کبوتر سخنگو≈روزی تاجر معروف و معتبری به شهری وارد شد، حاکم اورا به بارگاهش دعوت کرد. ان تاجر مرد خوش سخنی هم بود و از هر دری حرف میزد. وقت شام کبوتر بریانی برداشت و به خنده افتاد. حاکم علت خنده را پرسید، تاجر گفت:قصه اش مال خیلی سال پیش است، من در جوانی راهزن بودم، سر گردنه ها کمین میکردم و اموال مسافران را به زور شمشیر و قدرت بازویم میگرفتم. روزی راه پیرمردی را بستم، با اینکه نقاب زده بودم مرا شناخت. گفتم حالا مجبورم تورا بکشم، التماس کرد، قبول نکردم، چند کبوتر روی تخته سنگی نشسته بودند به انها گفت: ای کبوتران شاهد باشید که این مرد مرا بی گناه کشت به او گفتم چه نادانی که کبوتران را شاهد میگیری و اورا کشتم. امشب با دیدن این کبوتر ها یاد ان ماجرا افتادم.
حاکم گفت:خدایا تو چه بزرگی، این کبوترهای بریان پس از سال ها راز ستمکاری این تاجر را اشکار کردن، و فرمان داد گردنش را بزنن و اموالش را بین مردم تقسیم کنند
زیبا و مختصر و اموزنده🌝🤍
بک میدم