
به ریدر های جدید خوشآمد میگم3>
اما ادامه مقاله ک تیترش(اثبات این دنیا))بود ترغیب شد ک ادامش بده: ((دنیای امگاورس از خیلی لحاظ با دنیای ما شباهت داره حالا بیاین یدونه از شباهت هارو بررسی کنیم: گرگ درون: همونطور ک میدونین در اصل دنیای امگاورس از گرگینه ها و انسان هاست یعنی گرگینه+انسان=موجودات دنیای امگاورس حالا بیاین در نظر بگیریم وقتی ما عصبانی هستیم چ اتفاقی میوفته...خب صد در صد چیز هایی مثل آسیب رسوندن به وسایل،فحاشی و در بعضی مواقع آسیب رسوندن به افراد مختلف توی ذهنتون پدیدار میشه بیاین اینارو با دنیای امگاورس مقایسه کنیم. در دنیای امگاورس افرادی ک هنوز کامل با گرگ درونشون ادغام نشده باشن ممکنه توی دعوا ها گرگ کنترل رو از اون انسان بگیره و به اطرافیانش آسیب های زیادی بزنه و در موارد کمی جونشون رو بگیره...ممکنه براتون سوال پیش بیاد ک اما ما ک گرگ درون نداریم و هیچ گرگی نمیزنه بیرون و کنترل رو نمیگیره پس منطقت چیه؟ پاسخ این سوال واضحه!..در چرخش نسل به نسل دنیای امگاورس و وجود گرگ های درونمون کمرنگ و کمرنگ تر شده تا رسیده به اینجا ک هستیم پس این ک الان رایحه ای نداریم یا گرگی کنترل رو دستش نمیگیره رو میندازیم گردن اینکه در اثر نسل ها این گرگ بدبخت سرکوب شده تا جایی که تقریباً از بین میره البته توجه داشته باشین _تقریبا_)) تا همینجا براش بس بود ک تقریباً قانع بشه شاید این دنیا واقعی باشه ولی چ ربطی به هان داشت؟اصلا چرا داشت درباره این دنیا تحقیق میکرد؟...درسته خب واقعا جالب بود ولی در حد ی تحقیق ساده توی اوقات فراغت نرمال بود نه اینهمه اینور و اونور رفتن!... خوشبختانه یا بدبختانه با ادامه مقاله جوابشو گرفت:
((حالا راهی ک میتونیم به این دنیا دسترسی پیدا کنیم چیه؟ احتمالا تا قبل این مقاله کتاب ها و مقالات خیلی زیادی خوندین ولی تضمین میکنم فقط یک راه برای رفتن به اون دنیا هست دروازه سیلسیا! هزاران سال پیش ک آبا و اجدادمون با بعضی از افراد دنیای امگاورس و قلمرو شون مشکلی نداشتن تصمیم گرفتن با ساخت دروازه ای دوستی این دو دنیا رو به صورت نمادین به این شکل نشون بدن و به افتخار ترکیب اسم این دو قلمرو یعنی سیل و سیا اسمش رو سیلسیا گذاشتن...اگر بخوام با توجه به کتاب هایی ک اطلاعات خیلی کمی میدادن بهمون بگم دنیای امگاورس در طول تاریخ قدرتمند ترین پادشاه هارو داشته و خیلی کم توی جنگی پیروز نمیشده برای همین توی یکی از جنگ ها به اشتباه امپراطور انسان های معمولی به دست پادشاه آلفا کشته میشه فقط به دلیل خطا رفتن تیر این دو سرزمین در اصل برای یک هدف میجنگیدن ولی این خطای پادشاه باعث آشوب مردم شد و اون سیاستمدار هایی ک از اول مخالف این جریان صلح با امگاورس بودن آتیش خشم مردم رو شعلهور تر میکردن تا اینکه همگی جمع شدند و پیش افسونگری ماهر رفتن و خواستن ازش با ی جادویی دروازه رو از بین ببره یا حداقل ببنددش! جادوگر قبول کرد ولی با شرط گرفتن زندگی ده نفر از اونها... متاسفانه آتیش خشم همیشه آنقدر قدرتمند هست ک انسان رو کور و کر بکنه و مغزش رو از کار بندازه...ده نفر خودشون رو فدا کردن و این دروازه بسته شد... میلیارد ها ساله ک بستس و باستان شناسان تازه سال پیش تونستن جایی در خارج شهر کشور کره جنوبی پیداش بکنن!ولی فقط یک کلید وجود داره برای باز کردنش اونم رمز گشایی تمام کد های داخل کتاب سیلسیا است ک البته متاسفانه هفته پیش از موزه کره جنوبی دزدیده شده...
با عرض تاسف بیشتر از این برام مقدور نیست اطلاعات بدم ولی در همین حد بدونین ک امگاورس دنیایی خطرناک با مردمانیه ک خیلی وقته از غارت و کشور گشایی دور بودن فقط امیدوارم ک دروازه همیشه بسته بمونه وگرنه فقط خدا میدونه چند نفر کشته میشن... پایان مقاله)) یونجون هنوز از شوک خوندن تاریخ زمانی که کتاب دزدیده شد مات و مبهوت بود...چون اونروز دقیقا مصادف با غیبت هان توی دور همی خانوادگی بود! باورش نمیشد!برادرش میخواست دروازه رو باز کنه!با توجه به اطلاعاتی ک داده بود مقاله بهش اون خیلی خطرناک بود پس فقط کتشو برداشت و به سرعت به سمت سازمان هان حرکت کرد و به محض رسیدن به طبقه مورد نظر به طرف اتاق هان دووید و منشی رو کاملا نادیده گرفت در رو با شتاب باز کرد و گفت: _نباید بازش کنی _چیو؟ _دروازه سیلسیا _دروازه چی چی؟ _خودتو ب نفهمی نزن!اون دروازه میلیارد ها سال بسته شده فک نکردی برای چی؟دنیای امگاورس برای ما،من تو و همه خطرناکه! وقتی فهمید برادر کنجکاورش بالاخره کار خودشو کرده و همه چیزو فهمیده از پشت میزش بلند شد و دستاش توی جیب شلوارش جا گرفتن و پوزخندی زد و گفت: _حالا ک چی میخوای جلومو بگیری _داداش کوچولو؟!_ و خنده ای سر داد _هان تو...تو دیوونه شدی!بس کن بیا حرف بزنیم _اتفاقا تو دیوونه شدی چرا باهام همکاری نمیکنی؟ _چی؟چ همکاری؟!!! _بیا با هم بازش کنیم سرپرست اون دنیا همون امگاورس خیلی قدرتمنده میتونیم کلی مقام برای خودمون جمع کنیم و کلی خونه و زمین و هرچی دلمون بخواد! وقتی اونا وارد دنیای ما بشن اول یه کل کره و بعد آسیا و بعد تک تک قاره ها و کل دنیا پر میشه از اونا و به ما هم کلی میرسه! _میفهمی چی داری میگی؟اونا گرگینه آن!گر گی نه خیلی خطرناکن مردم زیادیو از بین میبرن ممکنه نسل انسان رو منقرض کنن! بعد تو فقط به خودت فکر میکنی؟!!؟ _به درک مهم اینه ک به ما یدچیزی برسه _جمع نبند!پس...پس اون برادری ک تا چند وقت پیش با من حرف صلح و برابری میزد کجاست؟هان نکنه شست و شوی مغزی دادنت؟!!! _نه یون نه من فقط واقعیت میبینم و توی واقعیت برابری ی چیز مضحکه ک دستتو از قدرت دور میکنه درسته تا یکماه پیش میگفتم برابری و از این چرت و پرتا ولی الان نه!اگه هم مشکلی هست... در طول مکالمه هان با هر حرفی که میزد ی قدم برمیداشت و یونجون ک اصلا از این هان جدید خوشش نیومد هم عقب تر میرفت تا وقتی که به دیوار پشتش برخورد کرد و هان دقیقا رو به روش،راستش خونسردی ک داشت واقعا عذاب آور محض بود مخصوصا وقتی کسی که داری باهاش دعوا میکنی ی سر و گردن ازت بلند تر باشه!حرفشو ادامه داد: _اگر هم مشکلی هست...میتونی جلوم وایسی جناب یونجون جیسونگ و با اون دستیار...اوه البته نه دیگه نه چون خب(پوزخند)چند دقیقه دیگه صبر کن و خودت ببین یونجون ک از شدت شوک این تغییر برادرش هنوز به دیوار میخ شده بود ثانیه ها به اندازه کافی طولانی بودن ک بتونن ی عمر حساب بشن بعد حدودا ی دقیقه در اتاق هان زده شد و دستیار وفادار یونجون وارد شد کسی ک حدود یک هفته نبود و یونجون به طور مضخرفی نگرانش شده بود!حالا داشت با برادرش ک فقط به فکر قدرت بود همکاری میکرد؟امیدوار بود همین الان از این کابوس بیدار بشه چند ثانیه گذشت و هان به حرف اومد و با لبخند دندون نمایی به طرف چان رفت ک تازه وارد شده بود و دستشو روی شونش گذاشت:
_ب دستیارت سلام کن یونجون! از شدت تعجب زبونش بند اومده بود چیزی ک جلوی چشمش میدید اصلا قابل باور نبود! ایندفعه چان به حرف اومد: _هی هان این اینجا چیکار میکنه؟ _هیچی اومد از باز کردن دروازه منصرفم کنه(پوزخند) یونجون ک الان واقعا خونش به جوش اومد به طرف چان خیز برداشت و گفت: _هی تو! چطور تونستی این کارو کنی؟مگه چی برات کم گذاشتم ک با برادرم بهم خیانت کردی هااااا!!! چان ک مثل اینکه دقیقا همینو میخواست لبخندی زد ک بیشتر بوی تمسخر داشت و جواب داد: _دقیقا!میدونی کار کردن پیش تو خیلی حوصله سر بر بود و اصلا برام جالب نبود پس این راهو انتخاب کردم _چیییی؟!!!!جالب نبود؟!الان کار کردن برای کسی که دنبال قدرتع برات مفرحه جناب کریستوفر؟!!! چان پوزخندی زد ک بیشتر کلمه تمسخر رو داد میزد و جواب داد: _راستشو بگم...عاره...از هدفهای بچه گونه تو خیلی خیلی بهتره _پس میخوای بمیری نه؟!!!!شما دوتا رسما دیوونه شدیننن دیگه نمیتونست جو مضخرف اون اتاقو تحمل کنه ولی قبل رفتنش پرسید: _کی میخوای بازش کنی؟!! _برای چی باید بگم؟ _بالاخره ک باید بدونم و خودمو برای مقابله باهاشون آماده کنم چون دقیقا نقطه مقابلتونم _(پوزخند)باشه ولی سود نمیکنی،روز مسابقات سازمانی چی؟!!!اون دقیقا میخواست روزی ک کلی آدم ی جا جمع شده بودن اونارو آزاد کنه؟!!!اون چش شده بود؟!!!از ناراحتی و عصبانیت دیگه نتونست چیزی بگه پس با قدمای سنگین از اون ساختمان و اون اتاق کوفتی دور شد همه چی خیلی غیر قابل تحمل شده بود!... حالا باید چیکار میکرد؟!!!! باید ناراحت میبود؟ یا عصبانی؟ هیچی نمیدونست فقط ماشینو به مقصد هیچ جا روشن کرد و راه افتاد فقط میخواست از اون سازمان کوفتی دور بشه وسطای راه چشماش کمتر تار شد و بعدش خیسی رو روی گونش حس کرد... اون الان داشت واقعا گریه میکرد؟! اصلا خوش نداشت تصادف کنه پس فقط ماشینو زد کنار و سعی کرد اشکاشو بند بیاره مگه بدن ی نفر چقد دووم داشت؟! هرچقدر هم ک بود دوتا خیانت و اون پوزخند مسخره خیلی روی مخش بودن و واقعیت اینکه الان صمیمی ترین افرادش نقطه مقابلشن خیلی آزارش میداد یکمی ک آروم شد پیامکی دریافت کرد:((امشب.ساعت دوازده.بار وانیلا.تنهابیا))
تعجب کرد از طرف کی بود؟ سعی کرد با شماره ای ک این پیام رو فرستاده تماس بگیره ولی نه خاموش بود... باید میرفت وانیلا؟... وایسا ببینم مگه اون بار خیلی وقت نبود تخلیه و متروک بود؟ پس... واقعاً خیلی خسته تر از این بود که دوباره فکر کنه و فکر کنه و فکر کنه پس به جای این رفت خونش و سعی کرد با چندتا مسکن سر دردشو آروم کنه و ساعت ۱۲ هم بره به بار متروک با اینکه منفی بودنش باعث میشد کلی منفی نگری کنه و نگران خودش بشه ولی ی چیزی ته ته ته دلش میگفت باید بره... بهرحال از فردا باید شروع میکرد جلوش هان و بگیره چ تنهایی و چ با سپاه باید اون دروازه بسته میموند! *&&&&&&* _ساعت 12 شب بار وانیلا_ بعد از کلی نقشه و مسیر یابی پرسیدن از تقریبا هزار نفر اون بار رو پیدا کرد با اینکه بار متروک بود ولی به طور عجیبی رایحه شراب تازه ای توی خرابه هاش حس میشد همین هم باعث کنجکاوی اش هولش بده به جلو پس پا توی خرابه ها گذاشت و وارد بار شد فضایی قدیمی داشت و شیشه های شراب زهوار در رفته اش توی چشم بودن ی قدم دیگه برداشت و زیر پاش خالی شد و سقوط کرد!... همینطور داشت سقوط میکرد و از ترس نمیتونست واکنشی نشون بده پس فقط آرزو کرد بالاخره به زمین برسه و رسید و توی ی استخر توپ فرود اومد! چی؟!!!استخر توپ؟واقعا؟ با خودش زمزمه کرد و صدایی ک جواب داد باعث شد سر جاش میخکوب بشه: _باید یجوری باشه ک کسی شک نکنه دیگه... و چراغ های اتاق تاریک روشن شدن و تونست ببینه کجا فرود اومده.اپی اتاقی بود با ی میز و ی تابلو ک روش پر عکس بود و عکس دروازه ای ک بالاش به دو زبان کره ای و انگلیسی نوشته شده بود (سیلسیا) به چشم میخورد فهمید به غیر خودش هشت نفر دیگه هم توی اتاق هستن به خودش اومد و دستی ک به طرفش دراز شده بود. ک بتونه از اونجا در بیاد رو گرفت و با بهت گفت: _هوسوک؟!اینجا چه خبره؟...
خب درسته توی اون اتاق کای،لیسا،جونگین،سوجین،هی،یونگی،هوسوک و دختری ک انگار رایحه شراب از اون ساتع میشد همگی بهش زل زدن چند ثانیه گذشت و دختری ک نشناخته بودش اومد جلو و دستشو دراز کرد تا باهاش دست بده: _آقای جیسونگ،از آشناییتون خوشبختم!...
او مای گاششش عجب پارتی بود لامصبببب پر و پیموننننن پارت پر پیموننننن=نظر پروپیمونننن از ۱ تا ۱۰۰ چقد با فهمیدن حقیقت هان و جور در اومدن همه چی باهم اتک خوردین نمصنننن😹 بهرحال این پارت از اون پارتایی بود ک خیلی وقته روش کار میکنم و چند باری خوندمش تا مشکلی نباشه فکر کنم حدود ۷۰۰۰ تا کاراکتر شد پس عین بچه های خوب نظر بدینن نظرتون درباره شخصیت هایی ک فکر میکردید فراموش شدن و یهو توی بار دیدینشون چی بود؟ همه اینارو بهم بگینننن مرسی ک تا اینجا همراهم بودین پارت ۱۱ قراره با دختری که جلو اومد حسابی آشنا بشین>-< منتظر باشینننن(~ ̄³ ̄)~✨
تو نتیجه براتون چالش گذاشتم جواب بدین و کلی باهم گپ بزنیم 👀✨🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های مای بیوتیفول ریدرز•-•🐬💜
پارت¹¹داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهتون بگم که بخونین و لذت ببرین🌝💛
حمایت یادتون نره•~•🔥🧡
هی ;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
خیلی ممنونم زیبا:]❤️
ااااااااووووووووو
دوست داشتم 🙂😊
✨💚
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت¹¹داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡
ممنون که گفتی🙂❤
پارتجدیدخوبدرکناربداومد^^!
اوکییی تنکس^^
عالیییییی^^
✨🌝💛
های مای بیوتیفول ریدر•-•💜
پارت¹¹داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡
مخم ترکید کلا😂
کریستوفر
😂
دلیل خاصی نداره
به هان خیانت کرد دیگه😂
😔😂🤧
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬
پارت¹¹داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡
بفرماااا
۱۸۷۹ تا واژههههه🥺🥲
آره آره
کلماتش اون تعدادان
من منظورم تعداد حروف بود🌝✨😹
اینم تعداد حروف حساب میکنه دیگه
همون واژه
وگرنه کلمه که کمتر میشد
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت¹¹داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🧡
تلان متن اسلاید اول رو کپی کردم گذاشتم تو برنامه زد ۲٠٠ و خورده ای کاراکترررررر😂
اوکی ولی کلشو کپی کنی میشه ۷۰۰۰ و خورده آییییی😹🌝
نمیشهههههه
باشه صبر کن الان همشو کپی میکنم بهت قول میدم نشه
ولی راستش رو بهت میگم
مطئنم این با دو هزار تا هم نمیرسه
خودمم داستان مینوشتم و توی برنامه کاراکتراشو میگفت
این خیلی کم بودددد
بعدییی🫂🌹
تنکیو ولی همتون میگین بعدی اما لایک نمیکنین که شرطا برسن😔😹
چرا برای اینکه باور کنی ۷۰۰۰ تا کلمه بود میتونی به این دقت کنی که توی هر اسلاید میشه ۱۰۰۰ تا کاراکتر جا داد و زمانی که ما ۷ تا اسلاید داریم یعنی حدود ۷۰۰۰ تا کاراکتر میشه3>
عاللیی
♥️♥️
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت¹¹داستان منتشر شد؛]💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡