7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mari انتشار: 2 سال پیش 223 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظررررررر تروخدا منتشرش کن😭😭😭😭😭😭😭 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
اسلاید بعد
P 4
✄┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
(ناظررر تروخدا ااااااا😭😭😭💔💔💔💔💔)
بوستیه : هر جفتتون ساکت شید!!!
بجای عذر خواهی دارید بازم با همدیگه بد رفتار میکنید!!!
نگفتم برید دفتر؟؟!!!!
فلش بک
از زبان آدرین:
دوباره همون قرصا! دوباره همون کبودی ها! دوباره همون زخما! و دوباره همون دردا! یه روز خوش توی زندگیم ندیدم! یه پوزخند تلخ از روی عصبانیت زدم، و بعد اون پوزخند به هق هق تبدیل شد...!
مثل یه تیکه گوشت، گوشه ی اتاقم افتاده بودم لامپ ها خاموش بود و بی صدا گریه میکردم خیلی تلاش کردم گریم نگیره اما نشد، صورتم خیس شده بود. یه دفعه ای یه هاله ی نور از در اتاقم اومد، یه نفر درو باز کرده و وارد اتاقم شده بود، اون شخص لامپ های اتاق رو روشن کرد.(اتاق آدرین و همونطور که هست تصور کنید^^) و بیشتر اومد تو و از صدای بسته شدن در معلوم بود که در اتاقو بسته. میخواستم با دستام اشکامو پاک کنم و با پتوی تخت، زخما و کبودی هامو بپوشونم اما حتی توان این کارو نداشتم، از درد، بدنم بی حس شده بود و نمیتونستم حرکت کنم. اون شخص ازم پرسید:
ناتالی : آدرین، حالت خوبه؟ چرا تو تاریکی یه گوشه نشستی؟؟!!
_ از صداش فهمیدم که ناتالی ـــه، سرم و به زور چرخوندم تا ببینمش، از صدای قدماش معلوم بود که داره بهم نزدیک تر میشه.)
ناتالی : آدرین چرا جواب نمی(نمیدی)......
_ حرفشو قطع کرد و بعد از چند ثانیه یه جیغ آرومی کشید.)
ناتالی : آ آدرین!!! چرا بدنت اینطوریه؟؟؟ *جیغ کم صدا*
اَ الان میرم به پدرت بگم ببریمت بیمارستان!!! تا اونموقع طاقت بیار!!!!
_ سریع دوید تا به در برسه هنوز کامل بیرون نرفته بود که از حنجره ی خسته و داغونم بهش گفتم:
آدرین: صبر کن ناتالی!!
_داشت درو میبست که درو ول کرد و دوید سمتم و با داد و نگرانی بهم گفت:
ناتالی : چ چیه آدرین، چیشده؟!!!
آدرین: ناتالی خواهش میکنم به پدرم نگو!!
ناتالی : چی داری میگی آدرین؟؟!!!! من میرم کمک بیارم!!
آدرین: ناتالی یه دقیقه بهم گوش کن!!!
باید راز نگهش دارم!!!
ناتالی : چ چیو؟؟؟
آدرین: زخما و کبودی هامو نمیخوام کسی بفهمه!!
ناتالی : چرا؟؟؟!!!!!!
آدرین: چند دقیقه بهم وقت بده تا توضیح بدم
ناتالی : فقط زود جواب بده تو صدمه دیدی؟؟!!! *با گریه و داد*
ناتالی : پ پس چرا اینقدر ازت خون رفته؟؟ چ چرا همه ی انگشتات خون آلود شده؟؟؟!!! چه بلایی سرت اومده آدرین؟؟!!!!
_ مطمئن نبودم اگه بهش بگم اوضاع از چه قراره چه واکنشی نشون میده؟!!! من طاقت دیدن اشکاش و ندارم وقتی پنج سالم بود مادرم بر اثر سرطان مرد و ناتالی برام مثل مادره، اما با این حال باید بهش همچیو میگفتم)
(تو این فیک هیچ میراکلسی وجود نداره🙂♥)
آدرین: تو مدرسمون قلدر هست!!!! ب بخاطر قلدرا اینجوری شدم!!!
(تو این دنیا هیچ موجودی وجود نداره که معنی قلدر و ندونه اما با این حال : قلدر: کسایی که تو مدارس یا هر جای دیگه، بقیه و اذیت میکنن و زور میگن😐)
ناتالی : چ چی؟؟!!!!
ن نگو که تو مدرستون قلدر هست؟؟!!!!
آدرین پس چرا بهمون نگفتی؟؟؟!!! *با هق هق*
آدرین: جرعت ـشو نداشتم!!!
تو و پدر درموردم چی فکر میکردین اونوقت؟؟؟!!!
یه پسر بی عرضه که حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه؟؟ هان؟؟؟!!*با هق هق و گریه ی شدید*
ناتللی : آ ادرین!!
منو ببخش!!! *و باز هم هق هق*
آدرین: نا، ناتالی گریه نکن!!!*گریه*
ناتالی : آ، آدرین م من متاسفم اگه اینجوریه باید مدرستو ع، عوض کنیم باید از مدرسه انتقالی بگیری!!!
وایی!!! حالا چیکار کنیم با این و وعض!!!! از کجا ب، باید شروع کنیم؟؟!!! من میرم پانسمان و ضد عفونی کننده بیارم!!!!
آدرین: ممنونم ناتالی:)
_ ناتالی یه لبخند مصنوعی زد تا فقط حال منو خوب کنه و از اتاق خارج شد، نفس عمیقی کشیدم و سرم و آروم تکیه دادم به دیوار حالم خیلی بد بود تحمل کردن دردام هم غیر قابل کنترل بود، اما با این حال باید تحملشون میکردم تا ناتالی برسه،
چند دقیقه ای گذشت و خبری از ناتالی نشد تا اینکه...
در باز شد ناتالی اومد تو دستش جعبه ی کمک کمک های اولیه بود اومد طرفم، در جعبه رو باز کرد و از توش پماد و ضد عفونی کننده بر داشت و به زخمام زد و در هنگامی که سرش پایین بود با صدایی خسته و غمگین بهم گفت:
ناتالی : اسم و فامیلی کسایی که واست قلدری میکردن و میدونی؟
آدرین: برای چی میپرسی؟!
ناتالی : گفتم شاید بتونیم از مدرسه اخراجشون کنیم.
آدرین: آره، میدونم باهاشون توی یه کلاسم!
ناتالی : واقعا! این که خیلی خوبه! میشه راحت با مدیر تون حرف بزنیم و......
آدرین: ناتالی!!
_ حرفشو قطع کردم و گفتم)
آدرین: ناتالی هیچ نیازی یه این کار نیست!!
ناتالی : ″هیچ نیازی به این کار نیست؟!!″ هه! داری میگی نیازی
نیست وقتی اینقدر صدمه دیدی آره؟؟!!!!
_ ناتالی بعد از گفتن این حرف یه پوزخند از روی عصبانیت زد و با دستاش اشکاشو پاک میکرد)
آدرین: من به اونا بدهکارم!!!
ناتالی : بدهکار؟؟؟ ازشون پول قرض گرفتی؟؟!!!
آدرین: ″پول؟؟!!″ تو و پدر همه چی رو با پول حساب میکنین؟؟!!
ناتالی : پس؟؟!! اگه قضیه پول نیست چیه؟؟؟
آدرین: آلیا رو که یادته؟؟!!
ناتالی : آلیااا؟!! منظورت همون آلیا سزارههه؟؟!!!
آدرین: آره
ناتالی : خب حالا بگو جریان چیه؟؟؟ چه ربطی به آلیا داره؟!؟
اون دختره ی عوضی!! تو رو ول کرده بود!!!
آدرین: ساکتتتتت شووووو!!!!!!!!*با داد و عصبانیت*
_ ناتالی تو شوک مونده بود و با دهن باز و چشمای گرد بهم چشم دوخته بود، طوری که حتی نمیتونست حرف بزنه)
ناتالی : توووو!!!! چطور تونستی این حرفو بزنی،؟؟؟!!!!!!
آلیا منو ول نکرده بود!!!! این دروغ تو بابا بود تا من آلیا رو ول کنم!!!!
ناتالی : ت تو؟!!! از کجا فهمیدی؟؟؟!!!! *با تعجب*
آدرین: فکر کردی من خ*رم؟!! یا نفهمم؟؟!!! من دیگه اون بچه ی کوچیکه احمق نیستم که عروسک خیمه شب بازیه تو و پدرم باشم!!
ناتالی : ما اینکارو بخاطر تو کردیم! آلیا به درد تو نمیخورد تو باید با یه دختر همه سطح خودت قرار بزاری نه اون دختره ی معمولی!!!
منو پدرت خوب تو رو میخوایم!!!!
آدرین: این به معنای خوبی و خوشبختی نیست شماها فقط
میخواین منو کنترل کنین!!! این چیزی که که شماها بهش میگین خوشحالی و خوشبختی برای من فقط عذابه!!!
میدونی بعد از جدایی منو آلیا چی به سرم اومده؟!!!!
یا چی به سر آلیا؟؟!!! میدونستی آلیا یشکدوخ (ناظر جون جدت منتشرش کن😭 تستچی بیش از حد گیررر میده گناه من چیه؟؟!💔💔)کرده؟؟؟!!!! *با داد و گریه*
ناتالی : چ چی؟؟؟! یشکدوخ؟؟!!!!(بر عکس💔)
ت تو داری به من دروغ میگی که دلم براش بسوزه!!!
آدرین: هههه!!! ″دروغ؟!!!″ تو حتی حالشو نمیدونی!!! بعد از جداییمون آلیا افسرده شد و خودشو کشت!!! از پل هنر(یه پل توی فرانسه) پرید تو آب و خفه شد!! 2 هفته بعدش غواصا پیداش کردن و جنازه ی فاسدش و از آب کشیدن بیرون!!! *با عصبانیت و گریه*
ناتالی: چ، چی؟؟!
_ ناتالی یکی از دستاشو روی دهنش گذاشت طوری که صدای هق هقش شنیده نشه، از جاش پا شد و به سمت در رفت و بدون اینکه در اتاقو ببنده رفت بیرون،
ناتالی ضد عفونی کننده رو بهم زده بود و فقط کارم بستن پانسمان بود، پانسمان و بستم و به زور رفتم رو تختمو و نگاهمو به سقف خیره کردم و به یاد خاطراتم از آلیا افتادم، به روز آشناییمون چیشد که به اینجا رسید؟!!!.)
فلش بک از زبان آدرین:
(فلش بک تو فلش بک شده!😑🤦🤦)
نینو: هی!! آدرین!!!
آدرین: چیه نینو؟؟!!!*با بی حوصلگی*
نینو: هی! میای تو اون کارگاه عکاسی عکس یادگاری بندازیم!!!
_یه نگاه احمقانه ای به نینو کردم و گفتم:
آدرین: برو بابا!! کی حوصله چنین کار احمقانه ای رو داره آخه؟؟!!
نینو: آدریننن لطفا؟؟!!! بریم دیگه، بریم!!! *حالت التماس و لوس*
آدرین: خب باشه بابا!!! لازم نیست قیافتو اینشکلی کنی!!!
_ نینو یه لبخند از سر شادی زد و رفتیم سمت کارگاه، داشتم یه منظره اتاق نگاه میکردم که یه دختر رو دیدم که روی صندلی نشسته و داره کتاب میخونه، لبخندی زیبایی زده بود، باعث شد ضربان قلبم بره بالا، بدنم مور مور شده بود، به آرومی درحالی که داشتم به چشمای سبزش که مایل به طوسی بود نگاه میکردم، اونم انگاری متوجه نگاه هام شد و از جاش بلند شد بهم گفت:
آلیا: چیزی لازم دارین؟!
_ صدای زیباش توی سرم داشت میپیچید. با اینکه داشت حرف میزد من فقط و فقط به موهای زیباش که به رنگ غروب آفتاب بود چشم میدوختم....
که نینو با دستاش تکونم داد که باعث شد خودمو و جمع و جور کنم.)
نینو: هی رفیق!!! کجایی؟!
آدرین: هیجا!! فقط حواسم پرت شد!
آلیا: ببخشید! آخر سرم نگفتین چی نیاز دارین؟!
نینو: منو دوستم میخوایم چند تا عکس یادگاری بندازیم!
آلیا: بله حتما! لطفا دنبالم بیاین!
ناظررررر پلیزززز بخدا منتشرش کنی چیزی ازت کم نمیشههه
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عالیییییی بود پارت بعد لطفااااا
عالییییییییییییییی بود
عرررر مرسییی
10
9
8
7
4
3
2
1