
چطورینننن^^
یونجون ک دختر رو نشناخته بود دستشو جلو آورد ولی هنوز تعجب توی چهرش موج میز: _سلام...شما؟ _اسمیت هستم! ترجیح میدم اسممو محفوظ نگه دارم نمیدونست چرا ولی به نظرش باید جلو اون دختر مودب میبود _نظرتون قابل احترامه...ولی چرا من اینجام؟ _هی براتون توضیح میده و اشاره به دستیار هان کرد،یونجون تا اونو دید به خودش اومد و خاطرات چند ساعت پیشش با هان و چان یادش اومد پس گارد گرفت و گفت: _هِی!چطور بهش اعتماد کردین؟! اون دستیار همونیه ک همه نقشه هارو کشیده! دختری ک فامیلیش اسمیت بود و اول از همه خودشو معرفی کرده بود جلو اومد و گفت: _درسته اون دستیار هانه همون کسی ک میخواد دروازه دنیای من و دنیای شما رو باز کنه _دنیای تو؟ ایندفعه یونگی ک از اول ساکت بود به حرف اومد: _اون ی آلفا دختره،برای همین احتمالا متوجه بوی شراب شدی رایحه اونه قراره بهمون کمک کنه دروازه رو بسته نگه داریم یونجون ک الان واقعا دیگه گیج شده بود گفت: _آلفا؟من...من هیچی نمیفهمم!اصلا چ...چرا باید این کارو بکنه؟!! یونگی به نشستن دعوتش کرد و گفت: _بیا برات توضیح میدیم. خب نظرتون چیه با چند تا فلش بک کوچولو منم مثل یونگی و بقیه توضیح بدم؟خب خوبه پس بریم: _یکماهقبل،سازمانمثبتدفترهان،ساعتدوازدهنیمهشب_
هان مثل همیشه کارش رو تموم کرده بود و آماده بود ک به خونه برگرده و مثل همیشه درستیارش،هی،وارد اتاقش شد تا وسایلشو جمع و جور کنه و زیر لب داشت به اینکه چرا باید مردا اینقدر بی نظم باشن غر میزد و پرونده هارو جمع میکرد سراغ لبتاپ رفت تا خاموشش کنه ولی صفحه ای ک باز بود توجهشو جلب کرد((امگاورس،دنیای ماورای ما،نوشته جولز سباستین))از اونجایی ک هم هان و خودش زبان انگلیسی شون واقعاً عالی بود شروع کرد به خوندن مقاله ای ک رئیسش داشت روش کار میکرد و اطلاعات جالبی رو هم بدست آورد ولی نفهمید چرا رییسش اصلا داشت اونو مطالعه میکرد بهرحال آنقدر خسته بود ک به بهونه(بمن چ حتماً دوست داشته دیگه)لبتاپ رو خاموش کرد و به سمت اتاقش توی سازمان حرکت کرد. _یکهفتهبعدازخوندهشدنمقالهتوسطهی_ مثل همیشه در حال بردن گزارش استف ها و استاد ها درباره عملکرد نیرانش ها به اتاق هان بود ک اتفاقی تلفنی ک داشت حرف میزد رو شنید قبل اینکه بره تو پشت در ایستاد و گوش داد: _آره میخوامش _.... _ب من ربطی نداره من بهتون پول دادم و اون کتاب رو میخوام _.... _بمن چ ک محافظت شدس مگه کارتون همین نیست؟ _... _جمعه صبح خودمم نظارت دارم _... _خوبه میبینمتون _... _خداحافظ بعد از اینکه تموم شد هی ک پشت در ایستاده بود تعجب کرده بود...کدوم کتاب؟چرا رئیسش میخواستش؟بهرحال با پشت در ایستادن و گوش دادن چیزی از پیش نمیرفت پس فقط مثل همیشه تقه ای به در زد و وارد شد گفت: _سلام هان! ولی چیزی ک عجیب بود این بود که رییسش بلافاصله بعد ورودش فلشی رو از لبتاپش در آورد و زیر چند تا ورقه چاش داد و بعد گفت: _سلام هی!درست به موقع اومدی کم کم میخواستم خودم بیام دنبالت
_ببخشید اگ دیر شد آخه چند تا از استادا توی مثبت بودن بعضی ها شک داشتن و داشتن آزمون میگرفتن ک جاسوسی توی سازمان نباشه _اووو درسته حق داشتی بزارشون و برو هی میخواست همین کارو بکنه ولی حرف های قبل از ورودش و اون مقاله عجیب ذهنشو در گیر کرد پس تصمیم گرفت فلشو برداره پس بعد چند تا ثانیه مکث گفت: _اونروز ی مشکلی داشت لبتاپت _واقعا؟!چه مشکلی _وایسا بهت نشون میدم نقشه ای ک چند ثانیه ای کشیده بود این بود ک بره کنار کامپیوتر و دستشو دقیقا همونجایی بزاره ک فلش رو گذاشت و برش داره این قضیه مشکل هم فقط ی واسطه براش بود! رفت طرف میز و دستشو به عنوان تکیه گاه گذاشت دقیقا همونجا و روی لبتاپش خم شد و وارد یکی از پوشه ها شدو طوری ک انگار شوکه شده بود گفت: _عجب!اونروز فایل های این پوشه پاک شده بودن! بعد صاف ایستاد و دستشو زد به کمرش ک در اصل برای انداختن فلش توی جیبش بود و گفت: _خب الان ک دیگه هستن پس مشکلی نیست هان ک به نظرش همه چیز عادی میومد گفت: _خب خوبه _آره خوبه پس من برم دیگه _اوهوم ممنونم _خواهش میکنم و از دفتر هان خارج شد غافل از اینکه اون فلش کپی دیگه ای هم داشت!و یعنی از لحاظ نبودش مشکلی نبود و هان متوجهش نمیشد ولی خب این حقیقتی ک هی فهمید رو عوض نکرد!چون کلاس های عملی و تئوری تموم شده بودن کار زیادی نداشت پس رفت به اتاقش و فلش رو به سیستم خودش وصل کرد توی فلش فقط ی فایل بود ک به زبان انگلیسی نوشته بود((omegavers)) خب از اونجایی ک مقاله ای ک خونده بود هم درهمین باره بود اون پوشه رو باز کرد و با تقریبا تعداد پنجاه تا فایل یا بیشتر توی اون مواجه شد یکیشون رو باز کرد ک عکس دروازه ای بود به اسم((_سیلسیا_))قدیمی و رنگ و روفته بود پس بستش و ی فایل دیگه رو باز کرد این یکی ی صفحه پر از کدهایی مثل خط هیروگلیف بود ولی خب فرق داشت انگار به روز شده اون خط بود!اصلا رئیسش اینارو برای چی میخواست؟فایل بعدی جوابشو داد ویسی به انگلیسی بود به این شکل:
(سلام جناب جیسونگ همونطور ک خواستین با استفاده از کد های بعضی از صفحات تونستیم ی دروازه مصنوعی بسازیم ک بتونین رد بشین و با دنیای امگاورس ارتباط داشته باشین ولی اگر کتاب کامل. و داشته باشیم بهتره بهرحال فردا صبح تاریخ ۳۰ آپریل میبینمتون) همین ویس کوتاه کافی بود ک هی قضیه دنیای امگاورس رو جدی بگیره اگ اطلاعات اون مقاله انگلیسی ک هفته پیش خونده بود درست باشه پس این خیلی خیلی خطرناک بود!رییسش چرا میخواست بازش کنه؟!باید فکر میکرد و از یکی کمک میگرفت.اولین کسی ک به ذهنش رسید یونگی بود...درسته اون منفی بود ولی خب تازگی مثبت شده بود و اون هوسوک رو پیدا کرده بود پس آدم خوبه بود دیگه نه؟!...تلفنشو برداشت و از اونجایی ک دستیار هان بود شماره خیلی از وکلا و کارمندا رو داشت پس یونگی رو پیدا کرد و بعد چند تا بوق تلفن جواب داده شد صدای پشت خط انگار تازه از خواب بیدار شده بود!: _بله؟ _سلام،شما جناب مین هستین؟ _بله خودمم _من پارک هی هستم دستیار هان راستش میخواستم باهاتون صحبت کنم هروقت وقت داشتین _رئیست کارم داره؟ _نه نه ی مسئلییه ک باید حضوری بگم _هوممم...باشه ساعت ۶ عصر وقتی خورشید غروب کرد جلوی بار وانیلا و قبل اینکه هی حرف دیگه ای بزنه قطع کرد.خب تقریبا موفقیت آمیز بود هوم؟!پس پیش خودش فایتینگی گفت و بعد یکم استراحت هول حوش ساعت ۵ دنبال آدرس بار گشت و بالاخره پیداش کرد پیش منشی هان رفت و سوییچ یکی از ماشینای سازمان رو قرض گرفت و اونجارو به مقصد وانیلا ترک کرد. *بدون هیچ سخنی به اتمام رسید این پارت•-• کم کم از همه چی سردرمیارین سو منتظر باشین^-^*
کامنت برای اینکه خبرتون کنم که پارت بعد اومده فراموش نشوددد^^ ♡♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد🤓🌹
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت¹²داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡
عالی:>
❤️❤️
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت¹²داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥
بابا خفننننت
🥺💛😹
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت¹²داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🧡