
یکی از روز هایی که بستری بودم هری اومد ملاقاتم.ازم بابت این مدته عذر خواهی کرد.یکم برای رفتارش دربرابر دریکو سرزنشش کردم.اما دیگه...توی صلح بودیم. وای که چقدر آزادی خوب بود.بالاخره مرخص شدم.بعد مرخص شدنم با دریکو رفتیم سمت دریاچه.دستاش رو توی دستام قلاب کرده بود...احساس میکردم دارم سرخ میشم. دریکو:این مدتی که توی راهرو ها نمی دویدی یا کنار دریاچه نبودی انگار یه چیزی نبود./ این حرف ها رو چه کسی میزد؟کسی که در اولین دیدار به من گفته بود گند زاده؟کسی که الان رفیقم بود؟ گفتم:دلم برای اینجا تنگ شده بود.../ میتونستم سنگینی نگاه دریکو رو روی خودم حس کنم. گفت:راستی...هری... . من:باز چی گفته؟ دریکو:اون فقط...یکم با من بهتر شده.. . من:جدی؟داریم درباره هری پاتر حرف میزنیم؟ خنده ای زد و حرفم رو تائید کرد. گفت:تو چرا با من انقدر خوب بودی؟ من:خب چون...حس کردم تو نیاز به یه دوست داری. دریکو:هنوز نفهمیدی چه احساسی دارم؟ من:چه احساسی داری؟ خودش رو بهم نزدیک کرد و “😘”(ناظر جان کوتاه بیا دیگه). شوکه شده بودم.اما احساسی درونم میگفت من هم همین احساس رو دارم... . بعد از چند ثانیه سریع خودشو ازم جدا کرد و گفت:من...متاسفم... . من:راستش من...نمیدونم چی باید بگم...اما منم همچین حسی دارم
چند دقیقه ای گذشت که در سکوت به سر بردیم....تا اینکه دریکو این سکوت رو شکست و گفت:حالا فهمیدی چه حسی دارم؟ من:آره... . گفتم:این چند روزه نمیتونم تنها جایی برم...دامبلدور فکر میکنه کسی که به من حمله کرده سریوس بلک بوده... . دریکو که با نگرانی نگاهم میکرد گفت:چرا اون باید به تو حمله کنه؟ من:نمی دونم...اونا بهم توضیحی ندادن. دریکو :نگران نباش...این چند روزه خودم حواسم بهت هست... . هیچ چیز برای نگرانی نیست.قول میدم. بی اختیار از جام بلند شدم و به سمت دریاچه رفتم...آب تا بالای زانو هام میومد.روی آب دراز کشیدم و دریکو هم اومد کنارم دراز کشید... .
سیریوس بلک واقعا از من چی می خواست؟چرا میخواست بلایی سره من بیاره؟در همین فکر ها بودم که صدای دریکو منو به خودم آورد و گفت:هی...برو داخله اتاق کناره شومینه بشین... . رفتم و کناره شومینه نشستم. دریکو:من میرم یه دوش بگیرم،سعی کن یکم خودتو گرم کنی که بعدش دوش بگیری. با سر تائید کردم و رفت.زمان به کندی میگذشت.بعد از دریکو رفتم و یه دوشی گرفتم تا شاید یکم حالم بهتر شه.گوشام سوت میکشید و سرم گیج میرفت
خب بچه ها من احساس میکنم خیلی داستان داره کشش پیدا میکنه برای همین یه توضیحاتی میدم...سیریوس بلک درواقع پدر خونده ی هری و ا/ت هست.و در اون زمان داشته از ا/ت با اون حمله محافظت میکرده... . یعنی الان هری و ا/ت یه جورایی خواهر و برادر همن...
سیریوس:شما دوتا..اگه بخواید میتونید با من زندگی کنید.. . من و هری به هم نگاه میکردیم و با خودمون میگفتیم:یعنی ممکنه از اون جهنم خلاص بشم؟هر دو از خدامون بود که با سیریوس زندگی کنیم.اما مشکلاتی مانع این موضوع میشدن...
اینم از اینننن.لایک و کامنت یادتون نره.از پارت بعد سال جدیدی داخل هاگ رو در پیش داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد موخوام🥺
پارت بعد رو بذار🥺
پارت بعد ؟؟؟؟؟
فردا میذارم...اما یهسوال...شما ها چرا فکر کردین من دیگه نمینویسم😭😂
آخه یهو آخرشو خلاصه کردی
بچه ها این یه سو تفاهمه بزرگههههه
من این داستان رو ادامه میدمممم
وایسا وایسا...شما ها چی میگین؟کی گفته من ادامه نمیدم😂
و اینکه فالویی-
رمانتو نخوندم ول از کامنتا متوجه شدم
نمیخای دیگه ادامش بدی؛اگه حمایت
نمیشه حمایتش با من..
یعنی دیگه داستانت رو ادامه نمیدی 🥺
نه من ادامه میدم...
چرا 3 ساعت بعد از اینکه بررسیش کردم منتشر شد 😶
حقیقتا نمیدونم