنچم نشست و باعث شد متعجب چشمام رو باز کنم. کلافه دستی به موهاش کشید: بس کن، الان وقتش نیست. درست روی پام ایستادم که باعث شد دوباره قدم تا سینش پایین بیاد و همین که خواستم چیزی بگم خبرنگارا بهمون رسیدن و شروع کردن به سوال پیچ کردنش" اون روز فکر کردم بر خلاف من، شایعات و پخش شدن عکس بوسه مون رو دوست نداره ولی الان مطمئنم دلیلش دوست نداشتن من بود نه شایعات! از اولشم هردو میدونستیم که من فقط یه سرگرمی اجباریم و براش مهم نبودم. به قهوه م که دیگه سرد شده بود و ازش بخار بیرون نمیومد نگاه کردم، آبمیوه ی مرینت و آدرین هم دست نخورده بود و اونا هم مثل من توی فکر بودن. آدرین از فکر بیرون اومد و به مرینت نگاه کرد که با دیدن اخمای درهمش اون هم اخمی کرد و بی اینکه چیزی بگه دستش رو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشید. سریع بلند شدم تا دنبالشون برم که حسابدار صدام کرد: خانوم کجا میرید؟ حساب نکردید. سریع برای اینکه بحثشون رو از دست ندم سمت پیشخوان دویدم و کارتم رو دادم، حسابدار حسابی آدم کندی بود و دوبار رمز اشتباه زد و کفریم کرد. به در کافه که هنوزم زنگوله بالاش از شدت محکم بستن آدرین تکون میخورد و بعد مرینت و آدرین که از شیشه کافه پیدا بود دارن بحث میکنن نگاه کردم. بالاخره حسابدار کارتم رو داد و سریع در حالی که توی جیبم فروش میکردم سمت در دویدم و همین که خارج شدم، مرینت سرش رو پایین انداخت و مظلوم گفت: باشه، من که چیزی نگفتم! جلوی چشمای متعجبم خودش رو توی آغوش آدرین انداخت و نگاهم در آخر ثابت موند روی دستای آدرین که دور کمرش حلقه شد. با عصبانیت ازشون دور شدم و همونطور که سمت جایی نامعلوم میرفتم گوشیم رو محکم از جیبم بیرون کشیدم و با آقای آگرست تماس گرفتم. طولی نکشید که جواب داد: الو؟ عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و یه راست بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب: اینا که عین کنه چسبیدن بهم و جدا نمیشن! حرف آقای آگرست نور امیدی شد توی تاریکی دلم: نگران نباش، افرادم دارن سیستم ها و ساختمون شرکتش رو شناسایی میکنن، وقتی اون ربات بی سر و صدا به صاحب اصلیش برگشت طوری صحنه سازی میکنم که فکر کنه کار آدرین بوده.
مرینت: بیرون کافه که دستم رو ول کرد، عصبی خیره ش شدم: چه خبرته؟ دستم رو از جا کندی! چرخی دور خودش زد و دستی توی موهاش کشید تا آروم شه: ببین... اونجوری که فکر میکنی نیست! عصبی گفتم: من هیچ فکری ندارم که اونجوری باشه یا اینجوری جناب. دستش رو روی سرش گذاشت و چشماش رو بست: باشه، به فرض تو فکری نداری. من میخوام برات توضیح بدم تا اشتباه برداشت نکنی، چیزی که آسلی گفت برمیگرده به 12 سال پیش. باور کن! پس حق داشتم، واقعا چیزی بوده و آدرین بهم نگفته. پوزخندی زدم و زیر لب طوری که بشنوه زمزمه کردم: با خودم گفتم اگه چیزی بود آدرین خودش بهم میگفت... عصبی دستش رو کوبید روی میز چوبی جلوی کافه که باعث شد از جا بپرم: مرینت داری کاری میکنی کنترلم رو از دست بدم. بهت میگفتم که چی بشه؟ بالاخره هرکس یه گذشته ای داره، خودت که اگه من نبودم الان چهار تا بچه از آقا دیان داشتی. اشک توی چشمام حلقه زد، بازم گذشته، بازم دیان.. چرا یکی وجود نداشت که درکم کنه؟ سرم رو پایین انداختم و با صدای گرفته گفتم: باشه، من که چیزی نگفتم! یه لحظه کنترل ذهنم از دستم در رفت و بی اینکه کمی منطقی باشم کسی که ناراحتم کرده بود رو بغل کردم. با حلقه شدن دستش دور کمرم به خودم اومدم، چیکار کردم؟ مثلا میخواستم کمی سنگین باشم! اومدم خودم رو عقب بکشم ولی حلقه ی دستش باز نشد و بیشتر بغلم کرد: متاسفم! باشه؟ گهگاه بحثای کوچیک برای هر رابطه ای عادیه، این رو میدونی دیگه؟ این بحث هم باعث قوی تر شدن رابطمون میشه نه خراب شدنش، مگه نه؟ خب واقعا درست میگفت، ما همدیگه رو دوست داریم، این بحثای پیش پا افتاده نمیتونست بینمون جدایی بندازه. همونطور که توی بغلش آروم گرفته بودم به تایید حرفش سر تکون دادم. با صدای زنگ گوشیم کمی ازش فاصله گرفتم و از جیبم بیرونش اوردم. با دیدن سیو "آلیا" تک سرفه ای کردم تا صدام باز شه و نلرزه و تماس رو وصل کردم: الو؟ صدای شاد آلیا اومد: هلو پرنسس، قرار چطور پیش رفت؟ نیم نگاهی به آدرین کردم و انگار با دیدن لبخندش قلبم یه لحظه به ته یه چاه عمیق افتاد. سریع دستم رو روی قلبم که احساس میکردم جاش خالیه گذاشتم؛ اما حالا که لبخندش جلوی چشمام نبود، همه چی عادی بود! نیشم تا بنا گوش باز شد و خطاب به آلیا گفتم: بیخیال، دلیل اصلی تماس گرفتنت رو بگو. آلیا که انگار تازه یادش اومده باشه سریع گفت: آها، یه لیست مامانت داده برات اس ام اس کنم که زود بخری و بیای خونه چون برای امشب لازمه. کلافه دستی به صورتم کشیدم: تو که عاشق خریدی، خودت بخر! چند ثانیه حرفی نزد و صدای تیک تیکی که از اول تماس میومد و حالا قطع شد نشونه از این میداد که مکانی که توش بوده رو عوض کرده. با خنده گفت: عزیزم من عاشق خریدم ولی خودت مامانت رو میشناسی، من رو گرفته به کار و میگه تورو لازم دارم بگو مرینت بخره. خودت میدونی دیگه، این کاراش یعنی میخواد خونه باشی و از زیر دیدار با داییت اینا در نری. پوفی کشیدم: باشه بابا، بفرست میخرم.
آدرین که قیافه مایوسم رو دید متعجب گفت: چی شد؟ سری به اطراف تکون دادم: بیخیال، میشه توی خرید کمکم کنی؟ لبخندی زد که نشونه ی رضایت بود. *** کیسه های پر خرید رو که داشتن دستم رو میشکندن بالا بردم تا از دستم ول نشه و پخش شه وسط جاده و آهی کشیدم: آدرین، توروخدا بگو که داریم میرسیم. با برخورد سرم به چیزی به عقب پرت شدم و آدرین سریع کمرم رو گرفت تا نیوفتم: زیادی هم رسیدی. پشت بندش با دست پر از کیسه ی خریدش در زد. صاف ایستادم و در توسط آلیا باز شد که سریع هلش دادم و به سمت آشپزخونه دویدم، انگار از قفس آزاد شده باشم همه ی کیسه های خرید رو کف آشپزخونه تقریبا پرت کردم. مامان که با سر و صدام متوجه اومدنم شده بود برگشت سمتم: چه.. ولی بقیه ی حرفش رو خورد، رد نگاهش رو که گرفتم به پشت سرم و آدرین رسیدم. چشمام گشاد شد، هیچ یادم نبود مامان نباید درباره ی آدرین بدونه! دستپاچه شده بودم و قلبم داشت تند تند میکوبید که با حرکت مامان متعجب نگاهش کردم. سریع سمت آدرین رفت و کیسه های خرید رو از دستش گرفت: ببخشید پسرم، برات زحمت شد. آدرین دستی پشت گردنش کشید: خواهش میکنم، چه زحمتی.. با یاد اینکه مامان فکر میکرد من برای در اوردن آمار شرکت آگرست با آدرینم، نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم. مامان سریع در فر رو بست و بعد از زدن چند تا دکمه و مشخص کردن درجه ای که میخواست مرغ توش بپزه، برگشت سمتم: تو چرا همونجا خکشت زده؟ سیب زمینی هارو پوست بگیر و سرخ کن که وقت نداریم. پوفی کشیدم و با برداشتن چند تا سیب زمینی و ظرف، پشت میز نشستم و شروع کردم به پوست گرفتن سیب زمینی ها. آلیا هم وارد آشپزخونه شد و با آدرین پشت میز نشستن. آلیا مثل من تدارکات شام رو میدید ولی آدرین فقط تماشاچی بود. بعد از پوست گرفتن سیب زمینی ها شروع کردم به خورد کردنشون که مامان اومد از کنارمون رد شه و بره سراغ چیزی که داشت روی اجاق گاز سرخ میکرد ولی نمیدونم چطور دید من دارم چیکار میکنم که بالای سرم ایستاد، دست به کمر و شاکی اسمم رو صدا زد: مـریـنـت!! آلیا با خنده گفت: بعدا حسابش رو برسین، کم کم بوی سوخته داره به مشام میرسه. مامان با این حرف بیخیال من شد و سریع سمت اجاق گاز دوید. آدرین با خنده گفت: چیکار کردی که اینجوری شاکی شد؟ در حالی که سعی میکردم لبخندم به خنده تبدیل نشه، یدونه از سیب زمینی ای که خورد کرده بودم رو بالا اوردم: من همیشه این مدلی تکه میکنم، اما مامانم کلفت دوست داره. آدرین یهو انگار براش جک گفتی باشی نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده. متعجب نگاهش میکردم، این که چیز خنده داری... قبل از اینکه فکرم کامل شه با حرفی که زد دلیل خنده ش رو متوجه شدم. در حالی که از زور خنده گونش سرخ بود گفت: تو کلفت دوست نداری؟ عصبانی سیب زمینی توی دستم رو پرت کردم سمتش که خورد به گونه ی قرمزش و بخاطر خیس بودن و نشاسته ای که داشت، چسبید بهش.
آدرین ولی جای اینکه بهش بر بخوره سیب زمینی رو از روی گونش برداشت و در حالی که توی دستش میفشرد نگاهش کرد و بیشتر زد زیر خنده. نگاهم به آلیا که از زور بی صدا خندیدن برای اینکه من متوجه نشم اون هم قرمز شده بود افتاد و باعث شد خودم هم خندم بگیره. سریع زبونی روی لبم کشیدم تا خندم پیدا نباشه که با حرکت آدرین دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. نگاهی به سیب زمینی توی دستش کرد و اشک روی گونش سر خورد که از خنده بود، ولی قیافش رو ناراحت نشون داد که مثلا اشکش از ناراحتیه: ای بابا.. تو پسرا رو یاد خاطرات خوبی نمیندازی. مامان چیزی که داشت سرخ میکرد رو از روی اجاق گاز برداشت و گذاشت روی پیشخوان و چرخید سمت ما که با دیدن قیافمون متعجب گفت: چی شده؟ هر سه سریع خندمون رو خوردیم و من خیلی جدی چرخیدم سمت مامان: هیچی. مامان شونه ای بالا انداخت و انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: این خیلی اذیت میکنه. و در ادامه حرفش به ظرفی که از روی اجاق گاز برداشته بود اشاره کرد. چون میدونستم مامان گیاه خواره و چیزای پخته نمیخوره از قصد گفتم: خب بخورش. مامان هم قربونش برم نه گذاشت نه برداشت گفت: خودت بخورش. حالا همین حرف هم برای شلیک خنده ی آلیا و آدرین کافی بود. تنها کسیم که این وسط حرص میخورد و دوست داشت زمین دهن باز کنه و بره توش، من بودم. توی یه سال هیچ، یه ماه و هفته و روز و ساعت هم هیچ، توی یه دقیقه دوبار آخه میشه مگه؟ صدای زنگ در من رو از این وضعیت فلاکت بار نجات داد. سریع از پشت میز بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم و دور از خنده های آدرین و آلیا که حالا با زنگ در قطع شده بود، در رو باز کردم. با دیدن دایی، زندایی و پسراشون که زیاد هم دور از انتظار نبود، لبخندی زدم: خوش اومدین. کنار رفتم و دایی و زندایی همونطور که با خوشرویی سلام میکردن داخل شدن. مینگ که فقط 1 سال و نیمه بود و توی بغل زندایی بود و شانگ هم همونطور که انتظار میرفت، خجالتی بود و چسبیده به زندایی بدون حرف زدن داخل شد. حالا همچین اوایل دیدار خجالتی بود که اگه نمیشناختمش که چه آدم وراجیه، قطعا میگفتم چه پسر سر به زیر و خجالتی ای! مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با خوشرویی با دایی و زندایی سلام کرد، بابا هم که توی هال نشسته بود از روی مبل بلند شد و گوشیش رو گذاشت روی میز. جوری به دایی نگاه کرد که گفتم خدا دایی رو بیامرزه، بابا هنوزم ازش عصبانیه و میخواد دخلش رو بیاره. چشمام روی دستای مشت شده اش که داشت میومد جلو قفل بود و هر ثانیه منتظر بودم با رسیدن به دایی اون رو توی صورتش بخوابونه و رسوا شیم، واسه همین نمیخواستم وقتی دایی اینا میان خونه باشم. بر خلاف انتظارم بابا با رسیدن به دایی، باهاش دست داد و سلام کرد! نفس عمیقی کشیدم، خب خداروشکر گذشته رو فراموش کرده بود و یا حداقل بخاطر مامان تظاهر میکرد.
آدرین: از آشپزخونه بیرون اومدم که با دیدن جمعی که اونجا بودن سر جام خشکم زد، تام حتما یه دعوایی با آقای چنگ راه مینداخت. میخواستم جلو برم تا اتفاقی نیوفته چون میدونستم مرینت به زور رفتارای پدرش رو فراموش کرده و قطعا اگه دعوایی، بحثی چیزی راه میوفتاد نمیتونست تحمل کنه؛ ولی مغزم فرمان حرکت نمیداد و فقط صفحات دفتر خاطرات مرینت و برگشت به خاطرات مربوط به 12 سال پیشش توی سرم ورق میخورد: باورم نمیشد بابا حاضر نیست کارش رو کنار بذاره و دیگه از اون چیزایی که توی زیر زمینه درست نکنه و نفروشه، که تا جایی برسه که من رو برای جدا شدنش از مامان آماده کنه. حلقه ی اشک توی چشمام رو با ریختن موهام جلوی صورتم پنهان میکردم و به تظاهر به حرفش گوش میدادم که به من میگفت مادرت شاید بخواد ازم جدا شه و من نمیتونم کاری کنم. دوست داشتم توی صورتش داد بزنم و بگم میتونی کاری کنی، از اون کثافت کاریایی که توی زیر زمین میکنی دست بردار و مامان برمیگرده. اما حرفی نزدم و طبق گفته ش فقط شروع کردم به انجام کارهای خونه، احتمالا اون هم مثل من هیچ امیدی به برگشت مامان نداشت و اینجوری میخواست من رو آماده کنه برای بعد از جدا شدنشون که مثل برده کارهاش رو انجام بدم، ولی من فقط میتونستم شبا بی صدا اشک بریزم و از خدا بخوام اگه جدا شدن من آواره شم اما گیر هیچ کدومشون نیوفتم چون هردوشون یه اندازه ی هم توی عذابایی که من میکشیدم سهیم بودن و به قدری توی دلم ازشون کینه و نفرت داشتم که نمیخواستم حتی ببینمشون. میدونستم مامان رفته پیش دایی و دایی هم قطعا طرف خواهرشه، این رو شب یواشکی وقتی گوشم رو به زمین چسبونده بودم از حرفای بابا و عمو ادوارد که مطمئن بودم دارن توی زیر زمین از اون کوفتیا میزنن شنیدم. _: حاضر نمیشه برگرده و فقط بلده پشت داداش عوضیش قایم شه. +: تو که زورت بهشون میرسه، دردت چیه؟ _: ادوارد خودتم میدونی این کارا غیر قانونیه، اگه نزدیک مرز چین هم شم راحت به پلیسا لوم میدن. +: تامی، تامی! داداش از اولم نباید باهاش ازدواج میکردی، من رو که میبینی. زنم از همه چیم خبر داره اما جیکشم در نمیاد، پسرمم که به باباش رفته، لابد الان با رفیقاش یه وضعیتی مثل ما دارن. بعد از اون رو نشنیدم چون دیگه گوشام تقریبا داشت سوت میکشید، من اولین بار بود فضولی بابا رو میکردم و قضیه همین زیر زمینم اتفاقی وقتی داشتم دنبال دوچرخه قدیمیم میگشتم فهمیدم، و الان متوجه شدم که دایی هم درباره ی بابا میدونه، مامانم الان چین پیش داییمه و میخواد از بابا جدا شه، عمو ادوارد و پسر عموم که فقط 13 سالشه هم عین بابامن. باورم نمیشد و فقط با دو وارد اتاقم شدم، چون شوک زده بودم و کاری جز بی صدا اشک سرد ریختن ازم بر نمیومد." در کمال تعجبم دعوایی پیش نیومده بود، یعنی بعد از این همه سال دیدار انگار کسی نمیخواست گذشته رو به یاد بیاره و الان راحت مثل انسان های عادی داشتن صحبت میکردن. با رفتن سابین سمت داداشش، نگاهم دنبالش رفت و وسط هال روی دو خواهر و برداری که بعد از چند سال دیدار هم رو بغل کرده بودن قفل شد. "مامان من رو برای برگشتنش بهونه میکنه ولی میدونم نمیخواد با جدا شدن از بابا پشت سرشون حرف در بیارن، از طرفیم شاید کمی هنوز عاشق بابا باشه چون عشق چیزی نیست که به این راحتی و خطا از طرف عشقت از بین بره" چهار تایی راحت داشتن حرف میزدن و هیچ اثری از کینه درباره ی اون یه هفته ای که سابین چین پیش داداشش موند و آخر هم خودش کوتاه اومد، دیده نمیشد و اگه دفترچه خاطرات مرینت رو نخونده بودم اصلا متوجه نمیشدم خانوادش چقدر خوب تظاهر میکنن.
تنها کسی که این وسط بیشتر از همه ضربه خورده بود و نمیتونست تظاهر کنه مرینت بود، این رو از حرکاتش میفهمیدم. دست آلیا که میخواست بعد از سلام کردن کنار بقیه بشینه رو گرفت و توی آشپزخونه برد.( اینجاهاش پاک شد🙂🙂 خلاصش شانگ به مرینت گیر داد که بیا بازی کنیم:/) مرینت با سر به آلیا اشاره کرد تا دنبالش بره و با هم از کنار من متعجب گذشتن و از آشپزخونه خارج شدن. نگاهی به ساعتم کردم، هنوز وقت داشتم تا دوربینا از کار بیوفتن پس تصمیم گرفتم دنبالشون برم چون زیاد حس خوبی به شانگی که مرینت رو میچسبید نداشتم. دنبالشون به طبقه ی بالا رفتم و همین که آلیا در اتاق مرینت رو باز کرد که داخل شن، با پرواز چیزی شانگ دستش از دور کمر مرینت باز شد و افتاد زمین. چنان نیشم باز شد که بیا و جمعش کن، برای اینکه قیافم رو نبینن سریع برگشتم و مثلا دنبال چیزی که پرواز کرد گشتم، اما میدونستم اون چیز پرنده ی آلیا بود. مرینت متعجب گفت: این پشمک بود؟ لبخندم رو خوردم و چرخیدم سمتشون که آلیا خندید و در جواب به مرینت گفت: وقتی داشتیم غذا درست میکردیم همش روی دست مامانت مینشست و غذا رو نوک نوکی میکرد و مجبور شدم توی اتاقت زندانیش کنم. مرینت سری به تاسف تکون داد و دستش رو برای شانگ پخش زمین جلو برد و شانگ هم دستش رو گرفت و بلند شد و زود تر از هر کسی دوید توی اتاق. شونه ای بالا انداختم و با دخترا وارد شدیم که مرینت با دیدن وضعیت اتاقش چشماش گشاد شد و سریع رو تختیش رو روی چیزایی که نتونستم واضح ببینم چی بودن انداخت و برگشت سمت آلیا: آلیااا! اینا چیه؟ چرا جمعشون نکردی؟ آلیا لبش رو گزید و قدمی عقب گذاشت و برای جلوگیری از فوران مرینت دستش رو بالا اورد: بخدا یادم رفت. مرینت نفس عمیقی کشید و دستای مشتش رو کمی بهم سایید تا آروم شه. این وسط شانگ دوید و از روی میز مرینت چیزی برداشت و نشون داد: هنوز این رو داری؟؟ مرینت چپکی نگاهی به آلیا انداخت و با لبخند برگشت سمت شانگ و مهربون گفت: معلومه که دارمش. نگاهی به چیزی که توی دستش بود انداختم، یه چیز زرد رنگ شکل مهره های سرباز شطرنج که بالاش یه سر سبز رنگ دایره ای که لبخند زده بود. شانگ اون رو روی میز گذاشت و به تخته ای که بالاش چیزای مختلف بود اشاره کرد: هنوزم از این کاردستیا درست میکنی؟ میشه بیاریش ببینمش؟ مرینت سری تکون داد و کاردستی رو از بالای تخته برداشت و دست شانگ داد. شانگ کمی باهاش ور رفت و اینبار به کتاب داستانی که کنار اون کاردستی بود اشاره کرد: اون رو هم رنگ آمیزی کنیم؟ مرینت دستی پشت گردنش کشید: آخه من مداد رنگی ندارم. شانگ دستی روی هوا تکون داد: مشکلی نیست من کلی مداد رنگی و ماژیک توی ماشینمون دارم. همونطور که سمت در اتاق میدوید ادامه داد: میرم بیارمشون. با خارج شدن شانگ از اتاق هر سه مون نفس راحتی کشیدم و به هم نگاه کردیم. قدمی سمت مرینت برداشتم و دستم رو برای کاردستی توی دستش جلو بردم: میشه ببینمش؟ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و کاردستی رو توی دستم گذاشت. معلوم بود چوب بستنیاییه که مشکی رنگشون کرده و چهار تا رو به هم چسبونده، چهارتای دیگه هم جوری به این چهارتا چسبونده بود که شکل تاشو باز و بسته میشد. بازش که کردم یه لحظه کپ کردم، دوتا کاغذ به همون شکل بریده بود و بالایی شکل صفحه ی لپتاپ بود و پایینی هم کیبوردش. حیرت زده سر تکون دادم: نگفته بودی انقد خلاقی! مرینت تک خنده ای کرد و لپتاپ کوچولوش رو دوباره بالای تخته برگردوند: خیلی چیزا هست که درباره ی من نمیدونی!
صدای در مصادف شد با اومدن شانگ و اوردن ماژیکاش و نشستنشون با مرینت روی زمین برای رنگ آمیزی کتاب. مرینت کتاب رو باز کرد که شانگ دستش رو روی نقاشی گذاشت: این یعنی چی؟ مرینت نگاهی به متن انداخت: وایستا... آها، این غوله اومده بیرون و میخواسته پسره رو بخوره. شانگ نگاهی به تصویر بعدی انداخت: بعد اینجا چرا کوچیک شده؟ مرینت شروع کرد به خوندن متن: پسر که خیلی مهربان بود در بطری را باز کرد اما غول بد جنس پسرک را اسیر کرد و گفت میخواهم تورا بخورم. مرینت خوندن رو تموم کرد و برگشت و شانگ رو نگاه کرد، 1،2،3 و دوتایی زدن زیر خنده، حالا نخند و کی بخند. اولین بار بود که انقد خنده های از ته دل مرینت رو میدیدم! متعجب به مرینت نگاه میکردم که آلیا دستش رو روی شونم گذاشت و باعث شد سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم. آلیا زیر چشمی نگاهی به مرینت انداخت و وقتی مطمئن شد که حواسش نیست، آروم گفت: درسته میدونی چقد سختی کشیده ولی باید بدونی اگه تونسته همه چیز رو فراموش کنه به حدی قوی هست که الان از ته دل بخنده. متعجب نگاهش میکردم که دستش رو از روی شونم برداشت و ابرویی بالا انداخت: این و گفتم که انقد نگاهش نکنی و خودت رو لو بدی، چون نمیخوام برای هیچکدومتون اتفاقی بیوفته. مرینت برگشت سمتمون و با دیدن فاصله ی نزدیک من و آلیا اول ابروهاش بالا پرید اما سریع سرش رو تکون داد و از آلیا خواست بره پیشش. آلیا با دوقدم بهشون رسید و کنارشون نشست که مرینت با خنده دست آلیا رو گرفت و گفت: این رو گوش کنین! بعد شروع کرد به خوندن ادامه ی داستان: پسرک با خودش گفت باید آروم باشم وگرنه این غول بدجنس من را میخورد، سپس با خونسردی گفت: نمیدانستم انقدر ضعیفی که برای بیرون آمدن از بطری به من نیاز داری! غول که ناراحت شده بود گفت: من به تو نیاز نداشتم. پسرک گفت: پس ثابت کن! غول در بطری رفت و دوباره گیر افتاد. خوندن رو تموم کرد و نگاهی به آلیا و شانگ انداخت و سه تایی زدن زیر خنده. من هم خندم گرفته بود از این همه بچگونه بودن این کتاب و ریز ریز میخندیدم، آخه حتی یه بچه ی 3 ساله هم بهتر از این مینوشت. شانگ با خنده حرف دل من رو زد: این چیه؟ اگه چرت ترین آدم دنیا در حد مستر میلیلی هم یه کتاب مارامیلی بنویسه بهتر از اینه. البته دقیق نمیدونستم مستر میلیلی و مارامیلی چین ولی احتمالا یه چیز بین خودش و مرینت بود چون مرینت منظورش رو گرفت و خندید: آره. شانگ کتاب داستان رو بست و با هیجان گفت: راستییی مرینت بیا برات از اون بازیه که نصب کردم بگم. مرینت با انتظار و هیجان ساختگی نگاهش کرد: خب؟ تونستی مرحله 9 رو ببری؟ شانگ شروع کرد به فک زدن درباره ی بازی و انقد بد بیان میکرد که هیچکس چیزی از حرفاش نمیفهمید و فقط هرچی میگفت مرینت میخندید. *** بالاخره اومدن مامان مرینت توی اتاق، من، مرینت و آلیا که انقد که به حرفای بی مفهوم شانگ گوش داده بودیم صورتمون پر از آب دهنش بود و سعی داشتیم به روش نیاریم نجات داد. با خوشحالی از جامون بلند شدیم و سابین بدون اینکه حواسش به وضعیت ما باشه فقط گفت: بیاید شام و رفت پایین. مرینت با خوشحالی گفت: آره، شانگ وقت شامه بیا بریم پایین! شانگ اخمو دست به سینه زد: ولی من هنوز میخواستم بهت بگم بعد اینکه اون تفنگه رو مرده باز کرد چی شد. حرفاش همینقد پیچیده و بی مفهوم بود که باعث میشد سرگیجه بگیری. مرینت سریع بلند شد: ولی من گشنمه، باید شام بخوریم بعد بگو باشه؟ شانگ اخمو قبول کرد و ما سه تا با خوشحالی دویدیم پایین و شانگ هم دنبالمون اومد.
پایین که رسیدیم آلیا برای کمک به چیدن سفره و شانگ هم برای شستن دستش رفت. مرینت با آستین صورتش رو پاک کرد و با خجالت برگشت سمتم: ببخشید تو هم اذیت شدی. دستمالی از جیبش بیرون اورد و روی نوک انگشتش بلند شد تا به صورتم برسه و بعد پاک کردن تمام صورتم که پر بود از آب دهنای حاصل حرف زدن شانگ، دستمال رو توی دستش فشار داد و با خجالت موهاش رو یه طرف شونش ریخت. با اینکه میدونستم مثلا خودم رو کنجکاو نشون دادم و با خنده گفتم: تازه درباره ی بازی ها یاد گرفته؟ انگار منتظر بود من سر صحبت ور باز کنم فارغ از خجالت موهاش رو پشت گوشش زد: آره، من یه غلطی کردم و پارسال که رفته بودم شانگهای بهش یاد دادم چطوری از پلی استور بازی دانلود کنه. ریز خندیدم، خوب میدونستم چه اتفاقی افتاده بود، از گیر دادنای شانگ به مرینت گرفته تا مرینت که برای اینکه شانگ رو کمی از سرش باز کنه بهش یاد داد بازی دانلود کنه ولی معکوس چیزی که فکر میکرد شانگ مجبورش میکرد دوتایی بازی کنن. مرینت به جای شانگ نگاه کرد: ولی هرچقدرم آب دهن به صورتت بپاشن شیرینن، نه؟ میدونست از بچه های کوچیک بدم میاد و از قصد این رو میگفت که حرص بخورم ولی بر خلاف انتظارش با خونسردی گفتم: آره، مخصوصا اگه بچه ی ما باشه خیلی شیرینه نه؟ مرینت که معلوم بود انتظار این حرف رو نداره شک زده خیرم بود و نمیدونست چی بگه که شانگ که از ناکجا آباد پیدا شده بود با حرفی که زد از بهت بیرونش اورد: مرینت؟ تو بچه داری؟ آرهههه!! بریم بچت رو ببینیم؟؟؟ و بدون اینکه فرصت عکس العملی به ما بده توی آشپزخونه دوید و صداش که 10 برابر قدش بود ستون خونه رو به لرزه در اورد: باباااااا باااابااااااا من میخوام برم بچه ی مرینت رو ببینممممم. مرینت سریع چند بار پلک زد تا به خودش بیاد و دوید توی آشپزخونه و انقد حواسش به رفتن بود که متوجه نشد بهم تنه زد. سریع برای جلوگیری از آبروریزی شانگ دنبالش رفتم توی آشپزخونه که با دیدن مرینتی که جلوی چشمای متعجب آقای چنگ و خانومش و پدر و مادرش و آلیا شانگ رو از پشت بغل کرده بود و دستش روی دهنش بود، از حرکت ایستادم. یکم توی اون وضعیت گذشت و کم مونده بود خندم بگیره که برای خوردنش جلو رفتم و خطاب به جمع متعجب گفتم: فک کنم شانگ خوب دستاش رو نشسته، الان برمیگردیم. مرینت با این حرفم سریع شانگ رو از زمین بلند کرد: آره الان میایم. وقتی که به اندازه کافی از آشپزخونه دور شدیم مرینت شانگ رو زمین گذاشت: شانگ، من بچه ای ندارم خب؟
*** بالاخره همه از آشپزخونه بیرون اومدن و اومدن توی هال کنار من، روی مبلا نشستن. با خنده به مرینتی که دستش روی شکمش بود نگاه کردم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم: انگار شوخیم همچین بی موردم نبود. چشم غره ای بهم رفت و مشتی به بازوم زد: هرچقدر گفتم غذا خوردم فکر میکردن دارم شوخی میکنم و کلی مرغ به خوردم دادن. با خنده گفتم: و هندونه موزی. مرینت برگشت سمتم: تو مارو میپاییدی؟ وقتی لبخندم رو دید شاکی ادامه داد: وااای باورت نمیشه چقد افتضاح بود، باید کاری کنم مامان یا میوه خواری رو کنار بذاره یا چنین ترکیبای سمی درست نکنه، انگار دارن تو دلم هندونه قاچ میکنن. فقط ریز ریز به بدبختیش خندیدم، فقط خدا کنه مامان مرینت هیچوقت مامانم رو نبینه و درباره ی گیاه خواری و این ترکیبای میوه ای که درست میکنه بهش نگه. بی اینکه خبر داشته باشم بدبختی سمت خودمم اومد، سابین با ظرف توی دستش سمتم اومد و گفت: آدرین! تو سر میز شام نبودی، دوست داری از این میکس مقوی میوه گیاه خواری بخوری؟ وقتی نگاهم رو دید متوجه نخواستن توی نگاهم نشد و انگار فکر کرد هیچی دربارش نمیدونم که توضیح داد: همه ازش خوردن. به بقیه که روی مبل نشسته بودن نگاه کرد: و دوست داشتن، درسته؟ آقای چنگ و تام به دروغ سر تکون دادن و همزمان گفتن: خیلی. سریع سر جام صاف نشستم و با فکر به اینکه بخوام ترکیبی از یه میوه ی سرد و گرم که خیلی سنگینن بخورم، تنم به لرزه افتاد و با تته پته دستم رو به نشونه ی نه جلو گرفتم: نه نه باور کنید من شام خوردم و سیرم، الانم کمی حالم خوب نیست فک نکنم جایز باشه یه میکس سنگین بخورم. سابین که انگار راضی شده بود سر تکون داد: باشه. خیالم از اینکه داره میره راحت شده بود که برگشت سمتم: ولی اگه خواستی بعدا بهم بگو باشه؟ به اجبار سریع سری تکون دادم که لبخندی زد و رفت. نفس راحتی کشیدم که تازه متوجه شدم مرینت با پدرش و داییش دارن بهم میخندن، آلیا و شانگ هم اونطرف ریز ریز معلوم نبود به من میخندن یا چیز دیگه. تام دسته ی مبل رو باز کرد و یه جعبه ازش بیرون اورد: پایه کارت بازی هستین؟ مرینت با ذوق خودش رو جلو کشید: آره من هستم. آقای چنگ گردن کج کرد: خب خب، آدرین ببینم چی تو آستینت داری. متعجب به خودم اشاره کردم: چی، من؟ سری تکون داد: فک نکنم کس دیکه ای مناسب تر از تو یار مرینت باشه نه؟ شانگ از اونطرف بلند شد: تیم مرینت؟ منم میام! با فکر به اینکه شانگ یار مرینت شه سریع قبول کردم بازی ای که حدود 10 سال بود چشمم بهش نخورده بود رو انجام بدم. *** مرینت: با خوشحالی سه تا کارت آخرم رو انداختم وسط زمین: آرهههه بد باختین. با ذوق دستم رو جلوی چشمای مایوس بابا و دایی رد کردم و به آدرین رسوندم، آدرین بی معطلی کارتاش رو انداخت وسط و زد قدش: دمت گرم هم تیمی! با ذوق خندیدم که بابایی که هنوزم از رو نرفته بود با غرور گفت: ما فقط دلمون براتون سوخت وگرنه شما تازه کارا عمرا وسط حرفه ایا جایی داشته باشین، من 20 سال تمام همه ی رفیقام رو میبردم، فکر نکنین از شما رو دست خوردم. با خنده برگشتم سمتش: بابا جون شما همیشه از وقتی فقط 7 سالم بود و ازم میباختین از حرفا رو میزدین
آدرین: تام خندید و در حالی که کارتا رو جمع میکرد گفت: باشه پس توی فسقلی شانس داری. مرینت خندید و از روی زمین بلند شد و خودش رو پرت کرد روی مبل و در حالی که دراز میکشید و به خودش کش و قوص میداد گفت: شانس؟ من که بهش میگم مهارت. برای مثال من مثل شما وقتی احتمال داره رقیبم سرباز داشته باشه، سرباز خودم رو نگه نمیدارم برای آخر که به قول خودتون باد شه. با این حرف، من، آقای چنگ و تام نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم. چرا؟ فقط خودمون میدونیم. تام در حالی که لباش رو بهم فشار میداد و گونش به این خاطر چال افتاده بود به مرینت که متعجب نگاهمون میکرد، نگاه کرد: عزیزم اون اصطلاح رو هرجایی به کار نمیبرن. مرینت بیخیال شونه بالا انداخت و خودش رو کمی بالا کشید و نشست: داشتم میگفتم، من زرنگ بازی در اوردم و سربازم رو دست سوم زدم و اینجوری سرباز تو با.. یعنی منظورم اینه کار نکرد. نشستن روی زمین فقط برای بازی بود و حالا که بازی تموم شده بود، هر سه مثل مرینت پاشدیم و دوباره روی مبل نشستیم. شانگ هم با دیدن این حرکت از کنار آلیا بلند شد و دوید و روی مبل کنار مرینت نشست: مرینت من حوصلم سر رفته، حالا که خودت بازی کردی بیا باهم بازی کنیم. مرینت که معلوم بود حوصله نداره و ناچار داره این حرف رو میزنه به دور و بر نگاه کرد: چه بازی؟ شانگ: قایم موشک خوبه؟ مرینت که انگار با جرقه ی چیزی توی ذهنش دنیا رو بهش دادن سرش رو به پشتی مبل تکیه داد: میدونستی تا 1 ساعت بعد غذا نباید بازی کنی؟ شانگ گردن کج کرد: ولی خودت که الان داشتی بازی میکردی! مرینت سریع چشماش که داشت با آرامش روی هم میذاشت تا آخر باز شد و صاف نشست: چیزه.. کارت بازی نیازی به راه رفتن و دویدن نداره، واسه همین. شانگ نگاهی به ساعت انداخت: الان که 45 دقیقه از غذا خوردنمون گذشته، 15 دقیقه ی دیگه بازی میکنیم. از بدبختی مرینت خندم گرفته بود و چون علاقه ای به ادامه ی مکالمشون نداشتم گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و شروع کردم به چرخ زدن توش.... گوشیم رو گذاشتم روی میز کنار ساعتم که برای بازی کردن درش اورده بودم. حرف تام به آقای چنگ نظرم رو جلب کرد: آره اونم ماشین خوبیه، احتمالا منم دوباره تا چند روز دیگه کارام و انجام بدم یه ماشین میخرم. آقای چنگ سری تکون داد: چند تا رفیق دارم اگه خواستی... بقیه حرفاش رو توجه نکردم چون غلیظ تلفظ کردن کلمه رفیقش باعث شد یادم بیاد باید جوری رفتار کنم که انگار چیزی درباره دایی مرینت نمیدونم واسه همین چرخیدم سمت مرینت: داییت لهجه داره؟ مرینت سرش رو از گوشی بیرون اورد و نگاهم کرد: ها؟ چند ثانیه فکر کرد و وقتی حرفم رو فهمید آهایی زمزمه کرد. گوشیش رو خاموش کرد، کنار گذاشت و صاف نشست: آره دیگه، چین زندگی میکنن. زیر چشمی نگاهی به شانگ که داشت با دستش چیزایی میشمرد انداختم: یعنی هر سه شون هم چینی صحبت میکنن هم فرانسوی؟ مرینت که نگاهم به شانگ از چشمش دور نمونده بود چرخید سمت جایی که بهش خیره بودم و با دیدن شانگ کم کم خنده روی لبش اومد و دوباره برگشت سمتم: آره، زندایی با شانگ چینی حرف میزد و پارسال که من رفتم خونشون واسه همین مجبور شدم باهاش چینی حرف بزنم، بعد یه بار وقتی داشتیم بازی میکردیم یه سوتی داد و فرانسوی حرف زد و من تازه فهمیدم فرانسویم بلده. خندیدم چون دیگه این که چه حرفایی میزدن رو زیر نظر نداشتم و این رو تا الان نمیدونستم.
شانگ دوید و اومد کنارمون ایستاد: مرینت! 1 ساعت گذشت، برای احتیاط گذاشتم.. انگشت اشاره و انگشت کناریش رو به نشونه 2 جلو گرفت: دو دقیقه بیشتر هم بگذره. مرینت فقط لبخندی زد و به ناچار دنبالش برای بازی رفت. چشمم دنبالشون به جایی که میرفتن کشیده میشد که با کنار رفتن مرینتی که دنبال شانگ میرفت از جلوی ساعت مربعی سفیدی که روی میز گذاشته بود، چشمام روش قفل شد و با دیدن ساعت مثل فنر از جا پریدم. همه ی نگاها بخاطر اینکار روم بود که سریع دستم رو جلو گرفتم: ببخشید من یکم کار دارم، دیگه میرم. سریع بدون حرف اضافه ای از خونه بیرون دویدم و اطراف رو نگاه کردم که با ندیدن ماشینم اه از نهادم بلند شد. نگاه گذرایی به اطراف انداختم ولی این فیلم نبود که سریع یه تاکسی ببینم و باهاش برم شرکت. مجبورا پیاده دویدم ولی بعد از کمی دویدن متوجه شدم شرکت خیلی دیره و با دویدن کاری از پیش نمیبرم. ایستادم و نفس زنان دست به کمر زدم و نگاهی به عمارت بلند و چند طبقه که از پشت خونه ها دورا دور پیدا بودم کردم. نمیخواستم اونجا برم و ماشینم رو بردارم که بابا متوجه شه دارم جایی میرم چون یه در صدم جای ریسک نبود و بعدا که میدید پروژه رعد نیست و منم همون شب بیرون رفتم ممکن بود شک کنه. با دیدن خونه ی نینو ابروهام بالا پرید و متعجب خیره درش شدم. چطور متوجه نشده بودم انقد دویدم که بهش رسیدم؟ با خوشحالی دویدم سمتش و در زدم و کمی بعد نینو درو باز کرد که با دیدن من رنگ نگاهش کم کم به تعجب تغییر کرد: آدرین؟ نفس عمیقی کشیدم تا انرژی رفته ام برگرده و سریع رفتم سر اصل مطلب: ماشینت رو لازم دارم. متعجب نگاهی به اطراف کرد: ماشین من؟ ماشینای خودت چیشدن؟ دستی رو هوا تکون دادم: الان وقت سوال جواب کردن نیست خیلی دیرم شدم. سری تکون داد: باشه وایستا الان میام. کمی بعد با کلید برگشت و دادش دستم. دستی روی هوا براش تکون دادم: ممنونم. برای اینکه وقت از دست نره بدون اینکه منتظر جواب بمونم سریع ماشینش رو برداشتم و به سمت شرکت توی جاده به راه افتادم. نزدیکای شرکت بودم که روی مانیتور عکس آلیا افتاد، خوب که دقت کردم متوجه شدم تماس گرفته. متعجب به اسم آلیا که بالا و پایین میشد نگاه میکردم، چرا با ماشین نینو تماس گرفته؟ پوفی کشیدم و جواب دادم: الو؟ آلیا سریع با صدای نگرانی که انگار از جواب دادن من ناامید شده بود گفت: الو؟ آدرین؟ دستی به موهام کشیدم و به جاده چشم دوختم: ماشین نینو دست منه، اگه کاری باهاش داری با خودش تماس بگیر. آلیا سریع و کلافه گفت: با ماشین نینو تماس گرفتم چون با تو کار دارم. متعجب گفتم: از کجا میدونستی ماشینش دست منه؟ آلیا پوفی کشید: کی جز نینو میدونه؟ قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد: بیخیال این، تماس گرفتم که بگم یه نگاهی به پشت سرتم بندازی بد نیست. متعجب سرم رو به پشت برگردوندم:آهااا، این لکه روی صندلی رو میگی؟ اشکالی نداره باهاش کنار میام. از صدای بلندی که اومد معلوم بود چنان توی پیشونیش کوبیده که من دردم گرفت و ناخداگاه دستم روی پیشونیم نشست. آلیا انگار کم مونده بود گریه ش بگیره چند بار نفس عمیق کشید: وااای تو چرا انقد اسکلییی؟؟ بابا مرینت پشت سرته! متعجب از آینه جاده پشت سرم رو نگاه کردم و بله، واقعا ماشین مرینت پشت سرم بود. یه آن کنترل ماشین از دستم در رفت و فرمون چرخید که سریع گرفتمش. نفس عمیقی کشیدم و خطاب به آلیا گفتم: این داره چیکار میکنه؟
آلیا پوفی کشید و گفت: میدونم داری میری شرکت، فقط خواستم اطلاع بدم که یه غلطی بکنی اون ساعت و گوشی چیزت که جا گذاشتی رو ازش بگیری و دکش کنی بعد بری شرکت. اومدم بپرسم از کجا میدونه دارم میرم شرکت که صدای بوقی که پیچید توی ماشین نشونه از این داد که قطع کرده. پوفی کشیدم، ولی من الان فاصلم با شرکت چند کیلومتر بیشتر نبود و مرینت هم قطعا میفهمه که اومدم اینجا برای شرکت چون این طرف شهر من هیچ کاری جز رفتن به شرکت یا بار معروفی که این اطرافه نمیتونستم داشته باشم و ترجیح میدادم درباره ی شرکت اومدنم بهش دروغ بگم تا اینکه فک کنه از اون آدمام؛ چون میدونستم تام، دیان و ادوارد به اندازه کافی این چیزا رو توی ذهنش بد جا انداختن که اگه به این بار بیام دیدش نسبت به منم عوض میشه و منم مث بقیه مردا میبینه و ازم میترسه. (توی پارت 39 متوجه شد مرینت ازش نمیترسه که یعنی اون رو یه آدم بد نمیبینه) با استرس پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که ماشین مرینت به ثانیه نکشید نزدیکم ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم و به دلم بد راه ندم و لبخند استرسی رو لبهام نشوندم و سمت مرینتی که از ماشینش پیاده شد برگشتم. مرینت سمتم اومد و دستی پشت گردنش کشید: نمیخواستم مزاحم کارت شم فقط... ساعت و گوشیم رو سمتم گرفت: اینارو جا گذاشته بودی. از دستش گرفتم و ساعتم رو بستم و گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و لبخندم رو احمقانه تر کردم: برای اینا تا اینجا اومدی؟ ریز خندید: راستش 90 درصدش برای فرار از دست شانگ و بازی های بچگونه بود. انگار که یکی رو گیر اورده باهاش درد و دل کنه ادامه داد: وااای باورت نمیشه، به من میگه بیا قهرمان شیم و دشمنا رو بکشیم. ازش میپرسم چه دشمنی میگه اون دشمنا، بعد به دیوار اشاره میکنه. وقتی دید گیج نگاهش میکنم خندید: دشمنای خیالی. با فهمیدن منظورش کم کم منم لبخند زدم و چشم چرخوندم: انگار یه نفر میگفت شیرینه. سری به اطراف تکون داد: سوژه گیر اوردی؟ خندیدم: خواستم ری اکتی کرده باشم. لبش رو جلو داد و با خنده گفت: شما لطف کن دیگه ری اکت نکن. لبخند دندون نمایی زدم: چشم. هیچکدوم حرفی نداشتیم پس نگاهی به پشت سرم انداخت: ببخشید به حرف گرفتمت، داشتی میرفتی سرکار؟ رد نگاهش رو گرفتم و با رسیدن به شرکت و نگهبانایی که هنوز براشون کاری نکرده بودم، خیره نگهبانا شدم: چی؟ من که کار... بقیه حرفم رو نزدم چون توی درست و غلطش موندم که ابرو بالا انداخت: اینجا کار نداری؟ نگاهش رو از شرکت گرفت و بهم چشم دوخت: ولی تو که تو مصاحبه یه چیز دیگه گفتی! مصحابه! پس دیدتش. شونه ای بالا انداختم: میگن هرچی تو اخبار میبینی درست نیست. متعجب گفت: یعنی میگی کسی که داشت اون حرفا رو میزد تو نبودی؟ با دیدن قیافم گرفت و زود حرفش ادامه داد: یعنی برای منفعت و سود شرکت پدرت به مردم دروغ گفتی؟ از سنگینی حرفش قدمی عقب برداشتم، من؟ برای منفعت خودم، دروغ؟ سری ناباور سری به اطراف تکون دادم: نه، معلومه که نه! مرینت متعجب گفت: پس تو مصاحبه چی میگفتی؟ با این حرف به عمق قضیه فکر کردم، واقعا من همچین آدمی بودم؟ و واقعا این کار رو کرده بودم، بخاطر خودم و زندگی شخصیم به همه دروغ گفته بودم. پوفی کشیدم، دیگه نمیشد کاریش کرد؛ حالا که کار از کار گذشته بود باید تا آخرش میرفتم. سریع از افکارم بیرون اومدم و خطاب به مرینت گفتم: بیخیال، من فقط اومدم یه پروژه بردارم. انتظار داشتم متوجه شه که نباید بیشتر از این اینجا باشه و بره ولی با ذوق گفت: واقعا؟ میشه منم باهات بیام؟
متعجب گفتم: چی؟ چی چی و باهام بیای؟ حالت صورتش یه آن تغییر کرد و ذوقش از بین رفت: یعنی دوست نداری باهات بیام؟ چی شد؟ الان چشماش اشکی شد؟ واقعا انقد دلنازکه؟ سریع دستم رو به نشونه ی نه تکون دادم: نه، نه! میتونی بیای. شونه ای بالا انداخت و دستی به صورتش کشید تا متوجه نم اشک تو چشماش نشم و منتظر ایستاد تا من برم و دنبالم بیاد ولی من از چیزی که ممکن بود پیش بیاد میترسیدم و قدم از قدم برنمیداشتم. بالاخره خسته شد و انگشتی به بازوم زد: چیکار میکنی؟ نمیخوای بری؟ تکونی خوردم و بی فکر کردن به بقیه ش به سمت کوچه کناری شرکت به راه افتادم. مرینت همونطور که دنبالم میومد متعجب گفت: چرا داری میری توی کوچه؟ پوفی کشیدم: میخوام اگه پنجره بازه کار و راحت تر کنم و از پنجره برم. متعجب گفت: میدونستم عجیبی ولی نه در این حد! شرکتتون خداروشکر در که داره، مگه اسپایدرمنی که از پنجره بری تو؟ با این حرف خندم گرفت و برگی از خاطراتش توی ذهنم ورق خورد: معمولا عجیب رفتار میکنم و از پنجره ی اتاقم به بیرون رفت و آمد دارم، با این که ترس از ارتفاع دارم ولی این کار باحال و متفاوتیه. " خندیدم: آره، من متفاوت و عجیبم، درست مثل تو! متعجب گفت: مثل من؟ به روبرو نگاه کردم، از کوچه رفته بودیم بغل ساختمون و اصلا توی دید نگهبانا نبودیم. لبخندی زدم و به پنجره ی بازی بین پنجره های ساختمون شرکت اشاره کردم: نگو که داخل شرکت شدن از این پنجره برات یه چالش محسوب نمیشه و دوست نداری انجامش بدی. مرینت با چشمای گشاد شده اش ارتفاع زمین تا پنجره باز رو اندازه گرفت: چی؟ مگه دیوونه ام که بالا رفتن از پنجره با ارتفاع 8 متر تا زمینی که آسفالته برام باحال باشه؟ جلو تر رفتم و دستم رو روی بینی م گذاشتم: هیشش، سر و صدا نکن. اگرم سختته نیازی نیست بیای همینجا بمون. ولی بر خلاف اننظارم که میترسه و همونجا میمونه، جدی سمت ساختمون رفت و دستش رو به لبه ی سازه ش گرفت و پاهاش رو هم بالا گذاشت و شروع کرد طبقه ها رو بالا رفتن. شونه ای بالا انداختم و منم همینکارو کردم. از طرفی بخاطر قد بلندم مشکل داشتم که پاهام رو کجا بذارم و از طرفیم زودتر بالا میرفتم، مرینت که دیگه رسیده بود پاهاش رو لبه ی پنجره گذاشت و با دستاش خودش رو داخل کشید و سرش رو از پنجره بیرون اورد، احتمالا برای کمک به من ولی با دیدن ارتفاع ترسیده عقب عقب رفت. سریع دستم رو لبه ی پنجره گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم: مرینت؟ خوبی؟ داخل پریدم و تا اومدم دنبال مرینت بگردم و ببینم خوبه یا نه، پایین کشیده شدم. خواستم کاری کنم و عکس العملی نشون بدم که دستی جلوم گذاشته شد و با دیدن مرینتی که کنارم نشسته بود و من رو مثل خودش پشت میزی قایم کرده بود دلم آروم گرفت و به سایه ای که از پشت میز پیدا بود نگاه کردم.
نفسم رو مثل مرینت حبس کردم تا لو نریم و سایه ی آدمی که نمیدونستم کیه رو نگاه کردم که کم کم شروع به بزرگ شدن کرد و این نشون میداد که داره به سمت در این بخش میره و به لامپ نزدیک تر میشه. نفسم رو رها کردم و کمی سرم رو از پشت میز بیرون بردم که با دیدن کفشای مشکی ای که رفت، آروم و با احتیاط بلند شدم و مرینتم دنبالم بلند شد. این که متوجه شد باید قایم شیم تعجب آور بود پس برگشتم سمتش: راستی، چرا قایم شدی؟؟ پوزخندی زد: نکنه اشتباه کردم؟ متعجب گفتم: نه، فقط میخواستم بدونم از کجا فهمیدی. شونه ای بالا انداخت و همونطور که از پشت میز بیرون میومد گفت: اگه میخواستی کسی متوجه حضورت شه از در میومدی تو. وقتی خطر مرگ، زخمی شدن و بقیه مشکلاتی که ممکنه برات پیش بیاد رو به جون میخری فقط برای اینکه نگهبانا متوجه اومدنت نشن... بقیه حرفش رو ادامه نداد چون میدونست خودم گرفتم و نمیخواست کشش بده. نگاهی به در باز کرد: الان یه نفر اون بیرونه، میخوای زودتر پروژه رو برداریم و بریم؟ سری تکون دادم و از پشت میز بیرون اومدم: میشه لطفا تو بپایی که اون آدمه متوجه نشه تا من جلدی (به معنی زودی) پروژه رو بردارم؟ سری به معنی تایید تکون داد و از این بخش بیرون رفت. نگاهی به دور و برم کردم، از گیتار، پیانو، کامپیوتر و هدفون و استودیو ضبط معلوم بود اینجا بخش موسیقیه. از بخش موسیقی بیرون اومدم و زود بخش ربات رو پیدا کردم، همین که دستم روی دستگیره در نشست متوجه لامپ روشن که نورش از شیشه ی بالا بیرون میومد توی اون بخش شدم. گوشم رو به در چسبوندم که با شنیدن صدای پا، سریع بی اینکه کمی احتیاط کنم توی راهرو دویدم و نزدیک ترین دری که دم دستم بود رو باز کردم و پریدم داخل. چند بار نفس کشیدم و دستم رو روی قلبم که تند تند میکوبید گذاشتم تا آروم شم. برگشتم به پشت ولی تاریکی مطلق بود، بخش موسیقی و رباتا هم بخاطر اینکه چند تا آدم الان اونجا رفت و آمد داشتن روشن بود. آخه میخوام بدونم نصف شبی کی تو این شرکته؟ گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و فلش انداختم و با بررسی همه جا، سمت لباسایی که آویزون بودن رفتم و یکی یکی کنارشون زدم و توشون دنبال چیزی که توی ذهنم بود گشتم ولی این اتفاقم بهم فهموند این فیلم نیست که بین اینا یه دستمال اسکلتی باشه که باهاش صورتم رو بپوشونمو یه عینک آفتابی که رو چشمم بزنم تا اگه کسی هم من رو توی شرکت دید نشناسه. با صدای در، قلبم یه لحظه ایستاد. صدای پای کسی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد باعث شد قلبم دیوانه وار بکوبه و نفس کشیدن از یادم بره. دستم روی لباسا خشک شده بود و میترسیدم برگردم که با دستی که به شونم خورد دو متر از جا پریدم. برگشتم و با دیدن مرینت نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم: پوففف نمیگی زحله ترکم میکنی؟ شونه بالا انداخت: ترسی که با اومدن یه نفر به این بخش توی وجودت رخنه میکنه در حدی قوی نیست که زحله ت بترکه. پوکر نگاهش میکردم که دستش سمت بازوم رفت. نگاهم رو که سمتش بردم متوجه شدم از کنار دستم یه عینک برداشت و زد روی چشمش، حالا قشنگ با قیافش جور شده بود. نتونستم جلوی لبخندی که اومد روی لبم رو بگیرم و آخر سر هم مرینت بخاطر تنبیه خودم رو مجبور کرد یکی از اون عینکای ضایع بزنم و یه کلاه خوشگلم گذاشت سرم. داشتیم سمت در میرفتیم که با فکر اینکه الان مرینت باهام میاد توی بخش رباتا از حرکت ایستادم: راستی، تو مگه قرار نبود بپا باشی؟
مرینت برگشت سمتم و چند ثانیه نگاهم کرد، وقتی فهمید جدیم زد زیر خنده. متعجب گفتم: چیه؟ با خنده گفت: الان یادت اومده؟ من دیدم جنابعالی اومدی اینجا و قایم شدم تا سر فرصت مناسب بیام دنبالت. اینایی که توی بخش رباتا بودن هم با اونی که توی بخش موسیقی بود و کارشون طول کشیده بود با هم رفتن و منم اومدم اینجا. دستی پشت گردنم کشیدم: بعد وقتی کسی نیست این عینکا برای چین؟ شونه ای بالا انداخت: همینجوری محض خنده. جلوی چشمای متعجب من در رو باز کرد و رفت بیرون. سریع به خودم تکونی دادم و دنبالش دویدم و زود تر از اون جلوی در بخش رباتا ایستادم: میشه توی نیای تو؟ من برمیدارم و میام. متعجب گفت: مگه از این بخش پروژه ربات میخوای برداری؟ سری تکون دادم و برای اینکه شک نکنه گفتم: آره، پروژه ی یه ربات که... ای بابا، من نباید دربارش توضیح بدم. ابروهاش بالا پرید و انگار تازه یادش اومد که نباید سوتی بده که همه چیز رو درباره ی شرکت میدونه. قدمی عقب گذاشت و سر تکون داد: باشه، پس زود باش. آروم سر تکون دادم و وارد بخش رباتا شدم. از طراحی گرفته تا پروژه و کوچیکترین قطعه رو برداشتم و همه رو داخل جعبه ای که قطعات رعد بود گذاشتم. درش رو بستم و بلندش کردم، کم سنگین نبود ولی میتونستم تا بیرون حملش کنم. بیرون رفتم که مرینت سریع چرخید سمتم و با دیدن جعبه گنده توی دستم نگاهش وا رفت: قراره این رو از سه طبقه ببریم پایین و بدون اینکه نگهبانا بفهمن از پنجره ببریم بیرون؟ با این حرف نگاه خودمم وا رفت و دستام شل شد که کم مونده بود جعبه از دستم بیوفته. راست میگفت! انقد هل بودم و عجله داشتم برای ختم این قاعله که اصلا حواسم به این چیزاش نبود! مرینت که فهمید چرا اینطوری نگاه میکنم با دست به پیشونیش کوبید: ای خدا! لبخند دندون نمایی زدم: میشه تو نگهبانا رو یه کاری کنی تا من حداقل بتونم این و از در مث آدم بیارم بیرون؟ کلافه چشماش رو بست و و با آرامش سری تکون داد که لبخندی زدم و سمت آسانسور به راه افتادیم. ** طبقه ی همکف بودیم و هنوز نمیدونستم مرینت میخواد چیکار کنه اما بهش ایمان داشتم، چون با چیزایی که من دربارش میدونستم مطمئن بودم یه فکر خوب داره. مرینت دستش رو به نشونه ی ایست جلوم گرفت و من منتظر ایستادم. شروع کرد به تا زدن آستین لباسش و کلاهی که رو سرم گذاشته بود رو برداشت و سر خودش گذاشت. متعجب نگاهش میکردم که برگشت سمتم: نظرت مهم نیست ولی خوبه دیگه؟ واقعا اون کلاه و تیپ خیلی بهش میومد ولی سوالم این بود که چرا؟ وقتی دید همینجوری خیره نگاهش میکنم سری تکون داد: همینجا وایمیستی وقتی که بردمشون اونطرف با سرعت جت میری اون کوچه ای که ازش اومدیم و وایمیستی تا ماشین نینو رو برات بیارم. به سمت پنجره ای که بغل ساختمون در میومد رفت و ازش بیرون رفت. به دری که نگهبانا پشتش و بیرون شرکت ایستاده بودن نگاه کردم که صدای حرف زدنشون اومد ولی بخاطر فاصله و در بینمون درست نمیشنیدم چی میگن. از پشت شیشه بلوری در، فقط معلوم بود مرینت نزدیکشون ایستاده و داره به جایی اشاره میکنه و نگهبانا هم رد انگشتش رو دنبال میکنن و چند ثانیه بعد نگهبانا همراه مرینت رفتن. سریع سمت در دویدم و نزدکش ایستادم، جعبه رو یه دستی بغل کردم و به سینم چسبوندم و بعد باز کردن در، بیرون رفتن ازش و بستنش، دوباره دو دستی جعبه رو گرفتم و فقط نیم نگاهی سمت نگهبانایی که کنار مرینت ایستاده بودن و داشتن ماشین مرینت رو نگاه میکردن انداختم و به سمت کوچه ای که ازش اومده بودیم دویدم.
جعبه رو گذاشتم زمین و سرم رو کمی بیرون بردم که مرینتی که نگاهش اینجاها میگشت با دیدنم چیزی به نگهبانا گفت و سوار ماشین شد و روشنش کرد. کمی بعد از اون سر کوچه داخل شد، سریع جعبه رو برداشتم و مرینت پیاده شد و من سوار شدم. ***** آلیا: داخل شرکت شدم و پشت میز مخصوصم نشستم. ذهنم هول رفتارای عجیب نینو و مرینت و آدرین میگردید. نینو که باهام مهربون شده بود و آدرین و مرینت هم مثل همیشه عجیبن، اونم از دو سه روز پیش که با همدیگه پروژه رو از شرکت آقای آگرست دزدیدن و خوب میدونم آقای آگرست الان در چه حدی عصبانیه. با احساس تکون خوردن به خودم اومدم و به دختری که داشت تکونم میداد نگاه کردم: ها؟ دختره که اسمش کلارا بود و همکارم بود سریع روی میزم نشست: میگم صحت داره که تو عضو افتخاری همون شرکت معروفه ای؟ دست به سینه زدم: چطور؟ سمتم خم شد: نمیتونی ازش اطلاعات بیاری؟ باور کن اگه فقط خبر اینکه رییسش کیه رو منتشر کنی از کار آموزی در میای میری تو اوج و اون بالا ها، همه بهت احترام میذارن. بی حوصله چشم چرخوندم: اون بالا سریه فرستادت؟ دیده خودش نمیتونه از زیر زبونم چیزی بکشه تورو کرده چغندر؟ زیر چشمی نگاهی به همون بالا سری ای که از اول دوران کار آموزیم گیر داده بود که هویت مرینت رو بفهمه و الانم که کلارا رو جای خودش فرستادم بود و داشت ما رو میپایید، کردم و بلند طوری که بشنوه گفتم: من آدم فروش نیستم. صدام رو انداختم پس کله م و طوری داد زدم: پس دیگه رو مخم اسکی نرین. که کل شرکت به لرزه در اومد. به کلارایی که داشت به خودش میلرزید نگاه کردم: حالام هرررری میخوام کارم و انجام بدم! و بدون توجه به بدن کلارایی که روی میزم داشت میلرزید سرم رو توی کامپیوتر فرو کردم *** دیگه هوا داشت تاریک میشد و ساعت کاریم تموم شده بود. بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم، همه رفته بودن جز من. از شرکت بیرون اومدم و نگاهی به راهی که قرار بود ازش برم کردم که با احساس چیزی روی بینیم، قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم، توی سیاهی فرو رفتم. *** گابریل: کار خودشه، اون دوپن چنگ مطمئنم. یه بار دیگه به گوشی توی دستم نگاه کردم و نقشم رو مرور کردم. طبق اطلاعاتم نزدیک ترین فرد به مرینت که میتونم بدزدم و بیهوشش کنم و توی یه انبار نگهش دارم و گوشیش رو ازش نگیرم تا به دوستش زنگ بزنه و بیاد دنبالش و مجبورش کنم پروژه م رو پس بده آلیا سزاره. خیالم از پلیس هم راحت بود چون اگه آلیا بهش خبر بده و اون بخواد بیاد مجبوره تنها بیاد چون متهمه به دزدی از یکی از مهم ترین شرکت های جهان. با زنگ خوردن گوشی افکارم رو ول کردم و جواب دادم: چیشد به هوش اومد؟ +: بله قربان ما الان از توی آشپزخونه حواسمون بهش هست. سری تکون دادم و طول اتاقم رو برگشتم: خوبه، اگه ازتون درخواستی داشت که شمارو ازش دور میکرد میخواد به دوستش زنگ بزنه، حتما انجامش بدین. +چشم قربان. آلیا: میدیدم چطور با گوشی حرف میزنه و من رو میپان و این خیلی رو مخم بود. گوشی رو قطع کرد و اومد سمتم: پس خانوم کوچولو به هوش اومده. پوزخندی زدم: بله دیدم داشتی چغلیش رو پیش رییست میکردی. سر تکون داد: زبونتم که درازه، فک کنم بتونیم باهم کنار بیایم. بحث کردن با اینا فایده ای نداشت و الان فقط باید از اینجا دورشون میکردم پس سریع خودم رو مظلوم کردم: میشه برام آب بیاری؟ یعنی آب جوشونده.
ابرو بالا انداخت: چی؟ آب چی چی؟ چهرم رو درهم کردم مثلا که درد دارم: توروخدااا من حالم خوب نیست، میدونی که من یه دخترم و شما روز خوبی رو برای دزدیدن انتخاب نکردین. مرده اخماش رفت توی هم: به من چه که درد... اونیکی زد توی پهلوش: بیا بریم برای خانوم آب بیاریم. اونی که معلوم بود مثلا بالاتره و با آقای آگرست و من حرف میزد ابروهاش بالا پرید و سر تکون داد و با هم رفتن توی آشپزخونه. اینکه رییسشون آقای آگرسته رو از سیو توی گوشیش دیدم چون داشت سمت آشپزخونه میرفت و پشتش به من بود و شماره میگرفت با چشمای تیزم اسمش رو خوندم و یه چیزاییم از بین حرفاش شنیدم و نقششون رو میدونستم. با صدای آب که معلوم بود دارن توی ظرفی میریزن تا گرمش کنن تکونی خوردم، چون مچ دست و پام بسته بود و گوشیم که برای نقششون ازم نگرفته بودم توی جیب پشتم بود، خودم رو به مبل کهنه و پاره پوره ای که وسط انباری و بین کاها بهش بسته بودم کشیدم و گوشیم افتاد زمین. سریع با انگشت پاهام روشنش کردم و پین رو زدم و شماره ی آدرین رو گرفتم. داشتن میومدن توی هال پس سریع گوشیم رو هل دادم زیر مبل و صاف نشستم که آدرین سر موقع قبل اینکه اونا به اندازه ای نزدیک شن که صداش رو بشنون، جواب داد و بوق های گوشیم رو خفه کرد. برای اینکه حرفی نزنه و مردا متوجه نشن سریع با صدای بلندی گفتم: نه حرف نزن! با این حرفم مردا نگاهم کردن که دوباره بلند گفتم: خورشید طلایی نباید حرف بزنه. ممکن بود آدرین متوجه نشه منظورم خودشه پس دوباره گفتم: حرف نزنیا! خورشید که دوست پسر بلوبریه نباید حرف بزنه. چون خودش به مرینت میگفت بلوبری مطمئن بودم الان اگه اینجوری بگم میفهمه منظورم خودشه و نباید حرف بزنه. نفس عمیقی کشیدم و به آدمایی که الان روبروم بودن نگاه کردم: میگم من دوست پسر خیلی ترسناکی دارم که اگه بفهمه شما من و اینجا توی این انبار نزدیک موزه لوور که پلاک 34 داره زندانی کردین خیلی عصبانی میشه، پس اون نباید از این ماجرا خبر دار شه. یه بلوبری خوشگل هم دارم که اونم ممکنه به خطر بیوفته پس اونم نباید پاش به اینجا باز شه. ولی یدونه خورشید دارم ماه نداره، باور کنین! اون مردا گیج نگاهم میکردن که اولی لیوان آب جوش رو سمتم گرفت: بگیر بخور فکر کنم زیادی بهت فشار اورده. منظورش رو میدونستم و کفری شده بودم اما بی اهمیت بهش دوباره شروع کردم به اطلاعات دادن به آدرین: الان خورشید باید خیلی سریع بتابه اینجا و من از دست شما غولا نجات پیدا کنم. میدونستم الان آدرین ماجرا رو فهمیده و میخواد بیاد و قراره گوشی رو قطع کنه پس سریع جیغی زدم که صدای بوق تلفن توش گم شد. قبل از اینکه اون مرده حرفی بزنه گفتم: خودم میدونم هرچی جیغ بزنم کسی صدام رو نمیشنوه، من سلطان فیلم هام. ادامه دادم: فقط میخواستم صدام صاف شه. آدرین: مجبور بودم با نینو درمیون بذارم و با همدیگه یه نقشه بکشیم پس در اتاق رو باز کردم و سرم رو بیرون بردم: نینو؟ میشه بیای؟ نینو یا دیدن قیافم کنجکاو اومد توی اتاق و در رو بست: چی شد؟ آب دهنم رو قورت دادم: آلیا.. به چشمای نگرانم خیره شد: آلیا چی؟ خودمم نفهمیدم چطور با صدای ضعیف گفتم: آلیا رو دزدیدن. نینو چنان داد زد چییییی چی رو دزدیدن؟ که مطمئن بودم گند زده و مرینت الان میاد.مرینت: با آدرین داشتیم به نینو کمک میکردیم واسه آماده شدن برای خواستگاری امشب از آلیا با حلقه ای که توی جیبش بود که آدرین گوشیش زنگ خورد و رفت توی اتاق. کمی بعد نینو رو صدا کرد و دوباره کمی بعد صدای داد نینو باعث شد ترسیده دستم رو روی قلبم بذارم.
سریع سمت اتاق رفتم و داخل شدم، با دیدن قیافه عصبانی نینو و مظلوم آدرین مطمئن شدم یه اتفاق ناخوشایند افتاده. نینو انگار چشمش چیز دیگه ای رو نمیبینه بازوی آدرین رو گرفت: آدرین داری شوخی میکنی؟ یعنی چی آلیا رو دزدیدن؟ حالا نوبت من بود از تعجب شاخ در بیارم.. دزدیدن؟ یعنی چی دزدیدن؟ آلیا رو دزدیدن؟ مگه شهر هرته! متعجب گفتم: آدرین جدی میگی؟ آدرین آروم سر تکون داد: بچه ها الان وقت این چیزا نیست، باید یه نقشه بکشیم و سریع نجاتش بدیم. نینو کلافه دستی توی موهاش کشید و سمت کمد توی اتاق رفت. داخل کمد گاو صندوقی رو باز کرد و از داخلش هفت تیری در اورد. با دیدنش یه قدم به عقب برداشتم: این اسلحه همونی نیست که توی اون قبرستون ر`وح زده پیدا کردی؟؟ شونه ای بالا انداخت و در کمال خونسردی گفت: اگر بلایی سر آلیا اومده باشه اول اون کسایی که بالای سرشن و میکشم بعدم اون کسی که باعث و بانیشه. قشنگ معلوم بود زده به سرش، با چشمایی که دو دو میزد و قلبی که تند تند میزد خیرش شدم: نینو.. تو جدی ای؟ با غیض نگاهم کرد: هنوز تصمیم نگرفتم. جلوی چشمای متعجب ما از از خونه زد بیرون و من و آدرین هم برای اینکه جامون نذاره مجبور شدیم دنبالش بریم. البته آقا آدرسم نداشت و برای ما کلاس میذاشت. ** نینو ترمز کرد و بی معطلی پیاده شد. با ترس و لرز پیاده شدم، اصلا چرا ما داشتیم بدون اطلاع دادن پلیس این کارو میکردیم؟ با فهمیدن ترسو بازی ای که در اوردم سریع همزمان با آدرین پیاده شدم، آخه دوستم در خطره بعد من باید منتظر پلیس باشم؟ هر چه بادا باد به قول خود آلیا نهایتش اینه که میمیرم. پشت سر نینو و آدرین رفتم و نینو اسلحه ی توی دستش رو به کمربندش وصل کرد و سریع با یه حرکت در انبار رو هل داد و باز کرد. با دیدن آلیا هرسه سمتش دویدیم و من و نینو همزمان اسمش رو داد زدیم. کنارش که رسیدیم نینو سریع بغلش کرد: حالت خوبه؟ آلیا آروم سر تکون داد که دوتا مرد از یه اتاقک اون ته بیرون اومدن و با دیدن وضعیت جای اینکه بترسن با پوزخند سمتمون اومدن. اسلحه هاشون رو در اوردن که سریع داد زدم: آدرین قبل اینکه نشونه بگیره ازش تفنگ رو بگیر. خودم سمت یکیش حمله ور شدم و قبل از اینکه نشونه بگیره از دستش تفنگ رو کشیدم و آدرین هم با دیدن من اومد همینکارو بکنه ولی بخاطر دیرتر جنبیدنش اسلحه اون مرده آماده شلیک بود و آدرین فقط تونست سرش رو به سمت بالا منحرف کنه که تیر به سقف خورد. آدرین زود تر از بقیه از شوک بیرون اومد و تفنگ رو از دست مرد دومی کشید. سریع اسلحه توی دست آدرین رو کشیدم و با اونی که توی دست خودم بود گرفتم سمت نینو. نینو سریع از دستم گرفت و حالا که دستم خالی شد راحت برگشتم سمت اون مردی که باهاش درگیر بودم و الان با استفاده از برگشتنم سمت نینو میخواست بهم مشت بزنه. مشتش رو گرفتم و اون یکی دستش رو هم گرفتم و مثل زور آزمایی همدیگه رو هل میدادیم اما هیچکدوم تکون نمیخوریم و هردومون گیر بودیم، آدرین و مرد دومیم همون وضعیت رو داشتن. با صدای نینو هر چهار تامون بی اختیار زور زدن رو ول کردیم و برگشتیم سمتش. نینو نگاهش رو از ما گرفت و به آلیایی که با ذوق خیره دعوامون بود نگاه کرد: این الان یه موقعیت غیر رمانتیک، خشن، باحال، درام و غیر منتظره است؟ منی که این حرف رو بهش زده بودم متوجه شدم منظورش چیه اما نتونستم دست اون مرده رو ول کنم و مانع نینو از مرتکب شدن احتمالا بزرگترین اشتباه زندگیش بشم که جلوی آلیا زانو زد و جعبه ی مخملی رو از جیبش بیرون اورد و باز کرد: با من ازدواج میکنی؟
شارژم 4 درصده 😔😂
عه شد سه😔
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
*جهت حمایت از شما
بعدییی کجاییی🤌🏻
تلوخدا بعدی
یعنی دقیقآ همون جای حساس کات کردی 🙂🙂
و منی که روزی صد بار این وضعیت رو تحمل میکنم 😂💔
بعدی آجو 😐
بعدی کوجای
من نوموبونوم 🤨😠🥺
عالی بودددددددددددددد 😁
دمت گرم ایندفعه خیلی زیاد بود 😙
فقط موقعی که نینو از آلیا خواس.تگاری میکنهههه 😐🤣
راستشو بخوای اشتباهیبه جای الیا آدرین نوشتم 😲
بعدی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود خیلی خندیدم
وضعیت اضطراریه