
جیهوپ : مردد بودم که زنگ در رو بزنم یا نه عزممو جزم کردن که بزنم اما دوباره ترس اینکه ازم متنفر شده باشن تمام وجودمو گرفت اما یلحظه ترس ساسنگ فنا ( ساسنگ فن = فنهای افراطی که به اسم فن بودن به آیدول ها و افراد مشهور آسیب میزنن) تمام بدنم رو به لرزه انداخت سریع زنگ آیفون زدم و بعدش تازه فهمید چه غلطی خوردم نفس عمیقی کشیدمو رفتم جلوی دوربین آیفون و کسی که جواب داد تهیونگ بود که انگار باورش نشده بود منم _ تهیونگ : ه هیونگ؟ _ با صدای نسبتا آرومی گفتم : نمی خوای درو واسم باز کنی؟_ راوی :...
راوی : توی خوابگاه پسرا تهیونگ مسخ دوتا چشمی شده بود که قطعا ماله هیونگش بود و در گوشه ای دیگه از خوابگاه نامی و یونگی با صدای زنگ در گوش هاشون رو تیز کرده بودن _ و حالا جیهوپ با یه پلاستیک خرید وارد خونه شد و از صدای سلامش نامی از اتاقش خارج شد و مبهوت جیهوپی شده بود که تو بقل تهیونگ فرو رفته بود آروم آروم عقب گرد کردو تکیه اش رو به دیوار زد لبخندی زدو قطره ای اشک از چشماش اومد اما سریع پاکش کردو از جاش بلند شد و سلام بلند بالایی کرد و اما یونگی با اینکه تمام این صداها رو شنیده بود و حتی صدای جیهوپو تشخیص داده بود اما نگران بود نگران به اصطلاح فن هایی که به این سرعت شایعات رو باور میکردن و ممکن بود بیش از این به جیهوپ و بقیه اعضا آسیب بزنن...
و حالا بشنویم از کوکی که بلاخره بعد از کلی اشتباه گرفتن آدما با جین، جین واقعی رو پیدا کرده بود اما جین نمی خواست بیاد خوابگاه : کوک : هیونگ لطفا گروه داره از هم میپاشه تو لج نکن خواهش میکنم _ جین : نمی شه بچه جان روم نمیشه تو صورتتون نگاه کنم من گذاشتم رفتم شما سه تا بچه رو تنها گذاشتم شاید هوپی مقصر باشه که گذاشت رفت اما منم به همون اندازه تقصیر دارم _ و کوک بدون فکر کردن گفت : هوپی هیونگ اومده _ و دیگه جین اون جین شرمنده چند لحظه پیش نبود حالا تبدیل شده بود به اون جین خشمگینی بود که خیلی کم پیش میومد ظاهر بشه بود که زیر لب گفت : میکشمش _ و کوکی به دروغی که گفته بود فکر میکرد _ اما نمی دونست که دروغش به حقیقت پیوسته و جیمین خسته از خبرنگار ها و غر زدن های پی دی نیم ( رئیس کمپانی) به خونه برگشت..
یونگی هم بعد از آروم شدنش از اتاق اومد بیرون و حالا هر هفت عضو بنگتن کنار هم بودن جین بعد از چهارتا پس گردنی ای که به جیهوپ زده بود خشمش فرو کش کرده بود و بعد از مدت ها رفت آشپزخونه تا غذا درست کنه تنها کسی که برعکس همیشه اخم کرده بود حرف نمی زد جیمین بود که توی این مدت فشار خیلی زیادی بهش وارد شده بود ____یک روز بعد____جیهوپ :...
جیهوپ : کتونی هامو پوشیدم و کلاهمو رو سرم گذاشتم خواستم ماسکمو بکشم بالا که یه نفر دستشو رو شونم گذاشت رو مو بر گردوندم که با قیافه ی وا رفته جیمین مواجه شدم...
اگه خوشتون اومد حتما لایک کنین و اگه نقدی نسبت به روند داستان دارین واسم کامنت کنین و اگه خواستین بهم روحیه بدین هم کامنتا منتظرتون... اگه می خواین پارت هارو سریع تر بخونین می تونین منو فالو کنین :))))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها من خیلی وقته پارت جدیدو نوشتم ولی هنوز تو بررسیه :/
*لایک شد..🤍
#دانستنی🗿👌🏻
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
عالی
بک؟
مرسی :))))
واییییییبیییییی خیلی داستانت خوبه 🥲🤗
من چرا اعضا کنار هم بودن از خوشحالی گریه کردمممم😭🥲
بک؟
ینی اینقد تاثیر داشت که گریه کردی؟
وقعن؟
خیلی بیشتر از اینم تاثیر داشت اگه تنها بودم زار میززدم فقط🥲😭