قسمت بیست و دوم فصل دوم...
همان استاکر ماسک پوش همیشگی اش بود؛ اما حالا در لباسی که به ذهنش در هنگام برنامه، به فکرش خطور نمی کرد. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت؛ اما مرد فاصله میانشان را پر کرد و با لحنی خونسرد گفت: _از من دوری نکن رز کوچک من، واقعا فکر کردی من اونقدر ا.ح.م.ق.م که خودم قاطی جمعیت کنم؟ ولی باید ازت ممنون باشم، چون موقتا سر بقیه رو گرم کردی و برام فرصت خریدی تا ببینمت. سپس سرش کمی با حالتی کنجکاوانه کج کرد و پرسید. _سورپرایزم رو دوست داشتی؟ من که خودم واقعا پسندیدمش. سپس نگاهش تاریک شد و با خشمی مهار شده که از چشمانش شعله ور بود گفت: _این تنها یک هشدار کوچک بود، رز کوچک من!. یک یادآوری برای اینکه بفهمی اگر یک وقت فکر کنجکاوی به سرت بزنه چی میشه.
سپس با انگشت شست و اشاره چانه او را به نرمی گرفت و سرش را بالا برد، تا نگاهش به نگاه او قفل شود. ناگهانی در اتاق با صدای بلندی کوبیده شد و باعث شد مرد با حرکتی خشن و خشک سرش به آن سمت بچرخاند. _انگار که مهمان داریم، حالا مثل یک دختر خوب معطلشون کن. سپس خود مشغول در آوردن لباس عروسکی شد تا برای فرار راهی پیدا کند. در زیر آن یک پیراهن جذب که کاملا انحنا و عضلات بدنش نمایان کرده بود، همراه با شلواری شیش جیب بر تن داشت. دختر مانند رباتی آماده دستورات به اجبار به سمت در رفت. _بله؟ کیه؟. صدای مجری برنامه از پشت در آمد. _لطفا در رو باز کنید خانم موریس، می خواهیم داخل بشیم. با صدایی که سعی در کنترل لرزش ان داشت جواب داد. _یک لحظه صبر کنید، دارم آرایشم پاک می کنم!.
نگاهش از مرد برداشت نمی شد که اکنون درحال برتن کردن ژاکت موتورسواری چرمی و کلاه کاسکتش بود. مجری این با بی صبرانه تر دستور داد. _درو باز کنید خانم موریس، الان وقت برای این چیزها نیست. مرد با ندیدن راهی برای خروج به بیرون درون اتاق، به او اشاره کرد تا در را باز کند؛ سپس با سرعت به سمت یکی از رگال های لباسی رفت. همزمان با باز شدن در، مرد رگال را به سمت آنان هل داد و بعد از آنکه مجری همراه با بقیه از جلوی در، برای جلوگیری از برخورد با آن خود را کنار کشیدند، به بیرون رفت و بعد از رها کردن رگال، دوید. کارگردان با دیدن مرد فوری او را با انگشت اشاره نشان کرد و دستور داد. _یالا زود باشید!، اون موتورسوار رو بگیرید. نگهبانان بدون درنگ به دنبال او افتادند؛ اما او بر خلاف جثه اش واقعا سریع بود و با عجله به موانع جلویش جاخالی می داد و به سمت خروجی می دوید.
نگهبانان با بیسیم چیزی گزارش دادند و به تعقیب او ادامه دادند. به محض خروج از در پشتی ساختمان، صدای آژیر ماشین های پلیس در خیابان اصلی به گوشش رسید. فوری سوار موتورش شد که در پس کوچه پارک کرده بود. بی درنگ موتور با سرعت بالایی حرکت داد؛ اما پلیس ها با شناسایی او بی درنگ به سمت او تغییر جهت دادند و او را تعقیب کردند. حتی برای دستگیری او درخواست نیروهای کمکی دادند. یکی از ماشین ها که به نسبت جلوتر از بقیه بود و در تلاش برای رسیدن به موتور بود با آژیر به او اخطار داد. _موتوری بزن کنار، حالا!. سرش را حین رانندگی برای لحظه ای چرخاند تا به ماشین نگاه کند؛ سپس بدون اهمیت انگشت و.س.ط به او نشان داد و سرعتش را کمی بیشتر و فاصله را بیشتر کرد. راننده با دیدن عدم تسلیم او دوباره به او اخطار داد. _راننده موتور، همین حالا بزن کنار!. اگرنه دست به اقدامات جدی برای توقف موتور می زنیم. پلیس دیگری که صندلی شاگرد نشسته بود کلت کمری اش را از پنجره ماشین بیرون برد و چند شلیک، بدون اصابت به او برای توقف او کرد.
به جای کم کردن سرعت، شتاب موتور را به ۱۸۰ رساند؛ اما جلوتر جاده توسط ۲ ماشین پلیس مسدود شده بود و باعث شد فوری برای توقف موتور تلاش کند. توقف موتور در چنین سرعت بالایی در یک لحظه قطعا غیر ممکن بود و کم کم با احتیاط سرعت را کم کرد، تا جایی که با فاصله ۱۰۰ متری از آن دو ماشین، موتور ایستاد. راننده های درون ماشین ها پیاده شدند و به سمت او تفنگ ها را نشانه گرفتند. ماشین هایی که به تعقیب او بودند به آنها رسیدند و راه بازگشتش را مسدود کردند. اکنون در میانه جاده با راه های مسدود شده ایستاده بود که در یک طرف پارک و در طرف دیگرش یک مرکز خرید زنجیره ای بزرگ قرار داشت. پلیس ها چند قدم به جلو آمدند و همچنان آماده باش ایستاده بودند. یکی از آنها با صدای خشن و رسا دستور داد. _دستات ببر بالا و از موتور فاصله بگیر. همچنان با چهره ای که در پشت ماسک قابل خواندن نبود بر روی موتور نشسته بود و فرمان های موتور را محکم گرفته بود. پلیس دوباره دستورش تکرار کرد. _دستات ببر بالا و از موتور فاصله بگیر. فضا کاملا خفه و متشنج بود. سنگینی سخت بودن موقعیت مانند مه ای در هوا پراکنده شده بود. اکنون وقت تصمیم و عمل بود یا تسلیم و باختن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)