تازه وارد💚

من اولین بارم هست که داستان می نویسم🙂 یک تیکه ای از داستان رو می زارم اگه دوست داشتین ادامه می دم🙃

داستان در باره یک پسری هست که به یک دلایل خاصی از انسان بودن به فرشته محافظ تبدیل میشه ولی ظاهرش مثل آدم ها هست ....

که همیشه دردسر درست میکنه و فرمانده یک شب اون رو برای ما موریت به یک خونه می فرسته که در اون خونه یک سری اتفاق های می افته...

وای! عجب خونه‌ی بزرگ و با شکوهی... از تعجعب الانه که چشمام از کاسه در بیاد چجوری اینجا گم نمیشن عجب مبل و صندلی یایی... ای وای دوباره حواسم پرت شد این بار دیگه باید خودمو به بقیه و فرمانده ثابت کنم این جوری دیگه بهم نمیگن تازه وارد دردسر ساز(اخی🥺) من واقعا نمیدونم یعنی او نا هیچ وقت تا حالا تو  ماوریتشون اشتباه نکردن این حرفا چه فایده ای داره باید روی کارم تمر کز کنم اِخ اوخ..... این دیگه چی بود وای خدای من چقدر عروسک نازیه پس به احتمال زیاد توی این خونه یک بچه زندگی می کنه خدا رو شکر هیچیم نشد وای... نه.. نه.. نه.. بدون اون نمی تونم برگردم خونه....

به نظرتون ادامش بدم؟!