11 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 2 سال پیش 1,331 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان اینم از داستانم پارت اولش((: ناظر باوررررررر کن تست چیز بدی نداره اصن تک تک کلماتو بخون ولی واقعا چیز بدی نداره
از دور دیدمش.سه بار دیگه روی پشت بوم ها پریدم تا بالاخره رسیدم بهش.انگار صدای پامو شنید که برگشت سمتم.لبخند بزرگ و زیبایی روی صورتش نقش بست.کنارش نشستم و پاهامو از پشت بوم انداختم پایین.با ذوق گفت:سوسک کوچولوی من اومده.میدونستی گربت دلت برات یه ذره شده؟متقابلا بهش لبخند زدمو گفتم:منم دلم برات تنگ شده بود پیشی جون.خب چه خبر؟اتفاق خاصی نیوفتاد؟به خيابون های پاریس نگاه کردو گفت:نه اتفاق خاصی نیوفتاده.مردم همون زندگی عادی خودشونو انجام میدن...
پنج ماهی میشد که بالاخره احساسات کت نوار رو قبول کرده بودم.نميدونم از کی و چطوري اما کت نوار کم کم تبدیل شده بود به خاص ترین آدم زندگیم.اون بهترین همکار،دوست پارتنر و بهترین انسانی بود که تاحالا دیده بودم.از وقتی شادوماث معجزه گر هارو گرفته بود و باز هم خودمون دوتا مونده بودیم،حمایت هاش،حرف هاش و کارهاش باعث شده بودن دیگه نتونم احساساتم رو کنترل کنم و آخر سر صندوقچه ی حرف ها و افکارم باز و از زبانم جاری شدن و باعث تغییر رابطمون شدن
سکوتش باعث شد از افکارم بیرون بیام و بهش با تعجب نگاه کنم.با لبخند گفت:نمیدونستم وقتی حرف میزنم انقدر خوب و جذاب میشم که غرقم میشی.خنده ی کوتاهی کردمو گفتم:ببخشید.ادامه ی حرف هاتو ميتوني وقتی داریم بالای خيابون های شهر گشت میزنیم،بزنی.
ساعت تقریبا هفت شده بود.رو به کت که داشت به بچه های کوچولویی که تو پارک بازی میکردن نگاه میکرد،کردمو گفتم:خب پیشی من دیگه باید برم.با تعجب نگاهم کردو گفت:اما فقط یه ساعت از گشت زنی میگذره.تایید کردم:آره اما کلی کار دارم.باید برای مه...سکوت کردم.نفسشو بیرون فرستادو گفت:عیبی نداره.برو.من یک ساعت دیگه هم گشت میزنم و بعد میرم.ناراحت شده بود ولی خب نمیتونستم بهش بگم.تقریبا به ندونستن دلیل رفتن و عجله داشتنمون و اتفاق هايي که تو زندگیمون میوفته عادت کرده بودیم.با اینکه باهم بودیم اما بهم قول داده بودیم تا شکست دادن هاک ماث،چیزی از هویت و زندگی شخصیمون بهم نگیم.دردناک بود اما برای امنیت هردومون ضروری.
از پنجره ی اتاقم وارد شدم و به حالت عادیم برگشتم.همینطور که به سمت کمد لباسام میرفتم،تیکی پرسید:گشت زنی چطور بود؟لباسی که از قبل مادرم برای جشن امشب انتخاب کرده بود رو برداشتم و پوشیدمش:خوب بود.اتفاق خاصی نیوفتاد.با کت نوار یکم راجب اتفاقات روزمره حرف زدیم.شونمو برداشتم و موهامو شونه کردم و پایین یه شنیون ساده کردم.تیکی بهم توی آرایش کردن کمک میکرد که در اتاقم زده شد:بیا تو.
مادرم وارد اتاق شد.عصبی به نظر میرسید.هروقت مهمونی داشتیم همینطور میشد.همیشه میخواست همه چیز بی نقص باشه تا شان و وقار خانوادمون حفظ بشه:مرینت،آماده شدی؟عجله کن.باید هرچه سریع تر به تالار مراسم برسیم.باید ببینم کار ها چطور پیش میره.همینطور که خط چشم چپمو میکشیدم گفتم:تو برو.من یکم دیگه کار دارم.تا نیم ساعت دیگه اونجام.یکی از طبقه ی پایین صداش کرد.وقتی داشت در رو پشت سرش میبست گفت:30 دقیقه،31 دقیقه نشه!نفس عمیقی کشیدم و به بقیه ی آرایشم رسیدم.
از ماشین پیاده شدمو به تالار مراسم نگاه کردم.کلی بنر و تابلو ساختمون رو احاطه کرده بود.همشون هم از اول شدن پای هلوی شرکت دوپن،توی چارت بین المللی خبر میدادن.حوصله ی ژست گرفتن برای خبرنگار هايي که دم در بودن،رو نداشتم اما نگاه های عصبی مادرم باعث شدن لحظه ی آخر برگردم سمت دوربین ها و لبخند بزنم.لبخندی مصنوعی.لبخندی که از بچگیم مجبور به نشون دادنش بودم.چهل دقیقه ای از شروع مهمونی میگذشت و پدرم سخنرانیشو کرده بود.توی اون کت و شلوار سرمه ایش،مثله جوون های بیست ساله شده بود.یه گوشه،دور از دید مردم نشسته بودم و از آهنگ ملایمی که پخش میشد لذت میبردم.فکر میکنم آهنگ thinking out loud شروع به پخش شدن کرد که پدرم دست تو دست مادرم وسط سالن رفت و شروع کردن آروم آروم تکون خوردن و رقصیدن.
عش*قشون بهم واقعا قشنگ بود.لبخندی گوشه ی لبم نشست.با آهنگ ریتم گرفته بودم که دستی جلوم دراز شد.به چهرش نگاه کردم.لوکا بود:افتخار یه رقص با شما رو دارم بانوی جوان؟خنده ی کوتاهی کردمو دستمو تو دستش گذاشتم و رفتیم درکنار بقیه و شروع کردیم به رقصیدن.لوکا هم عينه پدرش حرفه ی موسیقی رو پیش گرفته بود و حسابی موفق شده بود.با اینکه ردش کرده بودم اما هنوز مثله یه دوست همیشه درکنارم بود.لوکا خیلی خوب بود اما ترجیح میدادم با کت نوار و با این آهنگ برقصم.وقتی رقص تموم شد دستمو برد سمت ل*بش و بوسی*دش و گفت:ممنون بابت رقص.لبخندی زدمو رفتم سرجام نشستم.
مهمونی ارومی بود و این حوصلم رو سر میبرد.کاشکی کت نوار اینجا بود تا مردمی که آروم میرقصن رو نگاه کنیم و از قشنگ بودن آهنگ حرف بزنیم.نفس عمیقی کشیدم که صدای جیغ و خورد شدن چیزهایی از بیرون اومد.آهنگ قطع شد و چند نفر به بیرون سر زدن و گفتن که یه نفر دیگه شرور شده.پدرم گفت:چیزی نیست.قهرمان ها بهشون رسیدگی میکنن!ما میتونیم ادامه ی مهمونی رو برگذار کنیم!بعضی اوقات از این همه بیخیالی و آسودگی مردم تعجب میکنم و عصبانی نمیشم.درسته ما همیشه برای نجاتشون اینجاییم اما بد نیست گاهی وقت ها یکم نگران و ترسیده باشن.
بدون اینکه کسی بفهمه وارد دستشویی زنونه شدم و وقتی مطمعن شدم تنهام،در رو قفل کردم.به لیدی باگ تبدیل شدمو از توی یویوم به جعبه ی میراکلس وصل شدم.مدتی میشد که تونسته بودیم همه ی معجزه گر هارو از مونارک پس بگیریم.همشون به غیر از معجزه گر پروانه.به معجزه گر طاووس توی دستم نگاه کردم و یاد لطف بزرگ فلیکس افتادم...*فلش بک به گذشته*چون کت نوار امروز کار داشت مجبور شدم گشت زنی رو تنها انجام بدم.کنار یه دریچه ی فاضلاب رفتم تا به حالت عادی برگردم که صدای یه فرد آشنا منو متعجب کرد:لیدی باگ.برگشتم و به چهره ی بی احساسش نگاه کردم.یویومو برداشتمو شروع به چرخوندنش کردم:فلیکس.چی میخوای؟ایندفعه میخوای معجزه گر هامو به هاک ماث بدی؟چشماشو پایین انداخت و گفت:بابت اون قضیه عذر میخوام.چاره ای نداشتم._یکم داری دیر عذرخواهی میکنی.دستشو کرد توی جیبش و بعد به سمتم گرفتش:مهم نیست اگه نبخشیم.فقط دیگه دنبالم نیا و منو مادرم رو تنها بذار!
*پایان فلش بک*اونروز در کمال ناباوری،فلیکس معجزه گر طاووس رو بدون هیچ دلیلی بهم داد و رفت."تیکی،دوسو،متحد بشید!"یه پر از بادبزنم کندم و وارد کیف دستیم کردمش.ميدونم نباید از معجزه گر ها برای اهداف شخصی استفاده کنم اما پاریس به لیدی باگ نیاز داشت و حضورم توی این مهمونی ضروری بود.به مرینتی که ساختم لبخند رضایت بخشی زدمو فرستادمش به سمت سالن و خودم برای نجات دوباره ی پاریس،رفتم.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
99 لایک
من این رمانت رو راستش نخونده بودم ولی الان که اومدم بخونم میبینم فوق العاده👏🏻🤝🏻❤️👌🤩
قلبممم مرسیییی واقعااا خوشحالم خوشت اومدهه😭😭😭🥺❤️🔥
واییی عاشقش شدمممم😭😭😭
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺خیلیییی خوشحالم خوشت اومده مهربونمم
این داستان ..... من ... قلبم احساسی شد عالی بود 😭😭🤧🤧🤧🤧
منم خیلییی خوشحالم که داری داستان رو میخونی🥺🥺🥺ازت خیلییی ممنونم مهربونم
میدونستی قشنگ ترین داستانی که خوندم چی بوده
اسمش(هم خونه ایم یه قهرمانه)خیلی خوشحال شدی مگه نه
قلبممممممممممم 😭😭😭😭ازت خیلی ممنونممم نظر لطفته قشنگمم
با اینکه اونجوری توی بلاگ گفتم ولی خودم غش کردم برا داستانت 😍
وایییی عنشمهیجتا خیلی خوشحالم دوست داشتیییی
خب دیگه میرم پارت بعد رو بخونم
😍😭❤
29
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی😍😭❤❤❤❤❤🔥🔥🔥🔥
28
27
26