
سلام این قسمت خیلی باحاله امیدوارم که خوشتون بیاد ، ممنون میشم نظر بدید 💙💙
وقتی که از رستوران اومدم بیرون ، دوییدم رفتم طرف میدون اصلی درالییارد جایی که تو نامه نوشته بودم اولیور بیاد اونجا . اونجا اولیور با چند تا سرباز منتظرم بود ، به شال دور گردنم با تعجب نگاه کرد و گفت : دیر کردی . کنارش ویلیام ایستاده بود ، رفتم طرفش و گفتم : کار خیلی بزرگی کردی حتما برات جبران میکنم ، حالا باهام میای یا برمیگردی ؟ ویلیام که داشت با تعجب نگاهم میکرد گفت : تو واقعا کی هستی ؟ خندیدم و گفتم : الان یعنی منو نمیشناسی ؟ ویلیام : سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : الان احساس میکنم کلا نمیشناسمت ؛ ولی باهات میام . به طرف اولیور برگشتم و گفتم : یه اسب و یه شمشیر بهش بده ، در ضمن من دیر نکردم ، خودت زود اومدی و اسبم کجاست ؟ اولیور که فورسر رو با خودش آورده بود به طرفش برگشت و افسارش رو کشید و داد بهم . فورسر اسبمه که یه اسب سیاه قوی هیکله از بقیه ی اسب ها بیشتر با حرکاتم هماهنگه و باهاش بیشتر از اسب های دیگه سوارکاری میکنم . دستم رو روی یال سیاهش که به تاریکی شب بود کشیدم و سوارش شدم . پشت سرم ویلیام و اولیور و سربازا هم سوار اسباشون شدن . اولیور نزدیکم شد و گفت : حالا مطمئنی ؟ اگه اشتباه کنیم خیلی بد میشه برای پادشاه و ولیعهد . پوزخند زدم و گفتم : اما اگه درست باشه با یه تیر دوتا نشون رو میزنیم هم یه وزیر فاسد رو از بین میبریم و هم جلوی قاچاق رو میگیریم . بعد اولیور گفت : مستقیم حمله میکنیم یا کمین میکنیم ؟ یکم فکر کردم و گفتم : اگه مستفیم حمله کنیم احتمال داره فرار کنن پس کمین میکنیم . بعد لبخند زدم و گفتم : امشب خرگوش شکار میشه .
گوشه و کنار کوچه های نزدیک شاه راه اصلی درالییارد کمین کردیم ، اولیور به ساعت جیبیش نگاه کرد و گفت : ساعت هشت و پنجاه و نه دقیقه است ، الاناست که برسن . بعد صدای برخورد سم اسب با سنگ های کف خیابون اومد به طرف اولیور برگشتم و گفتم : مثل اینکه رسیدن . اول یه چند نفر که صورتشون رو با کلاه های بلند لباسای مشکیشون پوشونده بودن و مسلح به شمشیر و نیزه بودن ، اومدن و بعدش پشت سرشون اسب هایی که گاری هایی رو میکشیدن که روشون رو با یه پارچه کرم پوشونده بودن وارد محوطه ی شاه راه شدن . بعد از چند دقیقه همون مرد غریبه ای که توی رستوران دیدم با لورد هانتنس سوار بر اسب وارد محوطه شدن ، لورد هانتنس رفت سراغ یکی از گاری ها پارچه ی روش رو کنار زد و در یه جعبه رو باز کرد بعد یه شمشیر از داخل جعبه آورد بیرون و بررسی اش کرد بعد هم گذاشت سر جاش و شروع کرد به حرف زدن با اون مرد غریبه . با دست به اولیور علامت دادم ، بعد از چند ثانیه که مطمئن شدیم محاصره شدن با اسبم رفتم طرفشون و گفتم : این وقت شب معامله ی قاچاق اسلحه ؟! یه دفعه همه به طرفم برگشتن . لورد هانتنس گفت : به چه جرات توی کار دولت دخالت میکنی ؟ اصلا کی هستی ؟ پوزخند زدم و گفتم : دولت ؟! لورد هانتنس میدونی اگه پادشاه بفهمن که علاوه بر مالیات های اضافه ، قاچاق اسلحه هم میکنی دیگه زنده نمیزارنت . بعد از این حرف لورد هانتنس به طرف مردای سیاه پوش برگشت و گفت : بکشیدش . با سر به اطرافم اشاره کردم و گفتم : محاصره شدید بهتر نیست تسلیم بشید ؟! بعد اولیور و بقیه خودشون رو نشون دادن . لورد هانتنس به طرفم برگشت و وقتی متوجه شال قرمز النا شد گفت : تو یه جاسوسی ؟ به هیچ عنوان اجازه نمیدم یه بچه توی کارام دخالت کنه . یه دفعه فریاد زدم : از اختیاراتم به عنوان شاهزاده ی دوم کارتیا استفاده میکنم و شما رو بازداشت میکنم لورد هانتنس وزیر خزانه داری ، بهتره همین جا تسلیم بشید .
اول همه تعجب کردن لورد هانتنس با لکنت گفت : شااااا هزاده .... الک.... ساندر . مرد غریبه که خیلی خونسرد بود اومد جلو و خطاب به نگهباناش گفت : بکشیدشون . وقتی که دیدم قصد تسلیم شدن ندارن شمشیرم رو کشیدم و گفتم : از اینجا به بعد هر اتفاقی بیفته تقصیر شماست نه من . نبرد بینمون آغاز شد ، سعی کردم تا اونجایی که میتونم خلع سلاحشون کنم و مجبورشون کنم که تسلیم بشن بعد از حدود نیم ساعت که حسابی عرق کرده بودم به طرف اولیور برگشتم و نفس نفس زنان گفتم : اینا رو ..... تحویله ..... زندان بده بعد هم اسلحه های قاچاق رو ببر به خزانه داری ..... تا بعدا ..... دربارشون تصمیم گرفته بشه . اولیور قبل از اینکه راه بیفتیم دست و پا هاشون رو بست و راه افتادیم ، من هم سوار فورسر شدم و به طرف ویلیام برگشتم و با خستگی گفتم : فردا توی رستوران پنج آهوی وحشی میبینمت . بعد هم راه افتادیم به طرف قصر ، وقتی که از دروازه رد شدیم ، من و اولیور با سربازا رفتیم که زندانی ها رو تحویل بدیم بعد از تحویل دادنشون ، سربازا رفتن که اسلحه های قاچاق رو تحویل بدن ، من و اولیور هم چون از طرف پدر احضار شده بودیم با همون سر و وضع رفتیم اتاق پدر . وقتی که در باز شد مادرم اومد جلو و دستش رو گذاشت کنار صورتم و گفت : خوبی ؟ زخمی که نشدی ؟ اول احترام گذاشتم و بعد گفتم : مادر نمیخواد نگران باشید من سالمم . بعد هم به اما و جاناتان و پدر که تو اتاق بودن نگاه کردم و گفتم : متاسفم که نگرانتون کردم . پدر لبخند زد و گفت : کارت خوب بود ، فردا خودم به جرم های لورد هانتنس رسیدگی میکنم ، محاکمه ساعت یازده شروع میشه اگه خواستی بیا ، حالا هم برو استراحت کن که معلومه حسابی خسته ای . لبخند کم جونی زدم و گفتم : پس با اجازتون . بعد هم احترام گذاشتم و با اولیور از اتاق خارج شدیم و رفتم اتاق خودم ، اول دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم ، شال قرمز النا رو گذاشتم روی میز که فردا بهش بدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و قبل از اینکه بفهمم خوابم برد .
صبح روز بعد خسته از خواب پاشدم اولش چیزی یادم نمیومد اما بعد از اینکه چشمم به شال النا خورد همه ی اتفاقات دیشب یادم اومد . پاشدم رفتم دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و لباسای رسمی پوشیدم و رفتم سالن فرعی تا ببینم کسی هست که باهاش صبحانه بخورم یا باید تنها صبحانه بخورم . وقتی رسیدم دیدم که اما تنها نشسته و لباسای رسمی کرم و سفید پوشیده و موهاش رو بالای سرش مثل همیشه بسته و با یه نگاه منتطر داشت بهم نگاه میکرد . رفتم جلو و احترام گذاشتم و گفتم : صبح بخیر اما . اما هم گفت : صبح بخیر الک ، دیشب خوب خوابیدی ؟ با خستگی گفتم : آره تقریبا حالا چرا تنها اینجایی ؟ گفت : منتظر جنابعالی . کنارش نشستم و گفتم : یعنی کل این مدت منتظرم بودی ؟ گفت : بله آقای خوابالو . صبحانه رو آوردن و شروع کردیم به خوردن ، آخرای صبحونه ام بود و داشتم لیوان شیرم رو بر میداشتم که اما گفت : اون شال قرمز دخترونه خوشگله رو دیشب از کجا آوردی .؟ لبخند زدم و گفتم : توضیحش سخته .بعد لیوان خالی شیر رو گذاشتم روی میز و گفتم : حالا بهت میگم . بعد هم پاشدم و رفتم قبل از اینکه از در خارج بشم به قیافه ی متعجب اما نگاه کردم و گفتم : امیدوارم شاهدخت روز خوبی داشته باشن . بعد از اینکه با اما صبحانه خوردم رفتم جلسه ی محاکمه و لورد هانتنس همه چی رو اعتراف کرد و از مقامش عزل شد و تبعید شد من هم بعدش رفتم سالن تمرین و در حالی که داشتم به دشمن فرضی با شمشیرم ضربه میزدم ، به طرف اولیور برگشتم و گفتم : خب گزارش بده . اولیور گفت : بیشتر جرایم لورد هانتنس مثل همین قاچاق اسلحه و مالیات های اضافی و .... ثابت شده و اعترافش هم که کار رو سریع تر پیش برد و امروز به خاطرشون محاکمه شد اما یه چیزی این وسط خیلی عجیبه . ایستادم و دست از ضربه زدن برداشتم و گفتم : چی ؟
گفتم : چی ؟ گفت : حالا مهم نیست مطمئن که شدم بهت میگم . برگشتم سر تمرینم و گفتم : یا یه چیزی رو نگو یا اگه میگی تا تهش بگو . اولیور سرش رو تکون داد و گفت : مطمئن شدم بهت میگم الک . بعد هم احترام گذاشت و رفت . من هم که دیگه حوصله ام سر رفته بود رفتم اتاقم و لباسای معمولی پوشیدم و شال النا رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که یه دفعه خوردم به یه نفر ، سرم رو آوردم بالا و یه نگهبان هیکلی رو دیدم ، احترام گذاشت و گفت : من دستور دارم که اجازه ندم شما از اتاقتون خارج بشید . اخم کردم و گفتم : کی همچین دستوری داده ؟ گفت : محافظ شخصیتون . با عصبانیت گفتم : یعنی میگی دستور من بی ارزش تر از دستور محافظمه !؟ گفت : خیر سرورم قصد جسارت نداشتم . گفتم : آماده ی یه توبیخ درست حسابی باش . بعد هم برگشتم تو اتاقم و رفتم سمت پنجره ، پرده رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم و زیر لب گفتم : فکر کن بزارم یه نگهبان جلو بیرون رفتنم از قصر رو بگیره اولیور ، حالا بشین و تماشا کن ! بعد از پنجره پریدم روی شاخه ی درخت نزدیک پنجره و رفتم پایین ، در حالی که داشتم نگهبانا رو دور میزدم و از دری که خدمتکارای آشپزخونه ی سلطنتی برای ورود و خروج استفاده میکردند ، رفتم بیرون و بعد از یه مدت کوتاه دویدن به رستوران پنج آهوی وحشی رسیدم ، رفتم داخل که دیدم نسبت به بقیه ی روز ها یکم شلوغ تره اما جای همیشگیم با ویلیام خالی بود رفتم نشستم و منتظر ویلیام شدم . همون موقع النا اومد و گفت : به به پسر دردسر ساز ، خبرش رسیده که کل قاچاقچی ها دست گیر شدن ، کاره تو بوده ؟ گفتم : اگه بگم آره چی میشه ؟ بیزحمت یه لیوان آب هم میاری . که یه دفعه یه نفر از آشپزخونه داد زد : النا ... النا بیا این سفارش ها رو ببر . بعد النا داد زد : اومدم ، اومدم . بعد به طرف من برگشت و گفت : باشه . حالا بعدا حرف میزنیم در ضمن شالم هم میام ازت میگیرم . بعدش هم رفت . چند دقیقه بعد ویلیام وارد رستوران شد و تا من رو دید اومد طرفم و روی صندلی روبه روم نشست و گفت : الک یه توضیح مفصل بهم بدهکاری . دستام رو به نشانه ی تسلیم بردم بالا و گفتم : باشه باشه ، اما قبلش باید بهم قول بدی که بعد از شنیدن حقیقت رفتارت باهام عوض نشه . ویلیام گفت : همه ی تلاشم رو میکنم ولی قول نمیدم . گفتم : باشه ، پس منم هیچی بهت نمیگم . بالاخره ویلیام تسلیم شد و گفت : باشه ، قول میدم که رفتارم باهات تغییر نکنه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده . لبخند زدم و گفت : حالا این شد یه چیزی خب در واقع من الکساندر نورفایم شاهزاده ی دوم کارتیا هستم ، همین . ویلیام که داشت از تعحب شاخ در میاورد با یه صدای نسبتا بلند گفت : هااااااااا ؟! با بی حوصلگی نگاش کردم و گفتم : الان جمله رو دوباره تکرار کنم ؟! ویلیام 😓 گفت : یعنی تمام این مدت با یه شاهزاده دوست بودم . خندیدم و گفتم : خیلی هم دلت بخواد بعد یه جوری نگو انگار دیگه دوست نیستیم ، در ضمن به پزشک دربار گفتم بیاد مادرت رو معاینه کنه ، الان توی درمانگاه اصلی شهره برو اونجا و بگو از طرف منی بعد هم ببرش پیش مادرت .
با تعجب نگاهم کرد و گفت 😲 : داری شوخی میکنی ؟ گفتم 😎 : نه خیر کاملا جدی جدی ام ، اینم از جبرانی که قولش رو داده بودم حالا زودتر برو ، بعدا بیشتر درباره اش صحبت میکنیم . گفت : ممنونم الک پس فردا همینجا میبینمت ؟ گفتم : فردا رو مطمئن نیستم بتونم بیام اما پس فردا رو حتما بیام . بعد ویلیام گفت : پس میبینمت . لبخند زدم و بعد النا اومد و یه لیوان آب گذاشت رو به روم و گفت : به احتمال زیاد کار امروزم یکم بیشتر طول میکشه میتونی منتظر بمونی ؟ گفتم : آره تا کارت تموم میشه من میرم توی شهر یه دوری بزنم . بعد هم از جام بلند شدم و رفتم بیرون ، تو دلم گفتم : حالا کجا برم ؟ تصمیم گرفتم برم یتیم خونه چون اگر اوضاع اقتصادی مردم خوب نباشه یکی از مکان هایی که بیشترین ضربه رو میخوره یتیم خونه است . به خیابون اصلی یتیم خونه رسیدم ، یتیم خونه ی مرکزی کارتیا یه ساختمون خیلی بزرگ با آجر های خاکستری رنگه که معماری قدیمی داره ، رو به روی در اصلی ایستادم و خواستم وارد بشم که یه دفعه ...... .
یه سنگ به طرفم پرت شد خودم رو کشیدم عقب و با دستم سنگ رو گرفتم و به طرف جایی که ازش پرتاب شده بود برگشتم که دیدم یه پسر هفت ، هشت ساله با موهای بور روشن و چشم های سیاه داره نگام میکنه بعد از چند ثانیه گفت : کجا میری ؟ خندیدم و گفتم : هرجا ، نکنه تو میخوای جلوم رو بگیری ؟ که با یه پرش از درخت اومد پایین گفت : سوالمو تکرار کنم یا جواب میدی ؟ ببشتر خندیدم و خواستم برم که یه سنگ دیگه پرتاب کرد اینبار یه شمشیر سنگ رو منحرف کرد و یه نفر با صدای نسبتا عصبانی از پشت سرم گفت : جی ، مگه نگفته بودم به هر کی که میبینی حمله نکن ، اول ببین کیه بعد حمله کن . بعد به طرف من برگشت و گفت : ببخشید الک ، تازه وارده . خندیدم و گفتم : از این فرشته ی نگهبان خوشم اومد ، بریم داخل ربکا ؟! ربکا یکی از دوستامه که توی یتیم خونه زندگی میکنه و بیشتر شبیه خواهر بزرگتر و معلم بچه های اونجاست . وقتی که برای اولین بار از قصر فرار کردم یه مدت توی بازار و شهر چرخیدم تا اینکه شب شد و نمیدونستم چیکار کنم وقتی که رفتم کلیسای مرکزی اونجا خواهر ماریا کمک کردند که شب رو بمونم و اونجا بود که با ربکا دوست شدم . ربکا یه دختر همسنمه که موهای قهوه ای تیره داره با چشم های عسلی و همیشه موهاش رو میبافه . از اونموقع تا حالا با هم دوستیم . رفتم دنبالش و وارد دفترش توی یتیم خونه شدم ، اتاقی با دکوراسیون ساده . رفت پشت میزش نشست و منم روی صندلی رو به روییش نشستم و گفتم : اوضاع اینجا چطوره ؟ پوزخند زد و گفت : مثل همیشه ، افتضاح .
خب این پارت هم تموم شد 😊 مرسی که خوندی 🙏 امیدوارم خوشتون اومده باشه 💙💙💙
ممنون میشم نظر بدید بگید داستان خوبه ؟ بده ؟ چیکار کنم بهتر بشه . 💙💙💙
توی نتیجه هم میگم عکس عکس کیه ، چی حدس میزنی ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
می دونی چیه این داستانت منو یاد ارتور توی مانهوای اغاز پس از پایان می ندازه
یعنی فوق العادس داستانت رو می گم عالیه هیچ حرفی ندارم عالیههههههههههههه
خیلی حرفه ای
این داستانی که گفتی رو تا حالا اسمش رو نشنیدم حتما میرم ببینم چیه . مرسی که خوندی 🌸
خیلی خوبه حتما بخونش
و مننون که این داستان فوق العاده رو می نویسی
🌸
عالیهههههههههههههههه
من منتظر پارتهای بعدیش هستم
🌸
عالی بود
وای کاش الک میشد ولیعهد یعنی میتروکوند امیدوارم در آینده بشه چون لایقشه
🌸 در آینده یک برنامه هایی دارم 😆