6 اسلاید صحیح/غلط توسط: azi💕 انتشار: 2 سال پیش 885 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این پارت آخر نیست!!💜💜💜💜💜💜
(این متن رو با دقت بخون)
سلااااااممممم👋🥺
خب، اینم از پارت بعدی، فقط قبل از اینکه بری، این پارت آخر نیست، ممکنه یکی دو پارت دیگه تموم بشه این داستان، ولی هنوز معلوم نیست، پس نگران نباش🤗
بعد از این داستان، یا یه داستان جدید مینویسم(از هر کسی که شما بگید) یا هر بدی پایانش خوشه رو ادامه میدم، یه نظر سنجی هم میزارم که ببینم با کدوم بیشتر موافقید❤ بریم سراغ داستان:
+ا/ت، بلند شو، رسیدیم.
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم، جونگ کوک در ماشین رو باز کرده بودو منتظر بهم خیره شده بود.
چقدر اینجا قشنگ بود، یه روستای کوچولو و خوشگل بود، من همیشه از اینجور روستا ها خوشم میومد!!
یخورده که گذشت، کمی توی جام جا به جا شدم و بعد به کمک جونگ کوک، از ماشین پیاده شدم.
پالتوم رو پوشیدم و دستام رو آروم بهم کشیدم تا گرم بشن، و بعد از اینکه جونگ کوک اومد، شروع کردیم به قدم زدن روی برف ها.
از بین مزرعه های گندم و خونه های قدیمی در حال عبور بودیم و به صدای پرنده ها گوش میدادیم.
بعد از یه ربع پیاده روی، خونه کوچیکی با حیاط بزرگ نمایان شد، خونه خیلی قشنگی بود!!
با ذوق همراه جونگ کوک به سمت خونه رفتیم و بعد از اینکه اون در رو باز کرد، واردش شدیم.
حیاطش دلباز و قشنگ بود، درخت های قهوه ای رنگ و بلندی اطراف حیاط بودن و وایب عجیبی به خونه میدادن.
با چشم های کنجکاو و هیجان زده در حال تماشای اطراف بودم و آروم قدم برمیداشتم،
که چیزی از پشت به کمرم برخورد کرد.
برگشتم و جونگ کوک رو دیدم که با لبخند خبیسانه ای نگام میکنه!
منم مثل خودش نگاهش کردم و بعد، گوله برفی گرفتم و به
سمتش پرت کردم، ولی بهش نخورد.
جونگ کوک خنده بلندی کرد و گفت:
+تو این یکی میبازی!
منم خندیدم و گفتم:
_عمرا!!
دوباره گوله برف بزرگتری گرفتم و اینبار محکم تر پرتابش کردم، گوله برف درست به شونه جونگ کوک خورد.
زیر لب یِسی گفتم و خم شدم تا گوله برف بیشتری بگیرم، اما جونگ کوک دویید سمتم و منو روی برف ها انداخت.
در حالی که از خنده دلم درد گرفته بود گفتم:
_ولی باید قبول کنی که باختی کوک!
کوک با لبخند درحالی که حرص داشت گفت:
+من هیچ وقت نمیبازم ا/ت.
خیلی سریع مشتش رو پر از برف کرد و همه اون برف رو داخل یقه بلوز کامواییم ریخت.
در حالی که داشتم از سرما به خودم میلزیدم گفتم:
_واییییییی جونگ کوک یخ زدمممممم.
جونگ کوک چشمکی زد و گفت:
+من که گفتم هیچ وقت نمیبازم، حالا من سه دو جلو ام.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
_الان بهت نشون میدم کی برنده میشه!!
جونگ کوک سریع از جاش بلند شد و به سمت خونه دویید، منم دنبالش رفتم.
کل حیاط رو دور زده بودیم، با اینکه زمین برفی بود اما خیلی
سریع میرفت!!
اینقدر که دوییده بودم خسته شده بودم، ولی من باید میگرفتمش!!
بالاخره بعد از کلی تلاش در حالی که نفسم بند اومده بود بهش رسیدم.
دست بلند کردم و با کلی زور شال گردنش رو گرفتم و بعد، هولش دادم روی زمین.
خودمم تعادلم رو از دست دادم و افتادم پایین.
در حالی که مچ پام رو از شدت درد میمالیدم گفتم:
_حالا...مساوی شدیم.
صدای آروم جونگ کوک اومد که گفت:
+جدی میگی؟؟
_آره!!
+باشه...
چند ثانیه بعد، جونگ کوک شونه هام رو محکم گرفت و من و به سمت خودش برگردوند.
رو به روم نشست و بعد گفت:
+چشماتو ببند.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_برای چی؟؟
+تو چشماتو ببند، میفهمی.
پوفی کشیدم و دستم رو آروم روی چشمام گذاشتم.
جونگ کوک گفت:
+یه وقت یواشکی نگاه نکنیا!
سرمو رو تکون دادم و گفتم:
_نه، نگاه نمیکنم.
بعد از چند لحظه سکوت، جونگ کوک گفت:
+خب، حالا میتونی چشماتو باز کنی.
_باشه!
آروم دستام رو از روی چشمام برداشتم و به جونگ کوک خیره شدم.
لبخند قشنگی روی لب هاش بود و نگاهم میکرد.
گفتم:
_خب، چیشده؟؟
با چشم هاش به پایین اشاره کرد.
نگاهم به سمت دستاش رفت که مشت شده بودن.
با حالت خاصی گفت:
+میشه دست چپت رو بهم بدی؟؟
با تعجب گفتم:
_دست چپم رو؟؟...باشه.
و دست چپم رو به سمتش بردم.
با یه دستش دست چپم رو گرفت و با دست دیگش، انگشتر نقره ای رنگی رو روی انگشتم گذاشت.
با تعجب بیشتری گفتم:
_جونگ کوک، چیکار میکنی؟!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
+ا/ت، خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم، نمیدونستم چجوری، ولی الان وقتشه.
یخورده سکوت کرد و گفت:
+از بار اولی که دیدمت، یه حس عجیبی توی درونم به وجود اومد، حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم، از وقتی اون حس رو داشتم،دوری از تو، جدایی از تو، برام سخت شده بود، با اینکه نمیشناختمت، با اینکه غریبه بودی!
هر دو تا دستم رو محکم توی دستاش فشار داد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+وقتی فهمیدم کسی قصد جدا کردن مارو از هم داره، خیلی ترسیدم، همه برنامه هام، همه چیز بهم ریخته بود، از وقتی حرفای اِما رو شنیدم، تازه فهمیدم که چقدر دو*ت دارم، چقدر...عاش**م!
آهی کشید و گفت:
+ولی تو باید مال من میشدی، نمیتونستم بزارم اِما هر کاری دلش میخواد بکنه، این ریسکو کردم، فقط بخاطر تو، چون فکر دوری از تو عذابم میداد...اون روز تو اون کلبه، میخواستم این حلقه رو توی دستات بزارم این درخواست رو ازت بکنم، ولی نشد...
سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
+اما حالا، بهترین موقع برای این درخواسته.
کمی بهم نزدیک شد و بیشتر توی چشمام نگاه کرد، لبخندش رو پر رنگ تر کرد و با صدای آرومی گفت:
+ا/ت...تو...با من...ازد**ج میکنی؟؟
...
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
عالللللیییییی🥺❤✨
مرسیییی🥺🧡
عالی
🧡🧡🧡
لایک شد^-^
کیوتم به تست جدیدم سر بزن خیلی خوشحال میشم:)🍇
مرسی عزیزم
حتما
فالویی بفالوم
واااییی چه گشنگگگگ
اولین کامنتتتت
تا پارت بعد نخونیم آروم نمی گیگیریممم
مرسی❤
پارت بعد رو فردا میزارم❤
میسی