
هرماینی و دراکو زیر درخت خلوت کرده اند.هرماینی با چرب زبانی پرسید:(دراکو بگو دیگه چی شده؟) دراکو با درماندگی آشکاری گفت:(اگر بگم منو میکشه.تو باید منو فراموش کنی.)هرماینی پرسید:(کی تو رو میکشه؟چرا باید تورو فراموش کنم؟دوباره پدرت داره بهت زور میگه؟)دراکو به دروغ گفت:(نه اینطور نیست.هرماینی من تو افسون ها خیلی خوب نیستم.تو باید خودت منو فراموش کنی.)هرماینی فریاد زد:(اکسپلیارموس.)چوبدستی دراکو که مخفیانه درش آورده بود از دستش بیرون پرید.دراکو به سمت چوبدستی اش شیرجه زد ولی هرماینی گفت:(نه دراکو.اکسیو.)با این ورد چوبدستی پرواز کنان به سمت هرماینی پرید و هرماینی آن را گرفت.هرماینی که حالا عصبانی شده بود گفت:(دراکو!چی تو رو اینقدر رنجونده که می خواستی من تو رو ول کنم؟خودت میدونی من بیخیالت نمیشم.)دراکو گفت:(تو خودت میدونی پدر من چطوریه.تو مشنگ زاده ای.پدرم تهدیدم کرده که اگر تو رو فراموش نکنم تو رو می کشه.من دارم سعی میکنم ازت مراقبت کنم.) دراکو و هرماینی هر دو در سکوت به هم چشم غره می رفتند و سعی میکردند دیگری را درک کنند ولی نمی توانستند.پس از مدتی هرماینی به سردی گفت:(باشه.من ولت میکنم.) دراکو وحشت زده شد و گفت:(هرماینی نه!منظور من این نبود.) هرماینی که اشک در چشمش حلقه زده بود فریاد زد:(پس چه منظور دیگه ای میتونی داشته باشی دراکو؟ من پیشت درد و دل کردم.راز هام رو بهت گفتم.باهات مهربون بودم و درکت می کردم.فکر می کردم تو هم منو درک می کنی.ولی فقط می خواستی با من مهربون باشی تا قلبم رو بشکنی.فکر میکردم تو با بقیه ی اعضای خانوادت فرق داری ولی تو هم مثل اونایی.همون قدر سنگدل.)هرماینی این رو گفت و همان طور که گریه میکرد دوان دوان به سمت قلعه دوید.دراکو که ایستاده بود دو زانو روی زمین افتاد و از خشم و غم زیاد فریاد کشید.
در سالن عمومی گریفیندور.......:هری روی مبل لم داده بود و برای بار صدم نامه ای را می خواند که در تابستان به دستش رسانده بود.در این نامه هرماینی درخواست هری برای رفتن به خانه ی او را قبول کرده بود.هر بار این نامه را میخواند وجودش لبریز از حس غرور و شادمانی می شد.نمی دانست چرا.ناگهان در سالن عمومی با شدت باز شد و هرماینی با چشم های قرمز از حفره بالا آمد.هری با دستپاچگی نامه را مخفی کرد و به سمت هرماینی رفت.با لحنی که سعی کرده بود توش اثری از حسادت نباشد پرسید:(همه چیز با مالفوی خوب پیش رفت؟)اما هری جمله را کامل نکرده بود که بغض هرماینی ترکید.هرماینی خود را در آغوش هری انداخت و همان طور که هق هق گریه می کرد گفت:(دراکو یک خائن خیانتکار بدجنسه.تو همش سعی می کردی به من بگی ولی به حرفت گوش ندادم.) دراکو که پشت پنجره مخفی شده بود و داشت آن صحنه را بدون صدا نگاه میکرد دید هرماینی خود را در آغوش هری انداخته است.آن صحنه همچون خنجری قلب دراکو را پاره کرد
در سالن عمومی اسلایترین.....:دراکو وارد سالن شد.همین که روی یکی از مبل ها نشست طرفدار های پر شورش دورش را گرفتند و از او خواستند راجع به اولین قرارش توضیح بدهد.اما دراکو حرف های آن ها را نمی شنید.حرف های هرماینی در گوشش طنین می انداخت و همچون نیزه ای قلبش را سوراخ می کرد:(فکر می کردم تو هم منو درک می کنی،،،،،،من پیشت درد و دل کردم باهات مهربان بودم و درکت کردم.ولی تو با من مهربون بودی تا قلبم رو بشکونی.،،،،،،،فکر می کردم تو با بقیه ی اعضای خانوادت فرق داری ولی تو هم مثل اونا سنگدلی.) دراکو صحنه ای را به یاد آورد که هرماینی در آغوش پاتر گریه می کرد. او تحمل نکرد و اشک هایش روی چهره ی رنگ پریدش ریخت.طرفدار هاش حیرت کردند و سعی کردند حال او را خوب کنند.آن ها به هرماینی ناسزا می گفتند و می گفتند دختر های بهتر هم وجود دارن.ولی این حرف ها اشک دراکو را شدیدتر می کرد.
از آن روز به بعد طرفدارهای هرماینی و دراکو سعی می کردند دراکو و هرماینی را وادار به حرف زدن راجع به قرار اولشان بکنند.آنها تمام تلاششان را میکردند تا هرماینی و دراکو با هم حرف بزنند ولی موفق نمی شدند.هرماینی بار ها و بار ها به هری گفته بود:(من خیلی خوش شانسم که تو رو دارم هری.) و این حرف هر چقدر که هرماینی تکرارش می کرد باعث می شد یک قند تو دل هری آب بشود و یک گلوله ی خشم درون دراکو منفجر شود.هرماینی خیلی خوش حال بود زیرا هری راه های میان بر قلعه را حفظ بود و می توانست بدون مزاحمت هرماینی را از کلاسی به کلاسی دیگر ببرد.
در حقیقت دراکو هم خواهان صحبت با هرماینی بود ولی هر بار هرماینی را در راهرو ها می دید هری با نیم نگاهی به دراکو دست هرماینی را می گرفت و او را به راهروی دیگه ای می برد و با صدای بلند می گفت:(از راهروی اشتباه رفتیم.) حرف نزدن هرماینی با دراکو روی او تاثییر گذاشت. دراکو دیگر در کلاس ها فعال نبود و افسرده و گوشه گیر شده بود.این روی هرماینی هم تاثییر گذاشته بود.هرماینی دیگر با هری حرف نمی زد و بیشتر ساعات روز را در حال گریه کردن بود.لحظه ای از مطالعه غافل نمی شد و تمام صفحات کتاب هایش پر از دانه های درشت اشک شده بود.هری که خوشحالی هرماینی را می خواست وقتی دید اگر نذارد هرماینی با دراکو حرف بزند از دست می رود لحظه به لحظه این اقدام بزرگ را به تعویق می انداخت.ولی وقتی هری در حال به تعویق انداختن این اقدام بود هرماینی به کار های دیگه ای مشغول بود.هرماینی نامه ای برای دراکو نوشت و توی نامه از او خواست ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب در راهروی کلاس ورد های جادویی بیاید.وقتی نامه به دست دراکو رسید و دراکو جواب را مینوشت با چنان شور و شوقی نقطه ی i رو گذاشت که کاغذ پوستی پاره شد.
دراکو و هرماینی ساعت یک و نیم همدیگه را در راهروی کلاس ورد های جادویی دیدند.دراکو گفت:(هرماینی می دونم تو گفتی دیگه نمی خوای با هم باشیم ولی من نمی تونم ازت دست بردارم من....) بقیه ی حرف دراکو خاموش شد زیرا هرماینی او را در آغوش گرفته بود.هرماینی گفت:(دراکو من واقعا نباید اونو میگفتم.اون مدتی که ازت دور بودم داشتم دیوونه میشدم.نمی تونستم دوری ازت رو تحمل کنم فقط وقتی گفتی پدرت گفته دیگه نمی تونیم باهم باشیم خیلی ناراحت و عصبانی شدم و بد برداشت کردم.) دراکو گفت:(هرماینی من هیچ وقت نگفتم با هم قطع رابطه کنیم و هیچ وقت این حرف رو از دهن من نمیشنوی من فقط می خواستم بهت بگم حالا که پدرم اونجوری برداشت کرده باید مخفیانه قرار بذاریم.) ناگهان صدایی به گوش رسید:(شب بخیر.وقت عجیبی برای گشتن توی قلعه نیست؟)
لوسیوس مالفوی همان طور که چوبدستی اش را جلو نگه داشته بود با اندام شق و رق جلو آمد و به هرماینی خیره نگاه کرد که دراکو را در آغوش گرفته بود.با عصبانیت گفت:(دراکو مگه بهت نگفتم دیگه با این گندزاده نگرد؟)دراکو گفت:(پدر.......لطفا.من نمی تونم ازش دست بردارم.) مالفوی با عصبانیت نوچ نوچی کرد و چوبدستی اش را رو به هرماینی گرفت و گفت:(تو داری دردسر ساز میشی،اینکارسروس.)طناب هایی از غیب ظاهر شدند و دست و پا و دهان هرماینی را بستند.هرماینی فریاد می کشید و صدایش در طناب ها خفه می شد.او تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد.مالفوی هرماینی ناله کن را بیهوش کرد و گفت:(دراکو همین الان به خوابگاهت میری و با این گندزاده قطع رابطه می کنی.) (ولی پدر..) (همین الان!)دراکو به اجبار پدرش به سالن عمومی اسلایترین رفت.وقتی دراکو رفت مالفوی چوبدستی اش را رو به هرماینی گرفت و گفت:(کروشیو.) سپس از آنجا رفت.
صبح روز بعد دانش آموزان هرماینی بیهوش و طناب پیچ شده را توی راهرو پیدا کردند و شروع به پچ پچ کردند.هری به سرعت خود را به آنجا رساند و طناب ها را باز کرد.سپس هرماینی را بلند کرد و او را صدا کرد:(هرماینی.تو رو خدا بیدارشو.هرماینی،هرماینی!) همان موقع دامبلدور از راه رسید و خودش کنار هرماینی زانو زد.او گفت:(بیهوشش کردن.رنروایت.) همان موقع هرماینی به هوش آمد و جیغ هولناکی کشید.هرماینی غلت زد.به نفس نفس افتاده بود و می لرزید.او به جیغ زدن ادامه داد.هرماینی جیغ ویغ کنان فریاد زد:(منو بکش!منو بکش!) کاملا معلوم بود هرچی می بیند یا هرچی حس می کند باعث می شود به شدت درد بکشد.هرماینی جیغ دیگری زد و همان موقع دراکو از راه رسید.دراکو با چهره ی رنگ پریده به هرماینی که داشت غلت می زد و جیغ میکشید نگاه کرد.سپس به هری نگاه کرد که کنار هرماینی زانو زده بود.دراکو هری را کنار زد و چوبدستی اش را به سمت هرماینی گرفت.بلافاصله جیغ های هرماینی قطع شد.هرماینی که نفس نفس می زد گفت:(مـ....مـ.....ممنون.) سپس از هوش رفت.
در درمانگاه.....:در درمانگاه با شدت باز شد و دراکو که چهره اش از هر زمان دیگه ای رنگ پریده تر بود وارد شد و به سمت تنها تخت اشغال شده رفت.هرماینی بیهوش روی تخت خوابیده بود و موهای قهوه ای اش همچون دو پرده صورتش را پوشانده بود.از اون جایی که پنجره باز بود و باد می آمد ردایش همچون پرچمی به اهتراز در آمده بود.دراکو دستش را جلو برد تا مو های جلوی چشم هرماینی را کنار بزند که همان موقع کسی دستش را محکم گرفت.دراکو به هری گفت:(چرا همچین کردی؟) هری گفت:(وقتی بهش گفتی می خوای تمومش کنی خیلی داغون شد با این حال الان اینجا نشستی و به عیادتش اومدی؟ دراکو من تو رو درک نمی کنم.) دراکو گفت:(من هیچ وقت نگفتم می خوام تمومش کنم خودش اعتراف کرد بد برداشت کرده.در ضمن هیچ کس منو هیچ وقت درک نکرده تنها کسی که سعی کرد منو درک کنه و موفق شد اونه.) دراکو به هرماینی اشاره کرد.دراکو همان طور که در چهره اش علاقه و شیفتگی موج می زد گفت:(واقعا مثل یک زیبای خفته می مونه.)
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود
عالی:)
عالیییییییییییییییییییییییییی بود 😍
خیلی قشنگ بود ولی الان یه چند تا کامنت دیدم اعصابم خورده اه میگه از چه تاریخی میخاین دست از سر هری پاتر بردارید بقیه دوست دارن هری پاترو تو دوست نداری عجب بیب هایی تو جهان هست اه
آخی خیلی داستان خوبی بود❤️