پارت ۴:عشق محافظ من

یه دفعه شاهزاده پاشد اومد جلوم دستامو گرفت منم بلند شدم همین می خواستم چیزی بگم گفت:ببنین مرینت من.....من....خیلی وقته که دوست دارم فقط نمی دونستم چطوری بهت بگم من واقعا دوست دارم و می خواستم بدونم نظر تو چی؟!؟؟!؟!؟!

به چشماش نگا کردم نتونستم خودمو کنترل کن و گفتم:خب راستش شاهزاده فک کنم این حس دو طرفه باشه ولی من هیچ پدر و مادری ندارم.....اما پس اونا....پریدم وسط حرفش......اونا پدر و مادر من نیستن من دیگه جزو خانواده اونا نیستم......از نظر من اشکالی نداره تو هرچی هم که باشی بازم من عاشقتم حتی اگر یه دزد یا قاطل باشی.....اما یه موضوع دیگه هم هست...چی؟!؟؟......خب من یه بیماری خیلی نادر دارم که خیلی خطرناکه و هیچ راه درمانی هم نداره اگر بخاطر اون بیماری من.....پرید وسط حرفم و با صدای بلند البته نه خیلی بلند.....تو هیچیت نمی شه مرینتی که من می شناسم خیلی قویه و هیچ وقت بخاطر یه بیماری زمین نمی خوره.....به چشمام نگاه کرد غرق چشماش شدم.....مرینت من دوست دارم اگه منو دوست داری باید سالم بمونی..باشه؟؟؟!!......که یکدفعه....

از زبون آدرین:یکدفعه مرینت بی هوش شد سریع بقلش کردم و بردم توی اتاقش و طبیب رو خبر کردم وقتی اومد گفت:بیماری بانو خیلی بدتر شده و امکان زنده موندش ۵۰=۵۰ باید براش دعا کنیم...آدرین:یعنی هیچ دارو و یا چیز دیگه ای نداره بتونه خوب بشه....دکتر:نه متاسفانه 😥.....دیگه داشت گریم می گرفت من واقعا دوسش داشتم تازه فهمیدم اونم منو دوست داره نه این امکان نداره اون نمیتونه منو با عشقی که به من داده ول کنه بره ......که بابام و مامانم اومدن به زور خودم رو نگه داشته بودم مامانم اومد جلوم گفت:چی شده......گریم گرفت نتونستم خودم رو کنترل کنم مامانم رو بقل کردم و گریه کردم اونم منو بقل کرد و دستش رو روی موهام می کشید فک کنم فهمید که من دوسش داشتم.....

بابام گفت:دوسش داشتی؟!؟؟مگه نه؟؟..‌....هیچی نگفتم و فقط داشتم اشک میریختم.....ملکه:پسرم نگران نباش اون دختر خیلی قویه چیزیش نمی شه من مطمئم......ادرین:اما..اگه..اگه چیزیش بشه چی من اون موقع باید چیکار کنم...با داد گفتم:ها..من باید بدون اون چیکار کنم 😢😭

که یکدفعه..:(

صدای مرینت اومد رفتم جلو گفتم:(مرینت ........