
سلام این داستان Game Death and Life هستش . این و یکی از دوستام به نام Reza نوشته . اومدید وارم از این داستان خوشتون بیاد . لایک و کامنت فراموش نشه 😉
چشم هام و کم کم باز کردم . همه جا رو تار می دیدم . کم کم چشمام درست شد هیچی یادم نبود ، حتی اسمم و ! وقتی خوب نگاه کردم چند نفر دیگه هم اون جا بودن ، ولی من نمی شناختمشون . احساس می کردم یه چی زی رو پیشونیم هست ولی نمی دونستم چی هست . کم کم اونا هم چشم هاشون و بلز کردن ولی خیلی هول شده بودن . از من پرسیدن تو کی هستی ؟ گفتم : اِ ، یادم نمیاد . دستم و به پیشونیم زدم و اون چیز افتاد . فک کنم کاغذ بود و توش نوشته بود ( جک ) . همه ی اون بچه ها از اون کاغذ ها دستشون بود . یکشون گفت من اسمم ( اریک ) هست . یکشون گفت منم آنتونی هستم . اون یکی گفت : اِ منم ، ها الک چی چی ؟ ادامه از زبانه اریک : به کاغذش نگاه کردم و گفتم : الک چی چی ، چیه ؟ اون الکساندر هست
ادامه از زبان الکساندر : چشمام ضعیف می دید و نمی تونستم خوب ببینم بعد دستم به جیبم خورد ، یه چیزی توش بود . وقتی برداشتمش دیدم عینک هست . عینکم و زدم . حالا خوب می دیدم ولی نمی دونم چرا هیچی یادم نمی اومد . اونجا یه ساعت دیواری و یه میز بود که روش دو تا شمع از جنس شیشه بود و وسط اونا یه ساعت .
هم دیگه رو نگاه می کردیم که دیدم داره از یه جایی آب میاد ، وقتی درست نگاه کردیم دیدم یه جا توی دیوار سوراخ هست . آب هم بالا می اومد . ادامه از زبانه انتونی . اب از دیوار می اومد و تموم نمیشد . عقب عقب رفتم که پام پیچ خورد و وقتی داشتم می افتادم یکی از شمع ها رو گرفتم که یهو اون شمع تکون خورد و اون ساعت رفت پاین و از دیوار یه لپ تاپ در اومد که باز بود
وقتی داشتم بلند می شدم دستم به حرف l خورد و یکی از اون آجر دیوار ها اومد به سمت بیرون !! ادامه از زبان جک : گفتم انتونی چی کار کردی ؟ باز از کار بکن ! گفت فکر کنم اینو زدم بعد به حرف t زد ولی اون آجر رفت داخل ! یکم فکر کردم و گفتم : بنویس Help !!! زد ولی اتفاقی نیوفتاد ! آب اومده بود بالا . الکساندر گفت : بنویس clock !!!!!!! وقتی انتونی نوشت clock آجر ها جور شدن و دیوار ساعتی رفت کنار و یه در کوجیک باز شد !! سریع و سخت رفیتیم بالا و آب دشت به در می رسید . زود رفیتم و اونجا یه میله بود که به نظر چوبی می اومد و بالا یه راه رو . ادامه از زبان اریک : از میله ها به زور بالا رفتم ولی جک خیلی راحت رفت !! نمی دونم چجوری ولی رفت . بقیه سخت رفتن . وقتی از میله ها رفتیم بالا و رفتیم داخل راه رو یه در بود . وقتی از نزدیک نگاه کردم دیدم آهنی هست و به نظر خیلی محکم بود . وقتی بهش دست زدم یه حس عجیبی بهم دست داد که یه لحظه دیدم ....
به لحظه دیدم رنگ دستم داره رنگ در میشه !! عقب عقب رفتم و افتادم زمین . هول شده بودم که دیدم کل بدنم رنگ در شده !!! با دست راستم به دست چپم ضربه زدم ولی انگار به یه آهن ضربه زدم !! نمی دونستم چی شده و تعجب کرده بودم . نکنه من آدم نیستم ؟ نکنه من فضایی هستم که الکساندر گفت حتما فلز در و جذبش کردی !! بعد جک گفت واااااای !!! چه خفن ! بعد بلند شدم و با کمک جک سعد می کردیم در و باز کنیم ولی نمی شد منم بکم فکر کردم و دستم و مشت کردم . وقتی به دستم نگاه کردم احساس کردم بزرگ شده . اره بزرگ تر شده بود . قدرت و حس می کردم . بعد با مشتم محکم کوبیدم به در و در شکست . گفتم واااای جه خفن دیدید چی کار کردم ؟!
این قسمت تمام شد ، لایک و نظر یادتون نره ، منتظر قسمت بعدی باشید . خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی بود
یلی خوشم اومد😍❤😍
ممنون از نظرتون . خوشحالم که خوشتون اومده .🌹😀😀🌹