17 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 2 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز دوستان ✨ اومدم با پارت 5رمان 🙂
بعد برگشت سمتم و گفت:
- عزيزم منظورم " فرا انسان " بوده!
مثل خنگ ها بهش نگاه کردم، بعد دوباره برگشتم سمت اون پسره و گفتم:
- بدترش کرد!
لبش رو گزيد و يهو جلوم سبز شد، دهنم اندازه غار باز مونده بود!
- دوباره اين حرکت رو بزن، مرگ من دوباره بيا.
کارا تک خندي زد و گفت:
- ميدونستي تو خيلي ديوونه اي؟
بيا رو دادم سوار شد؛ پوکر نگاهش کردم و به انگليسي غليظ گفتم:
- ميدونستي هفت جد و آبادت ديوونن؟
خواست چيزي بگه که پسره زودتر به حرف اومد:
- تو نبايد زياد از اين حرکت متعجب شي، کلي قدرت توي اين دنيا هست که اين
فقط يه قسمت کوچولوش هستش، سرعت!
سرم رو مثل خنگ ها تکون دادم که متاسف سرش رو تکون داد و برگشت سمت دمي
و اشاره اي بهش کرد، بعد با قدمهاي آروم راه افتاد بره!
- هي پسر؟ اسمت چيه؟
وايساد و بعد از چند ثانيه برگشت، دستش رو کرد توي جيبش و لبخند کجي زد و
گفت:آدرین!
بعد راهش رو کشيد و رفت يهو خندم گرفت، خنديدم که برگشتم ديدم اون سه تا دارن با تعجب نگاهم ميکنن!
قيافم پوکر شد و گفتم:
- هان چيه؟
دمي سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و گفت:
- اوه، بهتره بريم مت.
بعد به سمت خروجي راه افتاد و مت پشت سرش، يه تاي ابروم رو انداختم بالا و به
سرتا پاي کارا نگاهي انداختم.
اونم متقابلا نگاهم ميکرد، دستم رو تکون دادم و گفتم:
- کيشته !
با تعجب نگاهم کرد که پوکر نگاهش کردم، سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و زير
لب گفت:
- رواني!
از کنارم رد شد که گفتم:
- خاندانته!
يهو خوردم به ديوار و کمرم تق صدا داد، کارا با چشمهاي خوني من رو چسبونده
بود به ديوار و به صورتم نگاه ميکرد، توي چشم هاش رگه هاي نارنجي پيدا شد،
داشتم خفه ميشدم و پاهام از زمين فاصله گرفته بود
غريد:
- حواست به کارات باشه کوچولو!
پوزخندي توي دلم زدم، دختر چرا کم آوردي؟ حواست هست داري خفه ميشي؟ مگه
نميگن قدرت ماورايي دارم؟ دستم رو گذاشتم روي دستش و پيچوندمش که ترق
توروق صدا داد، با پام محکم کوبيدم به جاي حساسش که خم شد و نوبت من بود
گلوش رو بگيرم، بلندش کردم از روي زمين و به چشمهاش و صورتي که رو به کبودي
ميرفت خيره شدم، ريلکس گفتم:
- من رو تهديد نکن!
بعد محکم پرتش کردم به سمت راستم که ديوار بود و ديوار ترک برداشت، دستام رو
تکوندم و خيلي ريلکس از کنارش رد شدم، نه بابا عجب چيزيه اين!
حال ميده براي کتک زدن آدم هاي مزاحم، ياد حرکت اون پسره آدرین افتادم!
سر پله ها بودم و به بالای پله ها نگاهي انداختم، بذار منم امتحان کنم.
يکم رفتم عقب و دوييدم، نه بابا نشد؛ دوباره برگشتم و دوباره امتحان کردم، اي بابا
پس چرا نميشه؟
با صداي خودش هول برگشتم و نگاهش کردم.
- حرکت زيبايي بود، قدرتت در برابر کارا خيلي زياده.
دستم رو تکون دادم و گفتم:
- من فقط حسابش رو گذاشتم کف دستش!
دست به سينه اومد جلوم وايساد، زل زد توي چشم هام و يهو دستم رو گرفت،
گرخيدم، نکنه بخواد انتقام دوستش رو بگيره؟
کف دستم رو نشونم داد و گفت:
- تو از اينا استفاده کردي، تو با اين نيرو ميتوني آدمهاي قوي و نيرومند رو شکست
بدي، ماشينهاي سبک و سنگين رو بلند کني، آجرها و کاشيها رو خورد کني و بذار
راحتت کنم، دقيقا مثل نيروي شخصيت " هالک " هاليوود!
با دهني باز گفتم:
- نه بابا؟
لبخند کجي زد ولي نه از ر وي حرف من، از روي تمسخر!
ادرین: براي همينه که ميگم تو با ما فرق داري!
متعجب پرسيدم:
- چه فرقي؟
دستم رو ول کرد و دوباره دست به سينه وايساد!
ادرین: بعدا متوجه خواهي شد، فقط بدون توي اين دنيا 25 قدرت ماورايي وجود داره!
اين يک نمونه ش بود که برات توضيح دادم.
کنجکاو پرسيدم:
- ميشه بقيه اش رو هم به من توضيح بدي؟
لبخندش کجتر شد و گفت:بعدا!
زهره ماره بعدا، مرتيکه يابو!
از کنارم رد شد که اداش رو در آوردم و زير ل**ب گفتم:
- منگل!
همينطور که ميرفت گفت:
- نيروي دوم، پژواک !
يهو وايساد و برگشت سمتم، لبخند شيطوني زد و گفت:
- پژواک يابي يا پژواک، ما شنوايي دقيقي داريم!
اوه اوه يعني حرفم رو شنيد؟ لبخند پت و پهني زدم که دوباره برگشت و رفت، عين
عزرائيل هي ظاهر ميشه هي قايم!
دوباره نگاهي به پله ها انداختم و زير لب گفتم:
- نيروي سوم، سرعت!
بعد با تمام وجودم زور زدم و با سرعت از پله ها رفتم بالا ؛ نفس نفس زدم و با هيجان
گفتم:
- خداي من، اين فوقالعاده س!
خنديدم ولي با يادآوري کالج و دوري از وطن دوباره خنده از روي لبام محو شد و
جاي خودش رو به اخم داد، برگشتم توي اتاق و نگاهي به چمدونام انداختم!
من اين همه زحمت کشيدم و حالا اين کثافت ها از راه رسيدن و همه چي رو بهم
ريختن!
گوشيم رو باز کردم و به عکس خودم و خاله که روي پس زمينه بود خيره شدم،
انگشتم رو نوازش گونه کشيدم روي صورت خاله و گفتم:
- دلم برات تنگ شده توي اين چند ساعت.
بعد نفسم رو فرستادم بيرون و رفتم توي مخاطبين، شماره خاله رو گرفتم و منتظر
موندم، بعد از گذشتن پنج تا بوق بالاخره جواب داد:
- مرینت؟
لبخند غمگيني زدم و گفتم:
- جانه مرینت؟
زد زير گريه و گفت:
- دلم برات تنگ شده ديوونه، الان کجايي؟
نگاهي به اطرافم انداختم و بغضم و به سختي قورت دادم و چشمام رو بستم و
گفتم:
- کالجم خاله، همه چي اين جا عاليه!
جيغ زد و گفت:
- خيلي خوشحالم عزيزم، چند وقته رسيدي؟
چشم هام رو باز کردم و گفتم:يکي دوساعتي ميشه، جان چطوره؟ من نيستم خوش ميگذره بهتون؟
با خنده گفت:
- يه جوري ميگي من نيستم انگار سالهاست ازمون دوري، حالا يه چند ساعت
نبودي ها، اونم خوبه، عزيزم برات آرزوي موفقيت ميکنم، فقط يه قولي بهم بده،
مراقب خودت باش!
اشکم بي صدا چکيد و لبخند تلخي زدم و گفتم:
- حتما خاله جونم، شما هم همينطور!
خواست حرف بزنه که صداي بوق بوق گوشم رو نوازش داد، شارژم تموم شده بود!
گريم شدت گرفت و پهن شدم روي تخت، خدايا اين چه بلایی بود سرم نازل شد؟
بي اهميت به بقيه به سمت حياط رفتم، نگاهم به سگه افتاد و يکم فاصله گرفتم
ازش؛ نشستم روي تابي که اونجا بود ولي سنگيني نگاه سگه رو احساس ميکردم!
برگشتم و نگاهش کردم که ديدم زبونش رو انداخته بيرون و داره تند تند نفس
ميکشه، توي نگاهش چي ديدم؟ اخمام رفت توي هم و دقيقتر بهش نگاه کردم، توي
نگاهش محو شده بودم که يهو ادرین ظاهر شد و من حواسم پرت شد! مثل درخت
وايساده بود و من رو نگاه ميکرد.
- اين سگ خيلي وقته گشنشه، چرا بهش غذا نميديد؟
بازم اون لبخند کج مسخره روي لباش نشست و گفت:
- تو از کجا ميدوني؟
سکوت کردم، واقعا از کجا ميدونستم؟ دوباره به سگ نگاهي انداختم، هنوزم همون
حالتي مونده بود، دستام رو بلند کردم و گفتم:
- خب...
سرش رو آورد پايين و گفت:
- خب؟
پوفي کشيدم و کلافه گفتم:
- نميدونم، چرا ميخواي انقدر اذيتم کني؟
رفت به طرف سگه و دستي به سر و گوشش کشيد و گفت:
- تو خيلي کنجکاوي دختر، يه روزه اينجايي ولي به همه چي سرک ميکشي!
ابروم رو انداختم بالا و بلند شدم رفتم سمتش و گفتم:
- من رو آورديد توي اين خراب شده، انتظار داريد الان بشينم و فقط به کارا و حرفاتون
گوش کنم؟ حق پرسيدن سوال ندارم آيا؟ وقتي من يک جهش يافتهام پس حق دارم
در مورد هر چيزي سوال کنم؛ نه؟
عميق زل زد توي چشمهام و بالاخره لب باز کرد:
- صحبت کردن با حيوانات.
با تشر گفتم:
- چي؟
نشست و سگه همراهش نشست، ظرفي رو از کنار سگه کشيد و بي اهميت به حرفم
رو به سگ گفت:
- هي پسر، غذات اينجاست، لازم نبود به دخترک گستاخ ما بگي که گرسنه اي!
حالا منظورش رو فهميدم، حق با اون بود، من زبون اين سگ رو فهميدم!
لبم رو گزيدم و دستم و گذاشتم روي پيشونيم، بايد يادداشت ميکردم، بايد.
بيتوجه بهشون برگشتم داخل و با سرعت از پله ها بالا رفتم، به سمت چمدونم رفتم
و دفترچه و خودکارم رو درآوردم، نشستم روي تخت و نوشتم:
- سرعت، فراطبيعي، پژواک يابي، صحبت کردن با حيوانات.
بايد بقيه اش رو هم ميفهميدم، کنجکاو شده بودم حسابي!
يهو در اتاقم باز شد و کارا مثل گاو سرش رو انداخت پايين و اومد تو، يه تاي ابروم
رو انداختم بالا و رفتم سمتش و گفتم:
- مگه طويله ست که مثل گاو مياي تو؟
با خنده و لحني که تمسخر توش موج ميزنه گفت:
- دست کمي هم از طويله نداره.
منظورش به چمدونم بود که ولو بود روي زمين، يه قدم بهش نزديک شدم که يه قدم
رفت عقب، تاي ابروم که بالا رفته بود بالاتر رفت و گفتم:
- خيلي حرف ميزني، نذار يه چيزي بارت کنم تا هفت پشتت بسوزه....
امیدوارم از پست خوشتون اومده باشه 🙂
✨فالو=فالو ✨
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
واقعا عالیه نمیدونم چی بگم
تنکس ✨
عالییییی
بعدییی
امروز دو پارت دیگه میزارم 🙂✨
عالییییییییییییییییی🥺♥
تنکس ✨