9 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 2 سال پیش 910 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر باور کن تست چیز بدی نداره اصن تک تک کلمات رو با دقت بخون.عمرا چیز بدی پیدا کنی(((:♡
خلاصه داستان:مرینت که از یه خانواده ی پولداره لیدی باگه و آدرین هم کت نوار.تو داستان لیدی باگ و کت نوار با همن و معجزه گر هارو پس گرفتن.فلیکس هم به دلایل نامعلومی(فعلا)معجزه گر طاووس رو پس داده.مرینت قراره امروز طرح هاشو به آدرین آگرست که تا به حال ندیدتش نشون بده...
انگار که بهش شوک وارد کردن،از روی تخت پرید پایینو گفت:چی؟!آدرین آگرست؟!متعجب گفتم:آره!مشکلی هست؟اومد جلوم و بازوهامو با دوتا دستاش گرفتو گفت:دختر اون پسره طراح معروف گابریل آگرسته،که دیشب هم توی مراسم بوده!شروع کرد به تکون دادنم:اون پسره خیلی خوبههه!باباش خیلی سخت پسنده اما شنیدم آدرین خیلی مهربونه و از تازه کار هايي مثله تو حمایت میکنه!وایییی دختر چرا زودتر اسمشو بهم نگفتی؟!دیشب میتونستی باهاش ملاقات کنی و امروز کارت راحت تر بود!از دستاش خودمو آزاد کردمو گفتم:ای بابا آلیا!زیاد شلوغش نکن.برام مهم نیست کیه یا دیشب کجا بوده!فقط اینکه لباسامو بپوشه و باهاشون راه بره،برام مهمه!واضح بود که از دستم نا امید شده.
*آدرین*
در اصلی خونه رو با عصبانیت محکم پشت سرم بستم.کارد میزدی خونم در نمیومد!در سمت راننده ی ماشینم رو باز کردمو نشستم پشتش.سوییچ رو انداختم و چرخوندمش و به سمت محل عکاسی روندم.میدونستم ميخواد یه چیزی بهم بگه.هرگز باهام یه صبونه ی عادی نمیخوره!هرگز!عصبانیتم رو سر دنده ی ماشین خالی و عوضش کردم.اصلا نظرم براش مهمه؟شدم عروسک خیمه شب بازیش که فقط برای منفعت خودش و برندش تکونش میده و باهاش بازی میکنه!اما اینبار خیلی زیاده روی کرده بود.خیلی!از ماشین پیاده شدم که ملانی با تخته شاستیش و خودکارش سمتم اومد و گفت:صبحتون بخیر آقای آگرست.تا یه ساعت دیگه عکاسی شروع میشه.بعدش باید بریم...حرفشو قطع کردمو گفتم:ملانی بعدا!کابینم کجاست؟متعجب و ترسیده با دستش کابینمو نشونم داد.حق داشت.هرگز انقد عصبانی ندیده بودتم.درواقع هرگز انقدر عصبانی نشده بودم!
روی صندلی توالت(میز آرایش)نشستم و آرنجامو رو میز گذاشتم و سرمو بین دستام گرفتم.نمیتونستم.باید باهاش مخالفت میکردم.باید راضیش میکردم.اگه نتونم راضیش کنم...نه!نمیخوام بهش فکر کنم.نفس عمیقی کشیدمو موهامو با دستام بهم ریختم.پلگ که تا الان ساکت بود گفت:آدرین؟میخوای چیکار کنی؟به حرف پدرت عمل میکنی و...وسط حرفش پریدم:اصلا!نه پلگ اصلا!هرگز این اتفاق نمیوفته!هرگز!خواستم حرفمو ادامه بدم که ملانی در رو زدو گفت:آقای آگرست.امروز یه قرار ملاقات با یه طراح لباس داشتید.ایشون اینجان.به معنای واقعی کلمه اصلا و حوصله ی کار نداشتم و حتی نميدونم چرا اينجام!هه.نه ميدونم...چون پدر خواسته.پوزخندی زدمو گفتم:بگو بیادش...
*مرینت*
_بگو بیادش.
ملانی که منشی آگرست بود،در کابین رو باز کرد و راهنماییم کرد به داخل.
کابین بزرگ و مجهزی بود.یه مرد خوش قیافه و اتو کشیده،با کت و شلوار اسپرت مشکی و یقه اسکی شکلاتی،پشت میز توالت نشسته بود.قیافه ی خوبی داشت و قد بلند بود.ولی خب به پای کت نوار نمیرسه.اون واقعا همه چه تمومه!با حرف ملانی به خودم اومدم:آقای آگرست،ایشون مرینت دوپن چنگ،طراح با استعدادی هستن که قرار بود طرح هاشونو نشونتون بدن.
با لبخند گفتم:سلام.مرینت هستم.از اشناییتون خوش وقتم آقای آگرست!خوشحالم قبول کردید باهام ملاقات کنید و طرح هامو ببینید.
نميدونم چرا ولی بعد از اینکه ملانی معرفیم کرد،اخماش رفت تو هم.با صدای تقریبا بلند و عصبی گفت:نمیخوام!منو ملانی متعجب زده نگاش کردیم.با لبخند گفتم:بله؟
با همون لحنش ادامه داد:نمیخوام باهات همکاری کنم یا طرح هات و حتی خودت رو ببینم!چی؟خله؟چشه؟خودش گفت ميخواد ببینتم!ملانی گفت:اما آقای آگرست خودتون این ملاقات رو تنظیم کردید!گفتید از طرح هاي ارسالیشون خوشتو...حرفشو قطع کرد و از روی صندلیش بلند شد.آروم آروم و با عصبانیت نزدیکم شد و گفت:از استایلت خوشم نمیاد!از طرح هات هم همینطور!تو که استعدادی نداری چرا انقد به خودت زحمت میدی؟ميتوني به خانوادت بگي بهت یه کار خوب توی شرکتشون بهت بدن!انگشت اشارشو به سمتم گرفت و همینطور که حرف میزد انگشتشو به قفسه ی سینم میکوبید:نمیخوام آدم های بی استعدادی مثله تو رو ببینم!حتی نمیخوام تو هوایی که اونا نفس میکشن،نفس بکشم!پس ازم فاصله بگیر!بعد هم با عصبانیت راهشو کشید و از کابین بیرون رفت!ملانی گفت:آقای آگرست عکاسی...داد زد:کنسلش کن!و بعد هم صدای موتور ماشین گرونش شنیده شد...
چی؟من بی استعدادم؟نفس نفس میزدم.نمیخواد حتی منو ببينه؟نفسام تند تر شد.از خانوادم درخواست کار کنم؟دسته ی کیفم رو محکم فشار دادم.ملانی با نگرانی نگام کردو گفت:خانم دوپن چنگ؟خوبید؟بابت رفتار رییسم معذرت میخوام.همیشه اینشکلی نیستن!امروز انگار از یه چیزی عصبانی بودن...بدون توجه بهش از کابین اومدم بیرون و سوار ماشینم شدمو رفتم خونه.مردک از خود راضی.وقتی زویی آدرین رو پیشنهاد داده بود نباید قبول میکردم.هرکسی که دوست کلویی هست مزخرفه!مزخرف.پسر خاله ی فلیکس هم که هست!پس اخلاق گندشون ژنتیکیه!فکر کرده کی هستش؟انگار من به اینکه مدلم باشه نیاز دارم.چندش.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردمو وارد خونه شدم.مادرم که صدای اومدنم رو شنیده بود اومد استقبالم و گفت:مرینت؟کجا بودی؟پدر و مادرم با اینکه من یه طراح باشم مخالفت شدیدی داشتن پس مخفیانه قرار ملاقات تنظیم میکردمو و کارهامو برای مدل ها و طراح های معروف میفرستادم.ميخواستم بهشون ثابت کنم استعداد اینکار رو دارم و بدون کمکشون میتونم موفق بشم.سعی کردم عصبانیتمو بپوشونم و طبیعی رفتار کنم:با لوکا رفتم برای صبحونه.قیافه ی مادرم جمع شد:همون پسر خواننده ه؟چند بار بهت گفتیم نباید با این جور افراد بگردی؟خواننده ها همشون آدم های عجیبین!معلوم نیست پسره یا دختر!خانوادم همینقدر کوته بین بودن!از کنارش گذشتم و خواستم از پله ها بالا برم که مادرم گفت:صبر کن مرینت!بیا سر میز صبحونه،باید یه چیزی بهت بگيم.
با بی حوصلگی تمام دنبال مادرم،تا اتاق غذا خوری رفتم و پشت یه صندلی کنار آلیا نشستم.به پدرم صبح بخیر گفتم:اتفاقی افتاده؟پدرم گفت:چه خبر؟این روز ها چیکار میکنی؟زیاد نمیبینمت.واقعا حوصله ی این حرف هارو نداشتم:هيچي.کار خاصی نمیکنم.موضوع چيه؟شما زیاد احوالمو نمیپرسید!پدرم چنگالشو رو میز گذاشت و دستاشو جلوی صورتش،بهم گره زد و همینطور که نگاهش بین من و ظرف میوه ی روی میز میچرخید گفت:مرینت تو امسال 25 سالت میشه و دیگه یه زن کامل و بالغی!ما هم داریم پیر میشیم و باید یکی باشه که شرکت و مقاممون رو بهش بسپاریم.ما تا به حال تو رو آزاد گذاشتیم و اجازه دادیم هروقت که دلت بخواد،با هرکسی که بخوای هرجایی بری و هر زمانی که دوست داشتی برگردی خونه!اجازه دادیم هرکاری دلت بخواد رو انجام بدی.منظورم اینه که گذاشتیم هرطور که بخوای جوونی کنی.ازاین کارهایی که جوون های امروزی انجام میدن...(متاسفانه بعدی توی نتیجست👈👈👈)
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
57 لایک
بی زحمت پدر و مادر مرینت را به قتل ناگهانی و اتفاقی توسط من برسون 😂😭
😂😂😂😂😂😂
تازه ابن داستانو میخوندم من عاشقش شدم💖
اولین داستانیه که تا به حال نخوندمش🤭
عالیی بود💖💖💖 خوشحالم تا پارت ۱۵ اومده💃🏻💃🏻
مرسیییی 🥺🥺🥺🥺🥺🥺❤️🔥کلی سورپرایز هم برای داستان تو راهه🌚✨
من سوپرایز دوس دالم در واقع اولین داستانیه که با وجود معجزه گر ها ازش خوشم اومده💖💖💖
🥺🥺🥺🥺🥺❤️🔥
سلام واقعا داخل اون مغز بیماری چی میگزره دوتا قهرمان م#ع@ش&و*ق رو در حالت عادی به اجبار پدر و مادرشون ا*ز&د#و@ا^ج میدی بعد که هویت های اصلی همو فهمیدن از پدر و مادرشون تشکر میکنن ولی این چاقو این مامان و بابای مری
چی حاجی چی میگییی||||:؟من چرا باید همچين چرت و پرتی رو بنویسم
لطفا تا آخر بخون بعدا اگه خوشت نیومد نظر بده/:این چه طرز صحبت کردنه
شرمنده من عذر میخوام دست خودم نبود من واقعا معذرت میخوام
مشکلی نیست((:♡
خووووووووووووووووووداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خیلی خوبه کهههههههههههههههههههههههههههههه
عررررررررررررررررررررررررررررر مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
🌝🌱🤝
ولی لوکا رو زنده بفرست لندن
جرررررر😂😂😂😂😂😐
بقیه هم بر اثز جنگ جهانی به فرشتگان در بهشت ملحق بشن
میزنمتااا😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
مارینت هم از ناراحتی زیاد به تیمارستان بره🌝
😂😂😂😂😂😂😂
اها اها آدرین هم بر اثر حادثه تصادف به رحمت خدا بره
جرررر😂😂😂😂😂😂😂😂
اها اگ میشه ملانی رو اخراج کن🌝🌱
چرا*