
خب خب میرسیم به پارت 4....امیدوارم دوست داشته باشید.
هری آدمه بدی نبود...هرچی نباشه اون اولین دوستم بود.اما نمیتونستم این رفتارش رو تحمل کنم. رون و هرماینی هم باهام سرد بودن...البته هرماینی منطقی تر بود. روزها میگذشتند و من و دریکو به هم نزدیک تر میشدیم.یکی از این روزهای خاکستری،که سفیدی اش بیشتر از سیاهی اش به چشم میزد،به سمت دریاچه به راه افتادم.روزه بارانی ای بود و دریاچه را مه فرا گرفته بود.به دریاچه رسیدم...کمی گذشت که صدای پایی شنیدم.با هیجان برگشتم و گفتم:دریکو!داشتم نگران میشدم آخه یکم.... . اما نتونستم حرفم رو تموم کنم.چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم.
پیام های بازرگانیییییییی/بیمیه ی بدنه ماشینتو از کی گرفتی؟از کی دات کام.../سرای ایرانی...مهده فرش...ایرانهههههههه منننننننن
خب کجا بودم؟اها. داخل درمانگاه به هوش اومدم و دیدم دریکو کنار تخت نشسته و دستم رو گرفته.بهوش که اومدم با ترس ازم پرسید؟تو حالت خوبه؟کی این بلا رو سرت آورد؟ من:نمی....نمیدونم...صورتشو ندیدم.من چقدر وقته بیهوشم؟ دریکو:حدودا سه ساعته... تلاش کردم بلند شم از جام اما سرم تیر کشید و چشمام تیره و تار شد... دریکو:هی هی تو باید استراحت کنی...سرت ضربه ی بدی دیده../و بعد بوسه ای به دستام زد(ناظر جان بخدا به دستاش بود فقط) از این کارش کمی تعجب کردم اما ناخداگاه لبخندی به لبم اومد. چند دقیقه ای بود که منو دریکو در سکوت به هم خیره بودیم تا اینکه هری،رون و هرمیون اومدن داخل درمانگاه.و همراهشون پرفسور دامبلدور ،پرفسور مک گونگال و اسنیپ بودن.
هری اومد جلو و گفت:تو حالت خوبه؟اون چه بلایی سرت آورده؟(خطاب به دریکو) من:اون هیچ بلایی سرم نیاورده...اگه دیر تر میرسید من مرده بودم! هری حرفی نزد و پرفسور دامبلدور جلو اومدو گفت:بچه ها لطفا بیرون درمانگاه منتظر باشید تا ما چند کلمه ای با ایشون صحبت کنیم.../ هری، رون و هرماینی از در بیرون رفتن و دریکو دستانم رو رها کرد و لبخندی زد...و بعد بیرون رفت. پرفسور دامبلدور گفت:ما در مورد حمله ای که بهتون شده نظراتی داریم... من:پر...پرفسور من نتونستم چهره ی اون شخص رو ببینم...متاسفم اما من خودم هم سر در گمم. پرفسور:درسته اما ما فکر میکنیم که سیریوس بلک شما رو مورد حمله قرار داده. من:اما...چرا من؟ پرفسور مک گونگال گفت:چیز هایی وجود داره که ما نمیتونیم الان بهتون بگیم...اما فقط بدونید که الان بهتره تنها جایی نرید... وحشت زده بودم...چرا باید به من حمله میشد؟اونها رفتن و تاکید کردن با کسی در اینباره صحبتی نکنم...
بعد از رفتنشون دریکو اومد و گفت:اونا چی میگفتن؟ من:الان نمیتونم بهت بگم...متاسفم... . دریکو:مشکلی نیست من فقط...نگرانتم... . و بعد رو به خانم پامفری کرد و گفت:چقدر دیگه میتونه مرخص بشه؟ خانم پامفری:تا سه روز دیگه باید بستری باشه... . من:چیی؟من نمیتونم سه روز بستری باشم! دریکو:نگران نباش...خودم هر روز میام بهت سر میزنم.
خب ببخشید کوتاه بود...عوضش الان میرم پارته 5 رو هم میزارم.../لایک کامنت یادتون نره هاااا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گایز من منتشر کردم نمد چرا نمیاد...
پارت 5 رو من منتشر کردم ولی هنوز نیومده چرا ؟
چرا علافی ؟
پارت بعد رک بذار منتظرم