
هللو :) ، بچه ها پارت دوم رویای من ، امیدوارم خوشتون بیاد ، همراهم بمونید که داستان خوب پیش بره داستان رو برا دوستاتونم بفرسیتن عزیزانم ممنون ، عاشقونم 💜💜
( تا اینجا رفتم کره ، کمپانی آزمون دادم ، قرار شد اونجا کاراموزی کنم اگه شد و اینکه با پسرای گلمون رفتم گردش :) ) درسته که فقط چند ساعت رو با این هفت تا پسر گذروندم ولی به اندازه ی تمام دنیا بهم خوش گذشت و ازش لذت بردم . تو ماشین وقتی تهیونگ و جیمین شی در حال آواز خوندن بودن ، یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم : یعنی این واقعیه ، ینی .. ینی من جدی کنار جیمین و تهیونگ نشستم و دارم به صداشون گوش میدم 🥺🥺 ... واقعا باور نکردنی بود . مثل برق و باد گذشت اون چند ساعت ، پسرا منو رسوندن کمپانی و موقع خداحافظی برام آرزوی موفقیت و پیشرفت تو کارم رو داشتن . از همشون از صمیم قلبم تشکر کردم و بهشون گفتم که اونا بهترین روز عمرم رو برام ساختن ...
رفتم داخل کمپانی ، یک سری وسیله داشتم اونا رو تو اتاق تدوین مرتب کردم و چیزایی که کارفرما ( آقای یون ) برای فردا خواسته بود آماده کردم . کارم تموم شد و رفتم سمت خونه . تو راه کل مدت به اون لحظات فکر می کردم ، هر چند دقیقه یاد یکی از کاراشون می افتادم و ناخوداگاه خندم می گرفت ، تو دلم می گفتم : دختر کنترل کن خودتو ، الان مردم فکر می کنن دیوونه ای 🤦♀️ سر راه یه سری خوراکی خوشمزه خریدم که برم خونه و با خانواده یه جشن کوچولو بگیریم . رسیدم خونه ، همه چیزو براشون تعریف کردم ، اینقدر خوشحال بودم که دو برابر همیشه اشتها داشتم و کلی چیز میز خوردم . آخر شب ... رفتم تو اتاقم ، پرده رو که زدم کنار یهو خشکم زد ... ساختمون روبه روی خونه مون که یه مجتمع تجاری بود ، بیلبور تبلیغاتی از پسرا زده بود 😍 اونقدر ذوق کردم که می خواستم جیغ بزنم ، هیچ منظره و ویوی دیگه ای نمیتونست اینقدر به دلم بشینه و برام آرامش بخش باشه ...
من عادت داشتم که خاطراتم رو بنویسم که حتی اگرم این کار رو قبلا نا منظم انجام می دادم الان دیگه فرق داشت ، باید لحظه به لحظه اشو ثبت می کردم . هر ثانیه اش برام مهم بود . از تو وسایلم یکی از خوشگل ترین دفتر هام رو که کاورش عکس یکی از آلبوم های پسرا بود برداشتم ، رفتم دم پنجره یه نگاه به بیلبورد کردم و با ذوق شروع به نوشتن کردم . صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم ، شانس آوردم که فعالش کرده بودم و گرنه از همین روز اول بی نظم می شدم تازه هنوز به طور رسمی هم شروع نکردم که دیگه بد تر . خلاصه سریع دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم یه هودی طوسی با شلوار جین و بوت مشکی پوشیدم و راه افتادم . آقای یون تو اتاق تدوین منتظر من بود ، رفتم تو اتاق و با هم شروع به کار کردیم . اولش برام یه عالمه از جزئیات توضیح داد و ازم خواست رو همه ی چیز هایی که گفته کار کنم ، بعدش یه پروژه ی نیمه تمام داد بهم و ازم خواست روش ایده پردازی کنم و نهایی شده اشو سه روز دیگه تحویلش بدم ، یه جورایی مثل امتحان بود . بعدشم خودش رفت که به کار های دیگه اس برسه از همون لحظه شروع کردم و سخت تلاش کردم . دلم نمیخواست این فرصت ، این معجزه ،نعمت ، هدیه خلاصه هر چی که بود نمیخواستم به راحتی ولش کنم .
تو اون لحظه چقدر دلم می خواست که پسرا رو باز ببینم و ازشون انرژی بگیرم ولی خب اونا مرخصی بودن و کمپانی کلا اون روز خیلی بی سر و صدا بود . کل شب رو تا صبح موندم تو کمپانی و روی ویدئو کار کردم چند تا ایده رو با هم نوشتم که در نهایت از بینشون یکی رو روی کار پیاده کنم . کار سختی بود اونم تنهایی ولی من باید از پسش بر میومدم . صبح شده بود ... به قدری خسته بودم که هر لحظه می تونستم روی زمین از شدت خواب بیهوش بشم ، چشمام سنگین شده بود که یهو صدای در هوشیارم کرد ... با اون صدای خسته و گرفته ام گفتم بفرمایید . در باز شد ... یهو جیمین اومد تو . هر دمون جا خوردیم ، من از اینکه جیمینو دیدم هول شده بودم ، اونم توقع داشت آقای یون رو ببینه ... گفت : سلام ، عذر می خوام فک کردم یون شی اینجاست ، مزاحم کارتون شدم . از ادب و مهربونی ای آدم می خواستم خودمو بزنم ... 😬😬 من گفتم : سلام صبحتون بخیر جیمین شی ( ☺️😊😁😅😅😅😑 ) اشکالی نداره ، یون شی خارج از کمپانی هستن رفتی به کارای بیرونشون برسن و کارشون رو به من سپردن . _ چه جالب ... ام .. چقدر خسته به نظر می رسی ، معلومه که اصلا استراحت نکردی . من که داشتم از خجالت آب می شدم و صدام می لرزید گفتم : نه خوبم کاملا ، یه کم دیگه انجام بدم استراحت می کنم ...
تو همین دو تا جمله ای که به هم گفتیم ، سعی می کردم بهش نگاه نکنم ، چون می دونستم چشماش منو به سمت خودش می کشونه و حواسمو پرت می کنه ، اون موقع معتقد بودم که هر کدومشونو ببینم همین وضعه ... جیمین از اتاق رفت بیرون . من کاملا تمرکزمو از دست داده بودم و گیج و ویج این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم ،یه لخظه خندم گرفت که : دختر خنگ تو دیروز دلت می خواست باز پسرا رو ببینی که انرژی بگیری ، حالا که دیدی یکیشونو چرا پس به این روز افتادی 😂🤦♀️ دست و پام و جمع کردم و کار رو ادامه دادم . تقریبا دوساعت گذشت . دوباره در رو زدن برگشتم و دیدم دوباره جیمینه ... با یه لیوان کافی تو دستش اومد تو اتاق اونو به من تعارف کرد و گفت : برات قهوه گرفتم که سر حال شی ، امیدوام ازش لذت ببری 😊 دلم میخواست غش کنم همونجا 😬😑 ازش تشکر کردم و قهوه رو گرفتم ... دیگه نتونستم تحمل کنم ، بهش نگاه کردم لبخندش ، چشماش ... همش مثل فرشته ها بود ، با مهربونی تمام داشت نگاهم می کرد ( 🥺 ) حس کردم الانه که گریم بگیره برا همین نگاهمو ازش برداشتم ، دوباره ازش تشکر کردم جیمین خدافظی کرد و از اتاق رفت بیرون
توی اون لحظه من بودم و چهره ی جیمین تو ذهنم و یه لیوان قهوه که اون خودش برام گرفته بود ...
اگه راهی وجود داشت دلم می خواست اون قهوه رو همونجوری تا اخر عمرم یادگاری نگه دارم ولی حیف که نمی شد . بوی خوبش کل اتاق رو پر کرده بود . تنها کاری که می تونستم بکنم عکس گرفتن بود . هم با گوشم و هم با دوربین عکاسیم مثل خل و چلا یه هزار تا عکس ازش گرفتم .
آروم آروم خوردمش . اون یه قهوه ی ساده بود ولی برای من ، حسی که بهم میداد مثل این بود که تمام آرامش دنیا رو تو وجودم ریخته باشن ... خواب و خستگی از سرم پرید و دوباره شروع کردم و در نهایت یکی از ایده ها رو روی ویدئو پیاده کردم . شب رفتم خونه و ادامه ی کار رو اونجا انجام دادم . حین کار فکر پسرا حواسمو پرت می کرد و یاد قهوه ی جیمین می افتادم ، حواسم پرت تر می شد . ولی هر جور بود تمومش کردم .... و استرس اینو داشتم که نتیجه اش چی میشه ....
اینم پارت دو 😊 امیدوارم خوشتون بیاد بچه ها و بمونید همراه داستانمون لطفا برا دوستاتونم بفرسین لینک داستانو تا ببینن و بخونن و اینکه فیدبک یادتون نره 😘😘
در نهایت عاشقتونم 💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)