
✨🐋
وقتی بعد بالاخره به بار رسید از ماشین پیاده شد و یونگی رو با ی یقه اسکی مشکی و کت و شلوار مشکی دید خیلی ترسناک بود البته اگ نمیشناختش ولی خب مشکلی نبود جلو رفت و گفت: _شب خوش آقای مین _همچنین حالا کار مهمی ک مجبور شدم به خاطرش از خوابم بزنم چیه؟ _او خیلی عذر میخوام ک مجبور شدیم از خوابتون بزنین میخواستم ی چیزی رو باهاتون در میون بزارم _برای چی من؟ _خب،راستش اولین نفری بودین ک به ذهنم رسیدین و خب از لحاظ قدرت بدنی و نفوذ و تصمیم گیری بجا و... _باشع باشه برو سر اصل مطلب _جایی هست بشینیم؟ _هوممم...دنبالم بیا وارد ساختمان ی طبقه متروک شدنو بعد از پشت سر گذاشتن ی پلکان بزرگ به سمت زیرزمین به ی اتاق تقریبا ۷۰ متری رسیدن ک برعکس وضعیت بالا تر و تمیز بود و انگار یکی همین چند ثانیه پیش اونجا بوده یونگی با دیدن تعجب هی به خاطر استخر توپ گوشه اتاق گفت: _داستانش مفصله بیا بشین و بهم بگو چی شده و به میز ریاستی اشاره کرد میز تقریبا قدیمی بود و صندلی ریاستی ک پشتش قرارداشت چرمی بود ی صندلی دیگه هم اونطرف میز رو به روی صندلی ریاست قرار داشت یونگی پشت میز و هی جلوش نشست و شروع کرد: _خب اول میخوام بدونم میتونم بهتون اطمینان کنم؟چیزایی ک قراره بشنوین اگ درز کنه برای همه مخصوصا من بد میشه _تا حالا شده کسی ک از تو ضعیف تر باشه بهت زور بگه؟ _چی؟...نه _و همینطور تاحالا شده اون فرد به کشتن خانوادت تهدیدت کنه؟ _ن...نه _خب من از اون فرد فرار کردم و توی سازمان شما مشغول شدم هنوزم مورد اعتماد نیستم؟ _اوه...نمیدونستم پس شروع میکنم _میشنوم _خب قضیه از اونجایی شروع شد ک اتفاقی مقاله ای به اسم ( _امگاورس،دنیای ماورای ما_ )رو خوندم از لبتاپ رییسم یا همون آقای جیسونگ _چرا هان صداش نمیکنی؟ _به خاطر کارایی ک برام کرده مورد احتراممه _هوممم...چطور مورد احترامی ک بهش مشکوک شدی؟ _مشکوک؟ _آره ذه...قیافت داد میزنه _ادامه بدم تا بفهین؟هان یا جیسونگ چ فرقی میکنه:| _باشه باشه ادامه بدهD: _خب مقاله جالب بود اگ بخواین میدم بخونین _چرا انقد رسمی صحبت میکنی؟ _چرا اینقد گیر میدی؟ _آخه فاصله سنی نداریم،نه به اون بخواین و بخونین نه به این ایش _واقعا الان این برات مهمه؟:′) _بهرحال خب:| _س.ن: جررررررررززز خودم خیلی دوسش داشتم این گفت و گو رو😂😂😂_ _حدود ی هفته بعد از خوندن مقاله اتفاقی... _چرا همه چی اتفاقی؟ _فک کنم اومدم گیر بدی بهم تا گوش بدی هوم؟در این صورت خستت نمیکنم _نه نه ببخشید بگو _اتفاقی تماس تلفنیش رو شنیدم داشت درباره صبح جمعه صحبت میکرد و اینکه ی چیزی ک محافظت شدس رو میخواد بعد ک وارد اتاق شدم فلشی رو از لبتاپش در آورد _خب تا اینجا چیش عجیبه؟ _هان هیچوقت چیزی رو از من پنهان نمیکنه _او...
_آره و بهرحال من اون فلش رو بدست آوردم و توش ی فایلی بود ک میگفت جمعه صبح ی دروازه رو باز میکنن ک البته مصنوعیه _خب این کجاش نگران کنندس؟ _مقالع رو میارم ک بخونی صبر کن تلفنشو برداشت تا سرچ کنه ولی سیگنال نداشت _خیلی زیر زمینیم؟ _آره _چرا؟ _از نور خوشم نمیاد نمیزاره بخوابم _آها ولی من الان سیگنال ندارم ک مقاله رو بیارم _ی کار میگم انجام بده _چی؟ یونگی تکخدی زد و گفت: _اگ تو استخر توپ بشینی خط میده _واقعا؟ _اوهوم امتحان کن هی رفت و توی استخر توپ پر از توپ های رنگی نشست ک یهویی با نیرو مکشی قوی به بالا کشیده شد و از در بار قدیمی سردراورد یونگی ک معلوم نبود از کجا پیداش شده با حالت نمایشی دستشو دراز کرد و گفت: _بفرمایید...راستش اینقدر وقت ندارم ک به تئوری های بی اساس تو درباره رییست گوش بدم هی ک دیگه واقعا از این حجم بی احترامی بهش بهش خونش به جوش اومده بود گفت: _واقعاا؟!به اینا میگی بی اساس؟از همون اول هم آدم اشتباهی رو انتخاب کردم ولی اگ مقاله رو میخوندی نظرت عوض میشد ولی اصلا مهم نیست شاید برم پیش برادرش هوممم؟صد در صد بهتر از توعه یونگی تکخند دیکه ای کرد و گفت: _هرکاری دوست داری بکن هی ک هنوز کم نیاورده بود گفت: _باشه...ولی بدون تو هیچوقت نمیتونی مثبت خوبی باشی! یونگی دیگه تکخند نداشت صورتش به صورت ترسناکی جدی شد و گفت: _اونوقت چرا؟ حالا دیگه نوبت هی بود تا تکخند بزنه: _هوممم...آخه میدونی اگ بخوای مثبت باشی اولین عنصرش خوب گوش دادنه فقط منفی ها عین تو بدون شنیدن دلایل اونم فقط به خاطر منفعت شخصی حرف طرف مقابلشونو رد میکنن
هاله ای از ترکیب رنگ خاکستری و مشکی دور دست یونگی چرخ میزد ک به معنای عصبانی شدنش بود هی اینو دید و وقتی فهمید تونسته استارت عصبانیت یونگی رو بزنه از کارش کمی پشیمون شد ولی ادامه داد: _تازه هاله مثبت ها رنگش روشنه ولی مال تو... نتونست حرفشو کامل کنه چون با ضربه ای ک از یونگی خورد یکم به عقب پرت شد و دور دست خودش هم هاله ای به رنگ زرد شکل گرفت: _هومممم جناب مین واقعاً مثبتین؟ و ایندفعه از طرف هی حمله ای به سمت یونگی شروع شد هردوشون تقریبا برگ برنده سازمانشون محسوب میشدن و خب این صد در صد قرار بود ک رقابت خفن باشه ولی صدای نفر دیگه ای. اونارو به خودش جذب کرد ولی هاله دور دستشون هنوز وجود داشت صدا گفت: _هی بس کنین شما مثلا دستیار هانی این خانم هی جناب مین شما چرا؟ فرد سوم ک ی دختر بود از توی تاریکی دراومد یونگی نشناختش ولی هی گفت: _سوجین؟!اینجا چیکار میکنی؟ _تعقیبت کردم... یونگی ک خیلی وقت بود دلش ی مبارزه درست و حسابی میخواست و الان ناراضی از کنسل شدنش بود گفت: _هِی!این کیه دیگه؟هی نکنه ی لشکر با خودت آوردی هی ک وضع مشابه یونگی رو داشت گفت: _نخیرم خودش اومده! سوجین ک دید کل کل این دوتا دوباره داره گُر میگیره پرید وسط بحثشون و گفت: _خب من سوجین هستم یکی از استف های سازمان هان یونگی:ببین هی یاد بگیر بهش میگه هان هی با چشم غره ای جوابشو داد و رو به سوجین کلمه -خب- رو گفت اون ادامه داد: _چند وقتی دیدم مشکوک میزدی هی و خب سر از ی چیزایی درآوردم ولی امروز دیگه خیلی مشکوک شدی پس منم اومدم دنبالت تا به اینجا رسیدم هی:خب الان تو تنهایی دیگع؟تروخدا بگو تنها اومدی _نبابا هوسوک و جونگین هم هستن هی:اونارو دیگه چرا!!! _ببین من استفشونم اگ این ماموریت خوبی بود هم برای اونا درس خوبی میشد هم برای من امتیاز میشد هی:باشه باشه الان کجان؟تو ماشین _نه بابا همین جان هوسوک!جونگین!بیاین بیرون
و هوسوک و جونگین از پشت میز بار بیرون اومدن جونگین به حرف اومد و گفت: _وای خانم پارک...شما...شما واقعاً فوق العاده بودین با اون هاله زرد رنگ واقعا خیلی عالی بودین! سوجین ک دیدی اگ این بحث ادامه پیدا کنه از موضعشون خارج میشن
و هوسوک و جونگین از پشت میز بار بیرون اومدن جونگین به حرف اومد و گفت: _وای خانم پارک...شما...شما واقعاً فوق العاده بودین با اون هاله زرد رنگ واقعا خیلی عالی بودین! سوجین ک دیدی اگ این بحث ادامه پیدا کنه از موضعشون خارج میشن وسط ستایش های جونگین پرید و گفت: _خب حالا وقت توضیحه چند دقیقه بعد همگی توی اتاق یونگی جمع شده بودن و هی همه چیز رو براشون گفت و مقاله رو نشونشون داد(مقاله رو از قبل بالا دانلود کرد و پایین بهشون داد ک بخونن)یونگی اول از همه بلند شد و رو به روی هی ایستاد و دستشو دراز کرد: _ببخشید اگ همون اول حرفتو باور نکردم و انداختمت توی استخر توپ هی هم بلند شد و دست یونگی رو گرفت و دست داد باهاش: _منم به خاطر اینکه گفتم مثبت نیستی متاسفم بالاخره همه چیز رو به ثبات شد تا اینکه سوجین به حرف اومد: _خب حالا باید چیکار کنیم باید به یونجون بگیم؟امروزجمعه بود پس طبق حرفات هان دیگه به کتاب و دروازه دست پیدا کرده هی چند ثانیه فکر کرد و گفت: _نباید بزاریم دروازه رو باز کنه سوجین میخواست دوباره حرفی بزنه ک صدای تلق و تلوقی از توی دیوار اومد و چند دقیقه بعد دختری با لباس تمام مشکی و چشمایی به رنگ شراب و البته بوی شراب شیرینی وارد شد: _اوه...مگه آدما اینجا هم میان؟! البته لحن دختر جوری بود ک انگار خیلی بی تفاوته باعث شد بقیه از تعجب خشکشون بزنه تا اینکه یونگی رفت کنارش و دستشو گذاشت روی شونش و گفت: _عام خب این سلیا عه ی دختر آلفا از دنیای امگاورس همه از شوک این معرفی یهویی ساکت بودن تا اینکه هی به حرف اومد و گفت: _چی؟! دختر آلفا جواب داد: _بزارین خودم توضیح بدم من سِلیا ام و از دنیای امگاورس میام کتابی ک مادر بزرگم برام به جا گذاشته بهم یاد داد که چطور بیام اینجا و خب یکسال پیش یونگی رو دیدم سکوت توی اتاق بیشتر بوی وحشت میداد البته با توجه به مقاله ای ک خونده بودن سلیا ک انگار اینو فهمیده بود دستاشو آورد بالا و به حالت تسلیم گفت: _او...او...ببینین من قرار نیست وحشی بشم و آسیبی برسونم دنبال تصاحب دنیاتونم نیستم هی جواب داد: _پس...پس برای چی اومدی توی این دنیا؟ _خب...فقط کنجکاوی بود همین ولی هیچوقت یونگی اینهمه آدم دور خودش جمع نمیکرد چیزی شده؟ _خب...راستش یکی قصد داره به دنیای تو وارد بشه _بگو ک اسمش هان جیسونگ نیست _چ...چرا هست میشناسیش؟ _با مادرم قرار داد بسته تا دروازه رو باز کنه _اونوقت...مادرت کیه؟ _ملکه اتاق دوباره توی سکوت فرو رفت و سوجین به حرف اومد: _پس...تو میشی پرنسس؟ _آره ولی همونطور ک میبینی اصلا خوشم نمیاد ک باشم...هِی من خودمو معرفی کردم ولی هیچکدومتونو نمیشناسم
هوسوک اول بلند شد و گفت: _سلام من چانگ هوسوک هستم یکی از کارآموز های سازمان هان سلیا به معنی احترام و متوجه شدن سرشو تکون داد جونگین پشتبند هوسوک بلند شد و گفت: _منم جونگینم،یانگ جونگین سوجین بلند شد و طرفش رفت و دستشو دراز کرد: _سوجین...نام سوجین لبخندی زد و دستشو گرفت و گفت: _خوشبختم و آخر از همه هی بلند شد و گفت: _هی،پارک هی آلفا گفت: _از آشنایی همتون خوش حال شدم فکر کنم مثل من خوش ندارین باهم دوباره متحد بشیم ولی اگ قرار باشه ک دوباره باهم ادغام نشیم کمکتون میکنم تا دروازه رو بسته نگه دارین یا ببندید یونگی ک معلوم نشد کی یکی از صندلی های بار رو براش آورده بود صندلی رو گذاشت و گفت: _یعنی چی ببندیمش؟مگه نتونستیم بسته نگهش داریم؟ _چرا ولی هان خیلی باهوشه و رمز نگاری کتاب براش وقت زیادی نمیبره شاد ۴ یا ۵ هفته پس باید آماده باشیم ممکنه نتونیم کاری کنیم ک بسته نگهش داریم...! هی ایندفعه پرسید: _ببخشیدا ولی چطور میتونیم بهت اعتماد کنیم؟تو دختر همون ملکه ای هستی ک میخواد بهمون حمله کنه و تازه ممکنه جاسوسیمون رو هم بکنی امیدوارم درک کنی ولی لطفاً دلیل بیار ک چرا باید بهت اعتماد کنیم؟ _س.ن:#حرف حق_ آلفا بعد چند ثانیه جواب داد: _ناراحت نشینا اولاً من از آدما اصلا خوشم نمیاد و خوش ندارم ک ی روز ک بلند میشم توی شهرم پر آدمایی باشه ک فقط سوال میکنن دوماً از همون اول موافق نبودم ک دروازه باز بشه چون اینطوری بهتره سوما فکر میکنم ک به یونگی اعتماد داری پس اگ به اون اطمینان دارید به منم باید داشته باشین و یونگی در جواب جمله آخرش سر تکون داد و هی گفت: _باشه پس فعلا قبوله بنظرم تا همینجا کافیه بیاین بازم همدیگرو ببینیم و نقشه بکشیم ک چطور جلوشو بگیریم ولی اگ دو نفر دیگه هم باهامون بودن بهتر میشد یونگی بلافاصله گفت: _کای و لیسا چطورن؟اون دوتا هم جوونن هم کار بلد و ازشون خوشم میاد منم یجورایی میشناسن چون خب یجورایی ی مدت استفشون بودم میتونم باهاشون صحبت کنم _باشه پس فکر کنم پس فردا همینجا خوب باشه هوم؟ و رو به دختر آلفا گفت: _توهم میای دیگه؟ بعد از اینکه جواب مثبت رو ازش گرفت با سوجین،هوسوک و جونگین به سمت سازمان راه افتادن _پایان همه فلش بک ها_ توی این یکماه اونا تقریباً هر هفته دور از چشم هان همونجا قرارمیزاشتن تا بتونن جلوشو بگیرن تا دروازه رو باز نکنه یا اگر باز کرد یا سپاه بزرگ مادرِ دخترِ آلفا مبارزه کنن غافل از اینکه قراره برادر کوچکتر هان هم بهشون بپیونده...
عاقا ی چیزی بگم و برم قراربود نصف این پارت بشه پارت ۱۳ دلم نیومد😂🌳
خیلی خیلی بابت حمایت هاتون ممنون و اکلیلی ام^^ اگه خوشتون اومده خوشحال میشم به دوستاتون معرفیش بکنین:″
تنهایی چیزی که همیشگیه درخشش توعه؛)♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گایز برام توی گردونه محدودیت تست اومده...🙂
فردا پارت بعدی رو میدم=﴾
دارم k¹ میشم البته به کمک شما :) 🎈
پس برید توی پروفایلم و دکمه دنبال کردن و بزنید، زیر ²⁴ ساعت بک میدم ✨
•••••••
ادمین تستت فوق العاده بود ;) 🪅
پین شم ؟ 🫠💚
اگه ناراحت شدی میتونی پاکش کنی 🌝 ️
تولدتمبارک:)
ممنونم:)))
تولدت مبارککککک
سلااممم
خدای من راستش من یادم از تستچی رفته بود توی این فکر بودم که سر بزنم اما یادم رفتتتت
خیلی خیلی ممنونمممم🥲🤎
تولدت مبارکککککککککک💖
سلاااممم
حالت خوبه؟
خیلی ممنونممم ببخشید که دیر دیدممم🥲🤎
تولدت مبارکککک
مرسییی🥲🤎
سلاممممم خوبی؟💖💖💖
آماده باش شمع و فوت کنی 3..2..1 تولدت مبارککککک 💖💖💖
کادویی که برات فرستادم و دوست داشتی؟💖
عالی بود ممنونم که به فکرم بودی:>
💖💖💖💖💖
هپـیمپـیکوشولوعهخالـه:)
همیشـهارزویبهتریناروبراتبراتدارم:)
تولدت مبارک زیبا 3>
ممنونم^^
هاییی
تولدت مبارک