10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 116 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یه داستان با سراسر اتفاقات عجیب و غریب . از درالییارد تا توی خود قصر هیچکس نمیتونه شاهزاده ی فراری رو متوقف کنه . 😎
خب اول سلام 🙋 امیدوارم که از این پارت هم لذت ببرید و خیلی دوست دارم نظرتون رو درباره ی داستان بدونم . 💙
گفتم : آره جون خودت ، میدونی که اوضاع دربار هم خوب نیست ، اگه جاناتان پادشاه بشه تازه میشه سومین نسل از نورفایم ها که به تاج و تخت رسیدن و عمر حکومتمون خیلی کمه نسبت به کشورهای دیگه و جاناتان و پادشاه هم دارن همه ی تلاششون رو میکنن . ربکا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت : همه ی اینا رو میدونم و اگر یتیم خونه هنوز تعطیل نشده به خاطر کمک های مالی ملکه و شاهدخت و توه و خیلی ازتون ممنونم اما همون طوری که دیدی بچه های بی سرپرست هر روز دارن زیادتر میشن مثل جی که جلو در دیدیش ، تازه گذشته ی جی از همه ی بچه های اینجا تاریک تره . گفتم : خانواده اش رو جلوی چشم هاش از دست داده ؟ ربکا تعجب کرد و گفت 😲 : چجوری دقیقا فهمیدی ؟ گفتم 😔 : خشم توی چشماش منو یاد کسی میندازه که سرنوشت مشابهی داشت ، نفرتی که هر لحظه بیشتر میشه توی قلبش ، خیلی مراقبش باش . ربکا گفت 😟 : تا حالا اینجوری ناراحت ندیده بودمت . برای اینکه جو عوض بشه خندیدم و گفتم : حالا نمیخواد قیافت رو اونجوی کنی در ضمن برادر محترمت کجاست ؟ پوزخند زد و گفت 😆 : پشت سرت . یه دفعه با یه سرعت باور نکردنی برگشتم که گردنم درد گرفت که دیدم هیچکسی پشت سرم نیست با اخم به طرف ربکا برگشتم و در حالی که داشت میخندید گفت 😂 : یعنی انقدر از ایان میترسی ؟ با اخم گفتم 😡: نه خیر هم فقط از اینکه بدون اینکه بفهمم وارد اتاق شده باشه تعجب کردم . ایان برادر دوقلوی ربکاست اون هم یه جورایی نقش سرپرست و معلم رو برای بچه های اینجا داره و کاملا مثل سیب نصف شده از وسط شبیه ربکاست فقط از نوع پسر و اینکه هم ربکا و هم ایان میدونن که من شاهزاده هستم . گردنم که حسابی درد گرفته بود رو با دست های سردم لمس کردم یه دفعه یاد شال النا افتادم از توی کوله پشتیم که چیزای زیادی توش پیدا میشه درش آوردم و دور گردنم پیچیدمش که یکم گردن دردم بهتر بشه همون موقع بود که ربکا با حالت کنجکاوی اومد جلو و گفت 😮 : این از کجا رسیده به جنابعالی یا بهتره بگم یه شال دخترونه اون هم رنگ قرمز دستت چیکار میکنه ؟گفتم 😧: بزار من یه سوال بپرسم همه ی دخترا نسبت به یه شال قرمز اینجوری حساسن یا فقط تو و اما اینجوری هستید ؟ ربکا اخم کرد و گفت : سوالمو با سوال جواب نده در ضمن این یه شال معمولیه قرمز نیست این یه شال خاص قرمز دخترونه است که دست جنابعالی هست الان و از اون جایی که تو دختر نیستی یعنی اینو از یه نفر گرفتی حالا عین یه پسر خوب اسمشو بگو . گفتم 😝 : نمیگم . ربکا حالت بی تفاوتی گرفت و گفت 😌 : اصلا نمیخواد بگی .
ربکا کلا حالت صورتش عوض شد و با یه لبخند شیطنت آمیز گفت 😊 : خب دیگه بیا بریم بچه ها رو ببینیم . گفتم : باشه ، فقط الان دقیقا کجان ؟ به طرف در رفت و در رو باز کرد و گفت : الان دارن توی سالن غذاخوری عصرونه میخورن ، تو هم میخوری چیزی ؟ به طرف در رفتم و گفتم : نه فعلا . بعد از اینکه از سالن اصلی گذشتیم به سالن غذاخوری رسیدیم که در سالن غذاخوری رو یه دفعه باز کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم : من اومدم . همه ی بچه ها به جز جی که سرجاش نشسته بود و جم نمیخورد ، جیغ و داد کردن و اومدن جلو ، زانوم رو خم کردم تا هم قدشون بشم بعد از حال و احوال پرسی و کلی شیطنت رفتیم نشستیم و از قصد رفتم کنار جی نشستم و به طرفش برگشتم و گفتم : فرشته ی محافظ چرا انقدر ناراحتی ؟ با اخم گفت : اسمم جیه در ضمن ناراحت هم نیستم . که یه دفعه با صدای بلند گفتم : کی میاد بریم غارت ملکه رو بازی کنیم ؟ غارت ملکه یه بازی گروهیه که بچه های ده ، یازده ساله بازیش میکنن . توی بازی دوتا تیم وجود داره با یه زمین مستطیل شکل 5 در 3 که هر تیم یه پرچم و یه نصف زمین رو داره و اون پرچم رو روی ضلع های عرضی میزارن و هر کسی که بتونه پرچم تیم مقابل رو برداره و به زمین خودشون برگرده برنده است . همه ی بچه ها به طرف در رفتن اما جی هنوز سر جاش نشسته بود ، رفتم پیشش و گفتم : فکر نمیکردم از باختن بترسی . که یه دفعه عصبانی شد و گفت 😠 : من از باختن بترسم ، محاله ، وقتی که بردمت این حرفاتو بهت یادآوری میکنم . بعد هم سریع رفت بیرون . ربکا که گوشه ی اتاق ایستاده بود اومد جلو و گفت ☺ : از چیزی که به نظر میاد خیلی مهربون تری شاهزاده . منم لبخند زدم و گفتم 😄 : همه ی بچه های اینجا نیاز به این مهربونی دارن . بعد هم رفتیم توی حیاط ، بچه ها بازی رو شروع کرده بودن من هم چون گردنم درد میکرد ازشون معذرت خواستم و گفتم که دفعه ی بعد حتما باهاشون بازی میکنم . یه نیم ساعتی گذشت و بچه ها هنوز مشغول بازی بودند به طرف ربکا برگشتم و گفتم : دیگه باید برم . گفت : زود داری میری چه خبره ؟ گفتم 😏 : یه امانتی دارم که باید برسونم به دست صاحبش . بعد هم خداحافظی کردم و رفتم به طرف رستوران پنج آهوی وحشی .
وقتی که رسیدم رفتم داخل که یه دفعه یه مرد چاق اومد جلو و گفت : پسر جون تعطیله . همون موقع النا اومد و گفت : ایشون با من کار دارن ، شما میتونی رفع زحمت کنی من اینجا رو جمع و جور میکنم . مرده گفتش : باشه پس کلید ها رو میزارم روی میز آشپزخونه . بعد هم بدون خداحافظی رفت ، گفتم : کی بود ؟ النا با بی حوصلگی جواب داد 😧 : صاحبکارم ، حالا مهم نیست ، بشین . بعد به میز کنارش اشاره کرد و رفتیم دوتا مون نشستیم جوری که النا روبه روم بود . سریع رفت سراغ اصل مطلب و گفت : خب قراره جنابعالی یه لطفی به من بکنی . گفتم : آره دیگه . بعد النا ادامه داد : از اونجایی که بهت نمیخوره یه پسر ولگرد یا یه پسر معمولی باشی پس میخوام که با اختیاراتت از یه نفر اعتراف بگیری ؟ گفتم 😒 : از کجا میدونی که یه پسر معمولی نیستم ؟ گفت 😏 : یه نگاه به سر و وضعت بنداز هر چقدر هم که تلاش کنی با لباسات نشون بده که یکی از مردم بیرون قصری اما موهای تمیز و مرتب و دندون های سفیدت لوت میدن که یه نجیب زاده ای در ضمن شمشیرت که یه شمشیر خاصه ، دسته اش رو هم که همیشه میپوشونی یعنی اینکه اگر یه نفر دسته ی شمشیرت رو ببینه میفهمه که واقعا کی هستی . داشتم با تعجب نگاهش میکرد که ادامه داد : حالا ممنون میشم بگی واقعا کی هستی ! گفتم 😔 : خب راستش من الکساندر شاهزاده ی دوم کارتیا هستم . یه دفعه از جاش پرید و مثل دوشیزه ها احترام گذاشت و با متانت خاصی که کلا انگار رفتارش عوض شده باشه گفت : سرورم ، پوزش مرا پذیرا باشید ، بنده از جایگاه شما اطلاعی نداشتم . من که دیگه کم مونده بود دوتا شاخ و یه دم در بیارم گفتم 😲 : تو واقعا کی هستی ؟ فقط دوشیزه های نجیب زاده ی تعیلم دیده اینجوری رفتار میکنن . النا صاف ایستاد و گفت : سرورم من النا ثاربن تنها بازمانده ی خانواده ی ثاربن هستم . تعجبم بیشتر شد و گفتم : تو دختر لورد ثاربن وزیر اسبق عمران و شهرسازی هستی ؟ لبخند تلخی زد و گفت : بله سرورم و تنها یک خواسته از شما دارم اون هم اینه که بیگناهی پدرم رو ثابت کنید . گفتم : بشینید لطفا . هر دوتامون سرجاهامون نشستیم و النا شروع کرد : همونجوری که مطمئنم اطلاع دارید ، پدر من لورد ثاربن دو سال پیش به دلیل خیانت به حکومت اعدام شدن اما این کل حقیقت نیست ، چند روز قبل از اینکه نگهبان های گارد سلطنتی بیان پدرم رو دستگیر کنن ، یه نامه به دستشون رسید که متن به این صورت بود " لورد ثاربن از اونجایی که شما فرد با نفوذی هستید ما به کمکتون برای عبور یک محموله از مرز نیاز داریم ، اگر همکاری کنید که همه ی سود محموله به انحصار خانواده ی ثاربن در میاد و این معامله زمینه ای برای معامله های بزرگتر میشه و اگر همکاری نکنید جوری نابودت میکنیم که توی تاریخ بنویسن " از اونجایی که پدرم مرد شریفی بود نامه رو سوزوند و باهاشون همکاری نکرد اما دو روز بعدش به جرم خیانت به حکومت بازداشت شدن و کل خانواده ام رو کشتن و من هم که الان زنده ام به خاطر فداکاری خانواده امه ، بعد از این همه سال فهمیدم که کی پشت ماجراست لورد هانتنس ، سرورم ازتون خواهش میکنم که ازش اعتراف بگیرید و کاری کنید که از پدرم نامی نیک به جا بمونه .
دستش رو گرفتم و گفتم : دوشیزه النا ، ناراحت نباشید ، بهتون قول میدم که هرکاری از دستم بر بیاد برای اعلام بی گناهی پدرتون انجام بدم . بعد به چشماش نگاه کردم و گفتم : حالا میشه برگردیم به حالت نرمال افراد معمولی بیرون قصر ؟ بیرون قصر که اینجوری با تشریفات صحبت میکنم احساس میکنم هنوز تو قصرم . النا لبخند زد و گفت 😊 : خب ، خب ، حالا شام خوردی یا یه چیزی درست کنم بخوریم از الان بگم دست پختم خوب نیستا بعدا سرش غر نزنی ؟ خندیدم و گفتم 😀 : میخوای من یه چیزی درست کنم ؟ تضمین میکنم که دست پختم خوبه . النا که تعجب کرده بود گفت 😮 : تو ؟ آشپزی ؟ یه شاهزاده ؟ شوخی میکنی دیگه نه ؟ با قاطعیت نگاش کردم و گفتم : نه خیر هم کاملا جدی جدی ام . بعد به طرف آشپزخونه رفتم و چندتا شمع رو روشن کردم و هویج و پیاز و سیب زمینی رو خورد کردم و با یکم گوشت نمک سود شده ریختم توی یه قابلمه ای که آب توش جوش اومده بود و قابلمه رو گذاشتم رو آتیش . بعد به طرف النا که به دیوار تکیه داده بود و داشت با تعجب نگاهم میکرد برگشتم و گفتم 😏 : آشپز ندیدی تا حالا ؟! گفت 😒 : یه پسر شاهزاده که آشپز باشه ندیده بودم که اون هم امشب به لطف جنابعالی دیدم در ضمن با شالم بهت خوش میگذره ؟ یه دست روی شال کشیدم و از گردنم برش داشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : خیلی به کار اومد مرسی که دادیش . یه دفعه النا اومد جلو و شال رو ازم گرفت و دور گردنم انداخت و گفت : اگه به کارت اومده مال تو در ضمن به تو بیشتر از من میاد . لبخند زدم و گفتم 😁 : ممنون . بعد النا رفت سر میز من هم دنبالش رفتم و هر دومون نشستیم روی صندلی و النا گفت : از کجا آشپزی یاد گرفتی ؟ گفتم : هر سه شنبه برای بچه های یتیم خونه آشپزی میکنم اونجا دوستام بهم یاد دادن . در حالی که النا داشت با رومیزی بازی میکرد گفت : چه خوبه که هم شاهزاده ای و هم کلی دوست بیرون قصر داری . بعد از چند دقیقه گفتم : من برم یه سر به غذا بزنم همین موقع النا هم روی میز رو چید و من بعد از چند دقیقه با دو تا بشقاب پر برگشتم و یکی رو جلوی النا و یکی رو جلوی خودم گذاشتم ، شروع کردیم به خوردن داشتم میخوردم که النا با لبخند گفت : خیلی خوشمزه است ، چیه دقیقا ؟ گفتم : خودم هم نمی دونم چیه . النا با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی خودت هم نمیدونی چی درست کردی ؟ بعد بلند زد زیر خنده من هم که دیگه نمیتونستم نخندم ، خندیدم بعد از اینکه غذامون تموم شد النا ظرف ها رو شست خیلی اصرار کردم کمکش کنم اما قبول نکرد بعد از چند دقیقه شمع های آشپزخونه رو خاموش کرد و اومد بیرون .
گفت : بابت شام امشب ممنونم . گفتم : من دیگه باید برم پس فردا با خبر های خوب برمیگردم . لبخند زد و گفت : بی صبرانه منتظرمت . سریع رفتم سمت قصر بعد از اینکه از دیوارا بالا رفتم سریع رفتم اتاقم و شال النا رو گذاشتم توی یکی از کمدهام و رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم و روی صندلی ام نشستم و مشغول مطالعه شدم که یه دفعه اولیور در رو باز کرد و گفت 😡 : کجا بودی کل روز ؟ با بی حوصلگی گفتم : کتابخونه ی قصر . کتابخونه رو گفتم چون مطمئنم که اولیور اونجا دنبالم نمیگرده هیچوقت . اولیور عصبانی تر شد و گفت : تمام این مدت کتابخونه بودی ؟؟؟ گفتم : آره مشکلی داری ؟ با عصبانیت تمام گفت : خیر سرورم ، فقط ولیعهد باهاتون کار دارن و تمایل دارن در باغ نیمه شب ملاقاتتون کنند . گفتم : الان میام . بعد هم راه افتادیم سمت باغ نیمه شب اونجا اما رو دیدم بعد از چند ثانیه جاناتان هم اومد و دور یه میز نشستیم ، جاناتان سریع شروع کرد و گفت : بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ، لورد هانتنس فرار کرده . توی یه لحظه کل عصبانیتم از آدم و عالم فوران کرد و یه دفعه بلند شدم و دستم رو کوبوندم روی میز و با صدای نسبتا بلندی گفتم 😠 : یعنی چی فرار کرده ؟ پس شما اینجا چه ... اما نذاشت جمله ام رو تموم کنم و گفت : سر ما داد نزن الک ، خبر های بد تر هم تو راهه ، حالا آروم باش و گوش بده . سر جام نشستم و جاناتان ادامه داد : اون شخص غریبه ای هم که دستگیر کردی همراه لورد هانتنس اون هم فرار کرده و در ضمن جنابعالی دیگه نمیتونید از قصر خارج بشی . با اخم گفتم 😡 : چرا اونوقت ؟ اما گفت : اونا دنبال انتقام هستن احتمال داره که یه بلایی سرت بیارن یا بدزدنت محافظت ازت توی قصر راحت تره . عصبانی تر شدم و گفتم : من که بچه نیستم خودم میتونم از خودم محافظت کنم لازم نکرده شما مراقبم باشید . اما با خونسردی گفت : الک چی شده دقیقا که اینجوری زدی به سیم آخر ؟ چرا داری لجبازی میکنی ؟ ما هر کاری میکنیم فقط برای محافظت از توه . گفتم : چرا یه اتفاقی افتاده میدونی چیه اما مشکل اینه که تو و جاناتان همیشه توی یه جبهه هستید من توی یه جبهه ی دیگه هر وقت بهتون نگاه میکنم انگار کیلومتر ها ازتون دور ترم . بعد هم از سر جام پاشدم و داشتم میرفتم که گفتم : اگه اتفاقی واسم افتاد مسئولیتش با خودمه . یه دفعه اما عصبانی شد و شمشیرم رو کشید و گذاشت زیر گردنم و گفت : وقتی که شاهزاده ی این کشوری هر کاری که کنی مسئولیتش فقط برای تو نیست برای همه است اگه هنوز اونقدر بزرگ نشدی که اینو بفهمی بهتره ما مواظبت باشیم . گردنم رو به شمشیر نزدیک تر کردم جوری که دیگه وجود تیغه ی سرد شمشیر رو کنار پوستم حس میکردم با پوزخند گفتم : من خودم انتخاب نکردم که شاهزاده ی این کشور باشم . بعد هم شمشیرم رو ازش گرفتم و رفتم طرف اتاقم . اولیور همراهی ام کرد اما توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد .
سرم رو روی بالشم گذاشتم و توی دلم گفتم : مگه من این زندگی رو انتخاب کردم ؟ حالا قولم به النا رو چیکار کنم ،؟ فردا هرجوری شده باید برم و بهش بگم اگه توی اون لحظه ناامید بشه بهتر از اینه که با چند روز امید واهی زندگی کنه . توی همین فکر ها بودم که خوابم برد . صبح وقتی که پاشدم از اتاقم خارج نشدم حتی برای صبحونه هم بیرون نرفتم نزدیکای ساعت دوازده بود که یه نفر در زد و گفت : میتونم بیام داخل ؟ در حالی که روی صندلی نشسته بودم گفتم : بله بفرمایید . مادرم اومد داخل و گفت : میتونیم صحبت کنیم ؟ لبخند زدم و گفتم : مهم نیست چه اتفاقی بیفته هر وقت خواستید من به حرف هاتون گوش میدم . مادرم لبخند زد و گفت : خوشحالم که میبینم هر سه تاییتون انقدر بزرگ شدید که دیگه میشه یه کشور رو به دستای شما سپرد اما دلم نمیخواد بینتون دعوا بشه ، میفهمی که چی میگم الک ، تو و اما و جاناتان انقدری بزرگ شدید که بتونید با منطق مشکلاتتون رو حل کنید فرار لورد هانتنس هم نباید باعث دعوا بینتون بشه ، در ضمن برات یه سوپرایز هم داریم جناب فرمانده . متوجه منظور مادرم از فرمانده نشدم و گفتم : فرمانده ؟ من ؟ حالا من فرمانده ی کجا هستم ؟ مادرم لبخند زد و گفت : حالا میفهمی ، عجله نکن . بعد هم رفت سمت در و یه دفعه برگشت و گفت : خواهر و برادرت برای ناهار منتظرتن دیر نکنی .
خب دیگه این پارت هم تموم شد .
امیدوارم که لذت برده باشید نظر فراموش نشه 💙💙
خب به نظرتون عکس این پارت کیه ؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
چرا پارت بعدی نمیییییییییاد؟ :(
سلام سال نو مبارک راستش من تا پارت ۶ رو گذاشتم اما اول باید تستچی تایید کنه تا بیان .
عالییییییی🤩
ممنونم که خوندی 🌸 نظر لطفته 🌼
عررررررر اما چه خوشگلههههه
ولی چطوری این قدر خوب می نویسی کلاسی چیزی می ری ؟؟؟؟؟؟؟؟
کاش زود تر می امدم داستانت رو بخونم
وای اصلا .......... نمی دونم چی بگم هر قسمتی که می خونم حتما باید نظر بدم جون نمی دونم چطوری خودمو کنترل کنم از هیجان
واقعا این قدر خوب می نویسی که می تونم به جرعت بگم حتما باید ازش فیلم ساخته بشه
اگه می خوای نویسنده بشی باید بگم بد جوری منتظر کتابات خواهم بود
نه بابا کلاس چی 😂 مرسی که خوندی 🙏🌸 نظر لطفته 🌸 در ضمن خیلی ممنون نظری میدی خیلی انرژی گرفتم 🙏🌸
وقتی یه داستانی خوب باشه عذاب وجدان می گیرم نظر ندم ، داستان تو که بی نظیره
نظر لطفتونه ممنونم 🌸🌸
اولین کامنتتتتتتتتتت
خیلی قشنگه
مرسی که خوندی 🌸