
ناظرررررررجان جدت منتشررررررررکن🥺🥺💔
پلیس: همه همینو میگن! نزدم نزدم! اما وفتی خودشون کت.ک میخورن زبونشون باز میشه! هنوزم وقت داری! پس زودباش! اعتراف کن. امیلی: میگم من هیچکاری نکردمممممم پلیس: کردددددی زودباش با من بیاواین درو باز کن و بردمش توی یه سلول دیگه! ادرین: چطوری سنیل؟ دادگاه بسته شد حالا ما چطور امضاء قاضی رو بگیریم؟ سنیل: ما همه مدارک رو اماده کردیم و دادیم دفترقاضی! فقط داره میاد مدارک ما رو امضاء بکنه! پوزخندی زد و به صندلی تکیه داد. جلورفتم و کنارش ایستادم و گفتم: گوش کن خوب فکرکن. ز.ن تو ماریانا، هیچ دش.من.ی با مادر تو نداره؟ یعنی چیزی که بخواد ان.تق.ا.ن.ش رو بگیره. ادرین: ماریانا دش.م.ن.ی داشته باشه؟ نهه ماریانا همچین دختری نیست. مطمئنم اون هیچ دش.م.نی با مادر من نداره حتی با خانوادم. سنیل: ادرین یه موقع هایی تو زندگی یه اتفاق هایی میوفته که ما حتی انتظارش رو هم نداریم. فقط جواب سوال منو بده. هیچ وقت دعوا.یی بین خاله امیلی و ماریانا پیش نیومده؟ چون من تجربه دارم که توی شکایت هایی که میگن عر.وس و مادر شو.هر نمیتونن با هم کنار بیان دعواشون خیلی بالا گرفته. عرو.س میخواد اتفاقی که واسه خودش میوفته برای مادر شوه.رش هم بیوفته. ممکنه ماریانا و خاله امیلی یکدفعه با هم دع.وا کرده باشن. ماریانا از دستش عصبان.ی شده باشه! ممکنه بخاطر اون دع.وا دلش نخواد خاله امیلی رو ببخشه.
و برای همین اون داره این چیزایی که پیش اومده رو انجام میده...منظور منو میفهمی؟؟ همه این اتفاق هایی که داره میوفته بخاطر یه اتفاق قدیمی نباشه! ادرین: (* مامانت گفت: این اشتباهه اون اشتباه شد...مامانت گفت اون درسته اون درست شد! مامانت گفت من بدم منم بد شدم! نه ادرین..! من هیچوقت نمیتونم ببخمشت!) ...بعد از کمی مکث گفتم: نه..! همچین چیزی نشده نه! سنیل:باشه..! ولش کن. ما یه کاری میکنیم و اونا رو ازاد میکنیم! یه کاری کن..! تو برو اداره پلیس من هم مدارک رو اماده میکنم و میام..خانوادت تو رو اونجا ببینن اروم میشن..زودباش برو! ادرین: باشه..! میبینمت! ماریانا: *زینگ زینگ* (زنگ خونه) خدمتکار: بله؟ بفرمایید ماریانا: من میخوام دکتر گراوال رو ببینم خدمتکار: اینشون الان خوابن. وقت ندارن! ماریانا: خواست درو ببنده که مانع شدم و گفتم: نه نه! من وقت ندارم همین الانشم به سختی به بیمارستان شهر رفتم و ادرسشون رو پیدا کردم. ببینید خیلی فوریه. من به کمک ایشون نیاز دارم. خدمتکار: ببینید من نمیتونم بیدارشون کنم صبح بیاین. ماریانا:من که بهتون گفتم وقت ندارم..! کارمن خیلی فوریه خدمتکار:اینجاکار همه فوریه و دررو بستم. ماریانا: ببینید. لطفا! خواهش میکنم سعی کنید شرایطم رو درک کنید و بشت سرهم به در کوبیدم. لطفا. خانواده من تو دردسربزرگی افتاده...اشکام بی اختیار سرازیر میشدن و نمیتونستم جلوشونو بگیرم حالا کی به من کمک میکنه؟خواهش میکنم خواهش میکنم درو باز کنید لطفااا! و باز هم زنگ در رو پشت سرهم فشاردادم
*زینگ زینگ زینگ* که یکدفعه درباز شد و یه مردقد بلند که به خاطر تاریکی صورتش معلوم نمیشد رو دیدم. گفتم: من میخواستم دکتر گراوال رو ببینم گفت: دکتر گراوال منم. چیشده این وقت شب اومدین اینجا؟ ماریانا: دکتر ببخشید من این وقت شب مزاحمتون شدم. راستش فقط شما میتونید کمکم کنید شما میتونید خانوادم رو نجات بدین لطفا. خواهش میکنم. دکتر: شما بیاید داخل اب بخورید...بعدش به من بگید چه کمکی میتونم بهتون بکنم. بیاید. ماریانا: به داخل رفتم و گفتم: من اونقدر وقت ندارمکه بخاطر فشار و دردی که به پاهام وارد شد داشتم میخوردم زمین که دستی منو گرفت. دکتر: حالتون خوبه؟ من میتونم کمکمتون بکنم! ماریانا: راستش شما...یه گزارشی نوشتید که گفته شده...من مورد ازار..و اذت.ی قرار میگیرم. لبخندی زد و گفت: اره..من اون گزارش رو نوشته بودم. درواقع من شما رو معاینه بدنی کردم و متوجه شدم که سرتون و پاتون خیلی اسیب دیده. ببینید من متوجهم که خانوادتون باهاتون چیکار کردن..خیلیم بخاطرش متاسفم! ماریانا: نه نهنه! اصلا اونجوری که فکرمیکنید نیست. برای شما سوء تفاهم پیش اومده. برای من هیچ اتفاقی نیوفتاده! منظورم اینه که این فقط یه اتفاق بود اشک روی گونم رو پاک کردم و ادامه دادم: خودم از پله ها افتادم هیچکس منو هل نداده! دکتر: اما مادربزرگتون اینطوری گفتن! من به حرف ایشون اون گزارش رو نوشتم. ماریانا: نه این نیست. ایشون دروغ گفته! بعدبخاطر یه دروغ ایشون کل خانواده من تو دردسر خیلی بزرگی افتاده. همشون افتادن زند.ان! ببینید من صحیح و سالم جلوی شما ایستادم! برای من همچین اتفاقی نیوفتاده بخاطر من یه گزارش دیگه بنویسید. دکتر:باشه باشه نگران نباش! من یه گزارش دیگه مینویسم و توش به اینکه گزارش قبلی چراو به حرف کی نوشتم هم اشاره میکنم! اما مهر من توی کلینیک مونده. شما هم با من بیاید. ماریانا: ممنون..! اریان: مامانمو ول کنیدددد مامااان! پلیس: وایسا اونجا نرو! گابریل: بسه دیگه کاری بهش نداشته باشید. ارین: مامااان! ماریانا: ممنون بابت گزارش! سری تکون دادم و بیرون رفتم. ای بابا تا جایی که میبینم تاکسی نیست. حالا چجوری برم؟ که ماشین سیاهی جلوی پام وایستاد. باکسی که پشت فرمون نشسته بود چشمام از حدقه بیرون زد. شیشه بغلشو پایین دادو گفت: سلام! این وقت شب داری کجا میری؟ ماریانا: نبینم دیگه سعی کنی به منو خانوادم نزدیک بشی مالیرا! (چه دختره پرروعه😑💔) از اینجا برو! مالیرا: واقعا!؟ از ماشین پیاده شدم و گفتم: اون که باشه! اما تو این وقت شب کجا میری؟ ماریانا: براش قیافه ای گرفتم و داشتم میرفتم که صدایی منو سرجام میخکوب کرد: ماریانا! برگشتم و که ماشین خیره شدم! مامان بزرگ؟؟؟ از ماشین پیاده شد و گفت: دختر من این وقت شب کجا داری میری؟ بیا به حرف مارر بزرگت گوش کن. چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟ ای بابا ماریانا...پوزخندی زدم و گفتم: میدونی میخواستم چه حرف مهمی رو بهت بزنم؟ میدونی چیه من توی دنیا به این بزرگی بین این همه ادم فقط یه دوست صمیمی پیدا کردم و به مالیرا اشاره کردم. اون بهترین دوست من شده میدونی چیه اون هزار برابر از تو بهتره. (اره جون عم.ت😑) تو اصلا بهودرد من نخوردی اما نمیدونی این دختر چقدر به درد من خورد (خواگه میخوای ببرش واسه خودت بهمم میاین دوتا شیطان بی.شع.ور😍😐💔) با این دستای ابریشمیش به من کمک کرد و اون امیلی رو انداخت زمین. حالاهم تو زمین خوردی. خندیدم و گفتم: حالا اون خانواده عزیزت...تک تکشون پشت سرهمدیگه با هم افتادن توی زندا.ن!
حتما تو داری فکرمیکنی که این چطوری یکدفعه رفیق من شد اره؟ بگن دوستم؟ (یاد وقتی بچه بودم افتادم که میرفتیم پارک دوست پیدا میکردیم میگفتیم بهش دوستی😐💔😂) مالیرا:پوز خندی زدم وگفتم: اره اره!اما:اون روز وقتی خانواده عزیزت داشتن سوار ماشین پلیس میشدن و میرفتن اداره پلیس..رفتم بیرون و دیدم ایییی! (فلش بک: گابریل: باشه دستم و ول کن دارم میام دیگه..! اما: وای..این مالیرا اصل داستان رو برای پلیس تعریف نکنه؟ اگه اینطوری بشه اون امیلی با خانوادش راحت برمیگردن توی این خونه. دیدم یجوری نگام میکنه و داره میاد سمتم: پس تو اینارو اینداختی زندا.ن؟ کار خوبی نکردی!...خیلی خوب کردی! پایان فلش بک) اما: واقعا که. ماریانا: میدونی ادامای بدی مثل شما...میرن با ادمای بد دوست میشن. نگاه کن تازه خوشحال هم میشن شما ها عجب ادمای ¥£€₩ هستین. چجور ادمایی هستین؟ مالیرا:بگوچجورادمایی هستیم! رفتیم سمت مخالفش و گفتم:راستش ما ادمای پ.س.ت...بیش.ع.و.ر بیکار و شیطون و باهوش هستیم(اون دوتای اخری رو قطعا نیستین😐💔) خب بگو بببینم مگه تو همین چندوقت پیش ازپله نیوفتادی؟ چرا! خب تو ندیدی روی پله ها یکمی روغن ریخته باشه؟ خب...من اون روغن رو ریخته بودم که سرش 180 درجه به سمت من برگشت. لبخندی زدمو گفتم: اره! همچین ادمایی هستیم. اون امیلی خیلی به من تو.ه.ی.ن کرد اما مالیرا...مالیرا دوبرابرش رو سرش اورد. اما میدونی جالب ترین بخش قضیه کجابود؟ میخواستم امیلی بااون روغن بیوفته ..اما تو اینقدر بدشانسی که زودتراز اون افتادی. حالا اگه خاله امیلی میوفتاد چی میشد...؟ بیچاره میرفت بیمارستان! اما حالا تو افتادی و کل خانواده اونا افتاد زن.د.ان! واییی ممنون دختر! اگه تو نبودی هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد. تو باهاش کارای منو راحت کردی! راستش من فقط میخواسنم از امیلی انت.قام بگیرم...اما تو کل اون خانواده رو نابود کردی دختر! خیلی خوبه ماریانا...بهت افتخارمیکنم. ماریانا: میدونی چیه؟ هرکاربدی کنی..حتی اگه خونشو اتیش بزنی..به سمتش برگشتم و گفتم: اون کاربه خودت برمیگرده. حالا چطور ثابت کنم هاع؟ اما برای ادمای ¥£€_مثل شماهاهمین ۳۰تاکافیه! همون ۳۰تایی که شمایه بار نه بارها سعی کردین تو خیابون بفروشین! اما بسه. دیگه کافیه! من دیگه نمیزارم شما خانواده منو ا.ذ.ی.ت کنید. من خودم میرم و خانوادم رو از اون زن.د.ا.ن ازاد میکنم! مالیرا: به به! یعنی یه برگه تو دستت گرفتی دیگه پاهات رو زمین بند نمیشه؟ اما: تو با این ماهات میخوای به اونجا برسی؟ همینه دیگه. که یکدفعه برگه رو از تو دستم کشیدن! ....چیکارکردین؟؟ اون برگه رو بدین به من لطفاااا خواهش میکنم. اما:میخوای با پای خودت بری اونا رو ازاد کنی؟؟میخای برگردی پیش اونا؟؟ وقتی اونا ازار میشن که خانواده من یادت بمونه دختره نح.ث ...از وقتی بدنیا اومدی همه رو ک.ش.تی مادرت رو به ک.شت.ن دادی بعدش یکی یکی بقیه ادما. حالا خوب شد من دخترم کلارا رو نجات دادم وگرنه نمیدونم چه بلایی سردخترم میومد. ماریانا: شماهرچی میخواین بگین اما برگه منو بدین و خم شدم تا برگه رو بگیرم که گفت: نمیدم نمیدم! دستش رو برد بالا و مالیرا برگه رو گرفت و رفت پشت ماشین ..مالیرا بیا اینجا..برگه رو بده به من که دست به دست کردن و برگه رو توی هوا پرت کرد برای اما! (این پارت تموم شد ببخشید که دیرشد بچه ها من کر.و.نا گرفتم برای همین مری.ض بودم الان بهترم شدم و پارت بعد رو نوشتم. 💔❤ لایک و کامنت فراموش نشه. ⚘ چالش: هرسوالی داری ازم بپرس تعارف هم نکن😐😂💔 ناظر عزیزم لطفا زود منتشرش کنید ممنون میشم تروخدا 🥺🥺)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی بیا پیوی
اومدم😐😂
به داستانم سر بزنید ❤
Emma ی کاربر که خیلی داستانای قشنگی مینویسه ولی میگه اگه داستانش ۱۰ لایک نشه ادامه نمیده میشه برید داستاناش رو بخونید و لایک کنید تا ادامه بده؟❤
اجی من ی سوال دارمم میتونم ی تست با نام"نویسنده I love you crazy بسازم؟؟؟ داخلش تقریبا هرچی درموردت هس تو تستچی میگم اجازه دارم؟؟
بعله عزیزم بساز❤
ممنونننن
ج چ:آجی کمکم کننننن مخم نمیکشههههه میخوام داستانم رو بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمیرسه😐
خب چطور میتونم کمکت کنم؟
فقط چنتا ایده بده بهم مخم سوت کشیددددد😐😐😐بیا پیوی
دنبال بدنبال
و دیگه اممم رنگ مورد علاقت رنگی ک ازش تنفر داری غذایی ک ازش تنفر داری تلوخدا بگو موخام ی تست جینگول ازت بیسازممم
آجی ، کجایی کم پیدایی
هستم اجی ولی مسافرتیم نمیتونم بزارم
ما هم قرار بریم ❤️
بسلامتی
این چیبود من نوشتم 😂کله زدددم اجی ی سوال تولدت/شهری ک توش زندگی میکنی/غذا مورد علاقت چیه
نمد والا😂 امم تولدم ۲۴ خرداده شیراز زندگی میکنم. غذای مورد علاقم لازانیاس😎
اجیییی اصننن بهشون توجه نکنننن تو مسافرت خووووش بگزروووون منم مث پیشی خودمو لوس میکننننم😌 فقط مونده منشیم در بیاد ب منم تزکر بده 😂خوبه پشت سر اجی نیایشم قایم شددددم 😌بقیه اجیااا من از جمع شما میرم تو دار و دسته اجیممم
که د اومد😐😂
به نفعته حرفتو پس بگیری وگرنه میرم تو تستات شروع میکنم غر زدن😐😂
جررررر قربون اجیم برم بیا تو بغل.م😂😎❤🤘🏻
اومدمممممممم ✨✨✨
ننههههههه غررر نزننننن تلوخداااااا ولی مننن پیش اجی خوجملم میییممووننمممم
جررر عشگممممی😂❤
بلیلییی
خیله خب رفتم تو تستات غر بزنم آماده باش
ننهههههههههههههههههههه
آرهههههههههه
ج چ:آجی کمکم کننننن مخم نمیکشههههه میخوام داستانم رو بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمیرسه😐