17 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 1 سال پیش 19 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایززز دوستان🙂 خب اومدم با پارت جدید رمان از این پارت به بعد رمان هیجان انگیز تر میشه پس خواهشا اگر رمان رو دوست داشتین لایک و کامنت یادتون نره چون لایک و کامنت هاتون برام خیلی مهمه 🙂
خواستم حرفش رو درک کنم که يهو ديدم قيچي روي ميز رو برداشت و بهش نگاهي
کرد، متعجب حرف قبليم رو خوردم و گفتم:
- داري چيکار ميکني؟
سرش رو بلند کرد و در يه آن قيچي رو طرفم پرت کرد و قيچي دقيقا رفت توي شونم!
متعجب به قيچي و خوني که ازم ميرفت خيره شدم، من هيچ دردي احساس
نميکردم!
آروم قيچي رو کشيدم بيرون، زبونم به معناي واقعي قفل کرده بود، حق با کارا بود،
تحمل و پايداري زيادي داشتم!
اومد نزديکم و گفت:
- تحمل و پايداري، حالا جاي برخورد قيچي با شونت رو نگاه کن!
روم رو برگردوندم و آروم پيرهنم رو زدم پايين، زبونم باز شد و جيغ زدم:
- پس جاي زخم کوش؟
منتظر حرفش شدم که ديدم دوباره قيچي از اين ورم زد بيرون، سريع برگشتم که
گفت:
- دست نگه دار، به زخمت خوب دقت کن وقتي قيچي رو ميکشي بيرون!
آروم قيچي رو کشيدم بيرون و به زخم نگاه کردم، خاليه خالي بود جاش و من ديوار
پشت سرم و از توي شونم ميديدم، خيلي عجيبه مي دونم رو الان داشت کلم از خم
شدن زياد کنده ميشد!
با نفسهاي بريده بريده به آدرین که با لبخند کج نگاهم ميکرد خيره شدم و گفتم:
-اين ديگه چه کوفتيه؟
قيچي خوني رو با لباس خودم پاک کرد که پوکر بهش خيره شدم و گفت:
- آسيب ناپذيري، و اما تحمل و پايداري قدرتي هستش که جهش يافتههاي هاي عادي
ازش بي بهره اند، قدرش رو بدون!
با قيافه اي گيج سرم رو تکون دادم که لبخند کجش پررنگتر شد و گفت:
- حالا برو بخواب!
اخمام رفت توي هم و گفتم:
- اما تو فقط يازده تا از قدرتها رو به من گفتي و چهارده تاي بقيه چي؟
جدي نگاهم کرد و گفت:
- برو بخواب.
لج کردم و نشستم روي صندلي و گفتم:
- ولي من امشب ميخوام بفهمم!
عادي اومد سمتم و بازوم رو گرفت و محکم پرتم کرد از اتاقش بيرون، حرصي دوييدم
سمتش و خواستم برم تو که در و زرت بست و هرچي در رو فشار دادم باز نشد!
- نذار بشکونمش و بيام داخلها!
صداش رو از پشت در شنيدم:
- همچين جراتي نداري.
پوزخندي زدم و گفتم:من از تو قوي ترم.
از لجش خواستم در رو بشکنم که در يهو باز شد و من لنگ در هوا موندم، پوکر
نگاهم کرد و گفت:
- شايد قدرت هات از من بيشتر باشه، ولي الان قويتر از من نيستي.
يه تاي ابروم رو انداختم بالا و رفتم نزديکش و گفتم:
- از کجا معلوم؟ ميخواي امتحان کنيم؟
يکمي نگاهم کرد بعد در کمال تعجبم لبخندي زد و گفت:
- شب بخير!
بعد رفت توي اتاقش و در رو تق کوبيد بهم و من و با يه قيافه پوکر تنها گذاشت...
پوفي کشيدم و به سمت اتاقم حرکت کردم که يهو کارا در اتاقش رو باز کرد و حاضر
و آماده اومد بيرون، متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- کجا ميري؟
بدون اينکه نگاهم کنه گفت:
- يه کاري برام پيش اومده بايد برم بيرون!
بعد از کنارم رد شد، به ساعت مچي دستم نگاه کردم که 11 شب رو نشون ميداد.
چشمام رو ريز کردم و بعد از اينکه مطمئن شدم از پله ها رفته پايين با قدم هاي آروم
به دنبالش راه افتادم، تند تند قدم برميداشت و من با احتياط توي تاريکي دنبالش
مي،رفتم، حسابي بهش مشکوک شده بودم!
وارد يه خيابون شد که تعداد کمي از ماشين ها عبور ميکردن، يهو وارد يه کافه شد؛
آروم به سمت کافه رفتم و از بيرون به تماشاي داخل پرداختم.
با چشمم دنبال کارا گشتم ولي پيدا نميشد، چون حسابي شلوغ بود کافه و اين
عجيب بود برام.
ياد حرف آدرین افتادم، پژواک يابي يا شنوايي قوي، خوب از نظر لغات پژواک يابي
يعني يافتن صدا، سعي کردم براي اولين بار توي زندگيمم شده تمرکز کنم.
گوشم رو فعال کردم، دنبال صداي مردونه ي کارا گشتم که بالاخره جواب داد.
- چه اتفاقي براش افتاده؟
صداي يه پيرمرد هم به گوشم خورد:
پيرمرد: داشت سفارش ها رو درست ميکرد که صداي دادش رو شنيديم و وقتي به
دادش رسيديم ديديم سرش از تنش جدا شده.
به شدت سرم رو بلند کردم و دنبال کارا گشتم، پيداش کردم. کنار همون پيرمرده
وايساده بود و داشت حرف ميزد، خدايا دوباره؟
خش خش، سرم رو محکم برگردوندم و به پشت سرم خيره شدم، صداي چي بود؟
يهو در سطل آشغال افتاد روي زمين، قلبم شروع کرد به تند تند زدن، آدرین راست
ميگفت، هرچه قدر هم که داراي قدرت کامل باشم ولي قوي نيستم چون خودم هنوز
نتونستم به حس ترسم غلبه کنم!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- کي اونجاست؟
وارد يه خيابون شد که تعداد کمي از ماشين ها عبور ميکردن، يهو وارد يه کافه شد؛
آروم به سمت کافه رفتم و از بيرون به تماشاي داخل پرداختم.
با چشمم دنبال کارا گشتم ولي پيدا نميشد، چون حسابي شلوغ بود کافه و اين
عجيب بود برام.
ياد حرف آدرین افتادم، پژواک يابي يا شنوايي قوي، خوب از نظر لغات پژواک يابي
يعني يافتن صدا، سعي کردم براي اولين بار توي زندگيمم شده تمرکز کنم.
گوشم رو فعال کردم، دنبال صداي مردونه ي کارا گشتم که بالاخره جواب داد.
- چه اتفاقي براش افتاده؟
صداي يه پيرمرد هم به گوشم خورد:
پيرمرد: داشت سفارش ها رو درست ميکرد که صداي دادش رو شنيديم و وقتي به
دادش رسيديم ديديم سرش از تنش جدا شده.
به شدت سرم رو بلند کردم و دنبال کارا گشتم، پيداش کردم. کنار همون پيرمرده
وايساده بود و داشت حرف ميزد، خدايا دوباره؟
خش خش، سرم رو محکم برگردوندم و به پشت سرم خيره شدم، صداي چي بود؟
يهو در سطل آشغال افتاد روي زمين، قلبم شروع کرد به تند تند زدن، آدرین راست
ميگفت، هرچه قدر هم که داراي قدرت کامل باشم ولي قوي نيستم چون خودم هنوز
نتونستم به حس ترسم غلبه کنم!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- کي اونجاست؟
اما صدايي شنيده نشد، حس فضوليم گل کرد و رفتم نزديک، هرچه قدر نزديکتر
مي شدم صداي خش خش بيشتر ميشد، انگار يه نفر داشت خودش رو ميکشيد
روي زمين!
يه کوچه بن بست باريک بود همون جا، قدمهام رو تندتر کردم و به داخل کوچه نگاه
انداختم ولي خبري نبود.
صد در صد توهمي شدم، آره، همينطوره، فکر کنم اثرات ديدن ج*ن*از*ه *ي اون پسره
است.
در کافه يهو باز شد و کارا با قيافه درهمي اومد بيرون، سريع خودم رو پشت ديوار
قايم کردم و به وضعيت کارا خيره شدم.
نشست کنار جدول و دستش رو کشيد لای موهاش. معلوم بود حسابي کالفه است.
کارا: اين موش و گربه بازيها چيه؟ بيا بيرون.
متعجب بهش خيره شدم، با کي بود؟ به دور و برش نگاه کردم کسي نبود! خل شده
يعني...
يهو سرش رو گردوند سمت جايي که من وايساده بودم و گفت:
- بيا بيرون مرینت.
عه با منه؟ آب دهنم رو قورت دادم و سعي کردم به خودم مسلط باشم و اصلا کم
نيارم.
از پشت ديوار اومدم بيرون و دست به سينه رفتم سمتش و گفتم:
- عه سالم، تو اينجا چيکار ميکني؟
بي حوصله سرش رو برگردوند و گفت:
- از تعقيب خوشم نمياد.
به درک، چيکار کنم؟ نشستم کنارش و با نگراني گفتم:
- يه قتل ديگه نه؟
سرش رو کلافه تکون داد و گفت:
- نميتونيم بفهميم اون لعنتي چيه.
با صداي آرومي گفتم:
- يعني خيلي ترسناکه؟
لبش رو گزيد و گفت:
- با قتل هايي که انجام ميده فکر کنم از ترسناک هم ترسناکتر باشه!
قيافم در هم شد و ديگه چيزي نگفتم، دوتامون توي سکوت به يه نقطه زل زده بوديم
و چه قدر بد بود که نميدونستيم منشا اين قتل ها از کجاست.
نفسم رو عميق فرستادم بيرون و بلند شدم و گفتم:
- بهتره برگرديم خونه، با همه درميون بذاريم شايد راه حلي پيدا کرديم همگي!
بلند شد و زودتر از من راه افتاد، پشت سرش ميرفتم، يهو وايساد و برگشت نگاهم
کرد و مشکوک پرسيد:
- اصلا تو براي چي من رو تعقيب کردي؟
شونه ام رو انداختم بالا و تخس گفتم:چون دوست داشتم.
بعد يه تنه بهش زدم و راه افتادم، حالا آدرسم بلد نبودم و ضايع بود وايسم بهم
برسه، تف تو اين مخم که هيچ وقته خدا کار نميکنه!
با اعصابي داغون به اينور و اونور نگاه ميکردم که بالاخره صداي کارا و شنيدم:
- سرتق، همراهم بيا.
فارسيش از منم قشنگتر بود، نميدونم چند وقت ايران زندگي کرده ولي ماشاالله روش خوب تاثير گذاشته همه چي!
بدون اينکه حرفي بزنم دنبالش راه افتادم و وقتي رسيديم خونه رفت توي اتاق
خودش، کودن و بهش گفتم بيا به همه بگيم رفت گرفت کپيد!
حرصي نفسم رو فرستادم بيرون و رفتم توي اتاقم، از بس خوابيدم ديگه خوابم
نمی اومد براي همين بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به بيرون خيره شدم، مزخرفترين
کار دنيا!
خيلي کم ماشين رد ميشد از توي خيابون و خيلي خلوت بود، صداي جيرجيرک
خيلي با اعصابم بازي ميکرد.
سرم رو خاروندم و بيخيال برگشتم روي تخت و دراز کشيدم، نفسم رو عميق
فرستادم بيرون و با نگراني چشمهام رو بستم.
توي رخت خوابم جابه جا شدم و خميازه بلند بالايي کشيدم، با حس لرزش سريع
نشستم که فهميدم لرزش داره بيشتر ميشه، هول زده از روي تخت اومدم پايين و
ديدم از بالا سرم داره گچ ميريزه، زمين لرزه بود و شدت گرفته بود، با بدبختي از اتاق
زدم بيرون و با سرعت رفتم پايين!
بچه ها هم اومده بودن پايين، آدرین داد زد:
- بريد بيرون!
سرمون رو تکون داديم و با سرعت از خونه رفتيم بيرون، رفتيم توي خيابون اصلي.
دمي سرعتش از من بيشتر بود، چشمم افتاد جلوي پاش که زمين ترک برداشته بود
و داشت باز ميشد.
جيغ زدم و سرعتم رو بيشتر کردم و کشيدمش عقب و گفتم:
- مراقب باش!
با نفس نفس وايساد، زمين داشت باز ميشد و تمامي ماشينها سقوط ميکردن
داخل اون ترکي که با تمام بي،رحمي باز ميشد و حتي گاهي مردم هم با خودش
ميکشيد پايين!
همگي با نفس نفس به بقيه نگاه مي،کرديم، به عينه داشتم مثل سگ مي،لرزيدم!
ياد يه چيزي افتادم و گفتم:
- سگمون!
خواستم برگردم که کارا گرفتم و گفت:
- الان وقتش نيست.
لرزش زمين کمتر شد و دوباره همه چي ثابت شد، ولي اين گودال بزرگي که توي اين
خيابون ايجاد شده بود خيلي ترسناک و وحشتناک بود!
مردم با ترس از اون جا رد مي،شدن، آدرین با نگراني گفت:
- يه اتفاق بد داره ميافته!
پوزخندي زدم و گفتم:
- تو رو خدا؟ من تا الان فکر ميکردم همه ي اينا شوخيه! اينم حرفه تو مي،زني؟
بدون اينکه نگاهم کنه راه افتاد و گفت:
- بايد از همه چي سر دربياريم!
نفسم رو کلافه فرستادم بيرون و به سمت گودال رفتم، آروم داخلش رو نگاه کردم،
خيلي عميق بود خيلي خيلي هم عميق بود جوري که سرم گيج رفت!
به انتهاش که نگاه ميکردي سياهي بود، صداي آژير ماشين آتش نشان به گوش
ميخورد!
دمي دستم رو گرفت و من رو کشيد، قطره اشکي از چشمم فرو ريخت، بدون بغض،
بدون هيچگونه حرف، فقط قطره هاي اشکي بود که از چشمم فرو ميريخت. براي
مردمي که بيگناه پرت شدن اون پايين!
دمي دستاش رو مهربانانه کشيد روي بازوهام، بغلم کرد و گفت:
- مرسي که کمکم کردي!
دماغم رو کشيدم بالا و از بغلش اومدم بيرون، با آستين پيرهنم اشکام رو پاک کردم و
برگشتيم خونه، پسرا تلويزيون رو روشن کرده بودن و تلويزيون داشت گزارش زنده
نشون ميداد!
خبرنگار: حدود چند دقيقه پيش کاليفرنيا لرزيد، اين لرزش حدود 7 ريشتر بوده که
کلي خسارت به جا گذاشته، ولي خوشبختانه کارشناسان اعلام کردن به شدت اين
زلزله، ديگر زلزله اي نخواهد آمد مگر اينکه پس لرزه هاي خفيفي داشته باشه.
پوزخندي زدم و گفتم:
- تو رو خدا؟ من تا الان فکر ميکردم همه ي اينا شوخيه! اينم حرفه تو مي،زني؟
بدون اينکه نگاهم کنه راه افتاد و گفت:
- بايد از همه چي سر دربياريم!
نفسم رو کالفه فرستادم بيرون و به سمت گودال رفتم، آروم داخلش رو نگاه کردم،خيلي عميق بود خيلي خيلي هم عميق بود جوري که سرم گيج رفت!
به انتهاش که نگاه ميکردي سياهي بود، صداي آژير ماشين آتش نشان به گوشميخورد!
دمي دستم رو گرفت و من رو کشيد، قطره اشکي از چشمم فرو ريخت، بدون بغض بدون هيچگونه حرف فقط قطره هاي اشکي بود که از چشمم فرو ميريخت. براي مردمي که بيگناه پرت شدن اون پايين!
دمي دستاش رو مهربانانه کشيد روي بازوهام، بغلم کرد و گفت:
- مرسي که کمکم کردي!
دماغم رو کشيدم بالا و از بغلش اومدم بيرون، با آستين پيرهنم اشکام رو پاک کردم وبرگشتيم خونه، پسرا تلويزيون رو روشن کرده بودن و تلويزيون داشت گزار ش زنده نشون ميداد!
خبرنگار: حدود چند دقيقه پيش کاليفرنيا لرزيد، اين لرزش حدود 7 ريشتر بوده که کلي خسارت به جا گذاشته، ولي خوشبختانه کارشناسان اعلام کردن به شدت اين زلزله، ديگر زلزله اي نخواهد آمد مگر اينکه پس لرزه هاي خفيفي داشته باشه.
ادرین تلويزيون رو خاموش کرد و کنترل رو کوبيد روي مبل و به من نگاه کرد، دستاش
رو گذاشت روي کمرش و گفت:
- بهتره با همه چي آشنات کنم.
دمي درهاي شيشه اي که ترک خورده بودن رو بست و اومد طرف من، نفسم رو
فرستادم بيرون و گفتم:
- فکر نميکني الان موقعيتش نيست؟ حس ميکنم فشارم افتاده.
داد زد:
- فشار روي تو اثري نداره، پس به حرفم گوش کن.
حق با اون بود، فقط يکم ميترسيدم.
جدي نگاهم کرد و گفت:
- به دمي نگاه کن و بگو توي ذهنش چي ميگذره.
خنگ نگاهش کردم که عصبي داد زد:
- گفتم به دمي نگاه کن.
صداي آروم دمي رو شنيدم:
- هي دختر نگاهم کن!
آروم برگشتم و نگاهش کردم، مونده بودم چيکار کنم؟ دمي با درموندگي نگاهم
ميکرد، دستي روي سرم نشست و بعد صداي کارا بلند شد:تمرکز کن مرینت زل بزن توي چشماي دمي و برو توي مغزش، فکر کن يه
مسافري به درون مغز دمي!
نفسم رو آروم فرستادم بيرون و زل زدم توي چشماي دمي، فشار دستاي
کارا بيشتر شد و دوباره صداش بلند شد:
تمرکز کن.
چشمام رو بستم و دوباره باز کردم و کاملا متمرکز زل زدم به دمي، صداي مغزش رو
ميشنيدم و بعد ترسي که توي ذهنش ايجاد شده بود از هيولایی ناشناس!
سريع چشمام رو گرفتم و دستاي کارا و از سرم جدا کردم و گفتم:
-تو داشتي به چي فکر ميکردي؟ هيولا؟
دمي نگران به ادرین خيره شده بود که ادرین گفت:
- آره دمي؟
دمي آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به عنوان تاييد تکون داد.
آدرین : کارا به اين نيرو چي ميگن پسر؟
انگار معلمي بود که داشت از شاگردش سوال ميپر سيد.
کارا خيلي ريلکس گفت:
- نيروي تله پاتي!
ادرین سرش رو تکون داد و گفت:درسته، نگاهش و چرخوند سمت من و ادامه داد: تله پاتي يعني مي توني ذهن
ديگران و بخوني يا از تغيير ذهنت با اونا ارتباط برقرار کني، البته بگم که اگه بخواي
ارتباط برقرار کني بايد طرف مقابلت هم يک ماورايي باشه.
آروم گفتم:
- بچه،ها هم از اين نيرو بهره مندن؟
سرش و تکون داد و گفت:
- آره يه نيروي مشترکه، و اما نيروي بعدي کنترل ذهن، از شنيدن اسمش شايد فکر
کني که يه نيرويي مثل تله پاتيه ولي نه، کنترل ذهن از اسمش معلومه، به دست
گرفتن ذهن افراد!
با تعجب گفتم:
- يعني همه انسانها؟
اومد نزديکم و گفت:
- دقيقا!
ابرومو از تعجب انداختم بالا ، خونه يکم کثيف شده بود در اثر زلزله ولي خدايي
خوب مقاوم بود!
به دو قدميم رسيد و برگه اي از توي جيبش درآورد و گرفت سمتم و گفت:
- امروز ميخواستم اينو بهت بدم، ولي انقدر درگير شديم که مجبورم سريعتر بهت
همه چي رو توضيح بدم.
با شک برگه رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم، فرمول توش نوشته شده بود.
-فرمول رياضي؟
سرشو تکون داد و دست به سينه شد.
ادرین: حلش کن برام.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه، فقط يه مدا...
نذاشت حرفمو بزنم که محکم گفت:
- ذهني حلش کن!
درمونده به برگه نگاه کردم، نميتونستم چيزي بهش بگم چون حسابي عصبي و
وحشتناک شده بود، فرمول خيلي سختي بود ولي در کمال تعجبم سريع گفتم:
- جوابش ميشه راديکال سه به فرجه6!
يعني يه فرمولي بود از ترکيب تمامي مسئله ها و چيزهاي ر ياضي که به طور عجيب
غريبي جوابش با راديکال مياومد بيرون!
لبخند آرومي زد و گفت:
- هوش فرا انساني، تو حتي ميتوني توي مسابقات رياضي يا هرچيزي شرکت کني و
به راحتي اول شي... اين قدرتم بين همه ي ما مشترکه!
از اين قدرت واقعا خوشحال بودم ولي چه فايده داشت؟
خواست دوباره حرف بزنه که با صداي جيغ يه دختر سريع به هم نگاه کرديم و با
قدم هاي تند از خونه خارج شديم، يه دختره داشت ميدويد و جيغ ميکشيد، به ما
که رسيد با ترس گفت:اون ديوونه شده، مريضه مريض.......
✨🙂لایک و کامنت یادتون نره 🙂✨
✨فالو=فالو ✨
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
کجاییییییی ؟
😁
بعدی چرا نمیاد
همین الان دارم تایپ میکنم منتظر پارت باشید 🙂✨
خوبی؟
معنی اسم داستانت چی میشه
✨عشق ✨
عالییییییی
تنکس ✨
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
تنکس ✨