درود به پستم خوش اومدید امیدوارم خوشتون بیاد
محبوب من، نمیدانم چه ج.اد.ویی توی این شهر مخفی است، شهری که هیچ نقشهای برایش وجود ندارد و هیچ کسی نمیتواند بگوید از کجا آغاز میشود و کجا تمام میشود. کوچههایش باریکاند و پیچ در پیچ، با چراغهایی که هیچ وقت خاموش نمیشوند و سایههایی که همیشه دنبال تو میآیند. وقتی وارد میشوی، حس میکنی همهی خاطرههایت زنده شدهاند؛ همان خاطرههایی که فکر میکردی فراموش کردهای. صدای باد میان آجرها، بوی باران روی سنگفرشها و نوری که از پنجرهها میتابد، همه با هم ترکیبی ساختهاند که حتی نفس کشیدن را شاعرانه میکند. هر گوشهای که نگاه میکنی، چیزی در خود دارد که قلبت را میلرزاند؛ مثل یادآوری چیزی که هرگز نداشتهای اما همیشه میخواستی داشته باشی. و تو در این شهر تنها نیستی، حتی اگر کسی را نبینی، حس میکنی که تمام ترسهایت، تمام اشکهایت و تمام لبخندهایت با تو قدم میزنند و تو را به جلو میبرند، به جایی که شاید هیچوقت به دنیای واقعی بازنگردی، اما در همان لحظه، کامل و زندهای، و هیچ چیزی شبیه این شهر نیست، نه در خواب، نه در خیال، نه در واقعیت.
و حالا هر لحظهای که از تو دورم، دلم با خاطرههایت پر میشود؛ با همان لبخندهایی که بیصدا قلبم را روشن میکردند و نگاهت که حتی سکوتش پر از حرف بود. گاهی خیال میکنم اگر دوباره چشم در چشم هم قرار بگیریم، باز هم میتوانم تمام غمهایت را در دستانم نگه دارم و آرامشان کنم، بدون اینکه حتی یک کلمه بگویم. صدای نفسهایت، گرمای دستت، و آن نگاه پر از راز که همیشه پشت پردهی لبخندت پنهان میماند، همه با هم ترکیبی میسازند که هیچ وقت از یاد نمیرود. در لحظههایی که تنهایی را با تمام وجود حس میکنم، میبینم که حتی غمهایت، اشکهایت و لبخندهایت، همه با مناند و هیچچیز نمیتواند این پیوند را از بین ببرد، حتی فاصلهها و سکوتهای طولانی. و در همان سکوت، حس میکنم تو هنوز کنارم هستی، و همین، کافی است تا زنده بمانم و ادامه دهم.
یادم است روزهایی که باران میبارید و ما زیر همان سقف کوچک میایستادیم و هیچکس جز من و تو آن لحظه را نمیدید، چطور قلبم با هر قطرهی باران، به ضربان نگاهت پاسخ میداد. هر اشک که از چشمانت میافتاد، مثل زمزمهای بود که فقط من میشنیدم، و هر بار که لبخند میزدی، حتی میان گریههایت، دنیا برایم روشن میشد. نمیدانم چگونه توانستی اینهمه احساس را در خود جمع کنی و همزمان به من منتقل کنی، اما میدانم که همین راز توست که مرا هر بار دوباره زنده میکند. در آن لحظهها، هیچ کلامی لازم نبود؛ فقط حضور تو، حتی در سکوت، کافی بود تا قلبم پر شود از گرما، از امید، و از آن حس عجیب و شیرین که میدانستم هیچ چیزی نمیتواند از ما جدا کند، نه زمان، نه فاصله، نه حتی غمهای پنهان. و من آنجا فهمیدم که بعضی انسانها، حتی وقتی کنارشان نیستی، با تو قدم میزنند، با تو نفس میکشند، و با تو زندگی میکنند.
و حالا که شب آرام آرام بر شهر سایه افکنده و سکوت همهجا را پر کرده، باز هم حضور تو را حس میکنم، حتی وقتی نمیبینمت. هر گوشهای از خاطرههایم پر است از لبخندها و نگاههایت، از صدای قدمهایت و از آن شیطنتهای کوچک که همیشه قلبم را شاد میکردند، و حتی صدای خندههایت که گاهی در ذهنم تکرار میشوند، مثل موسیقیای آرامبخش، تمام وجودم را پر میکند و گاهی از آن اشکها و لبخندهای پنهانت، تصویری میسازد که حتی خیال هم نمیتواند آن را پاک کند. نمیدانم چگونه توانستی در عمق وجودم خانه کنی، بدون اینکه حتی لمس شوی یا دیده شوی، اما این اتفاق افتاده است، و من هر روز آن را با تمام وجودم حس میکنم. حتی وقتی دوری و فاصلهها سنگیناند و گاهی تنهایی نفسگیر میشود، میدانم که هیچ چیز نمیتواند این پیوند را بشکند؛ نه زمان، نه غم، نه حتی فراموشی و نه هیچچیز دیگری در دنیا. تو با همان سکوتت، با همان نگاه پنهان در لبخندت، هنوز با منی، و این کافی است تا حس کنم تنها نیستم، و این تنها دلیل زنده ماندنم است، حتی وقتی که دنیا همهچیز را از من میگیرد و حتی وقتی که همه چیز رویای یک خاطره به نظر میرسد، تو هنوز آن جا هستی و نفس میکشی در من، با من و برای من.
حالا که همهچیز در سکوت فرو رفته و شب همهجا را در آغوش گرفته، میدانم که حتی فاصلهها و تاریکیها نمیتوانند ما را از هم جدا کنند. تو هنوز با منی، نه در لمس و نه در صدا، بلکه در همان حس عمیقی که در قلبم جا گرفته است، در تمام لحظههایی که بیصدا به تو فکر میکنم و یاد تمام خندهها، نگاهها و حتی اشکهایت لبخند میزنم. این پیوند، نادیدنی اما غیرقابلشکست است؛ مثل نوری که در تاریکترین شب هم راه را نشان میدهد. شاید دنیا پر از فاصله باشد، شاید هیچکس نفهمد این چه احساسی است، اما من میدانم، و همین کافی است. هر لحظهای که از تو دورم، حس میکنم هنوز با من قدم میزنی، هنوز با من نفس میکشی، و هر آنچه که در گذشته داشتیم، هر خاطرهای که بین ما شکل گرفت، با من مانده است، نه فقط در ذهن بلکه در عمق وجودم. و شاید این تنها چیزی است که میتواند مرا زنده نگه دارد؛ دانستن اینکه حتی وقتی تو را نمیبینم، هنوز هستی، هنوز با منی و هنوز مرا درک میکنی، و این برای همیشه کافی است تا احساس کنم که هیچچیز واقعیتر از این پیوند نیست و هیچچیز نمیتواند جای آن را بگیرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ای جان ای جان چقد قشنگ بود
فداتشممم😭💗
قشنگ بود:)
فداتشمم مرسییی 🎀