
سلام ببخشید یکم دیر شد سرما خوردم از صبح بی حالم امروز 10 اسفند و ساعت 10 شبه چه هماهنگ😐😂
و راستی اون گردنبند ها چی هستن؟!}آرشیدا تو گوش سارا{گاو مون ز°ا°ی°ی°د}و ادامه دارد....(خب ادامه)راستی عکس پارت عکس حروف هیرو گلیف هستش
{اممم.....اینا....آها....میراث خانوادگی ما هستن}{آره آجیم راست میگه}آرشیدا با زمزمه سمت سحر می گه:{آجی؟؟؟}{آها حتما از اون ها مواظبت کنید}{فکنم دیگه باید بریم}و سحر بلند میشه و میره وسط آرشیدا و سارا و پاهاشون رو لگد می کنه{آخ...آره فکنم باید بریم}{آیییی}و زیر لب زمزمه:{دختره بی ادب عجیب غریب}[چه لقب قشنگی😐👌🏻😂]{خب ممنون خداحافظ}دو دختر دیگه هم خداحافظی می کنن و به سمت بیرون می رن.
{خب بچه ها بجنبید باید بریم یک جا قایم بشیم}{آره موافقم}و در همین موقع سحر توسط آرشیدا سکندری می خوره و روی سارا که یک قدم جلوتر بود می افته و آرشیدا رو می گیره تا نیفته😂[چه شیر تو شیری شد😆👌🏻آرشیدا برای تلافی این کار رو کرد]و سارا که زیر این دوتا له داشت می شد گفت:{دوباره نه😩}
{آهای آرشیدا از رو من بلند شو!}[خواننده:یک دفعه بگو برج سه طبقس دیگه😂سحر:بلی😁(همون طور که گفتم اسم واقعی من سحره و به خاطر همین نوشتم سحر :)]و آرشیدا همین طور که داشت غر می زد که چرا تو این وضعیت گرفتار شدیم دستش به لک لک بود آرشیدا دست از غر زدن برداشت و بلند شد. سارا و سحر هم هر دو بلند شدن و به آرشیدا نگاه کردن
سارا سحر باهم:{آرشیدا خوبی؟؟}و آرشیدا افتاد زمین و دستش رو به سرش گرفت{واییی😵نمیدونید چی دیدم!دیدم یک ماشین توی شب دنبال ما افتاده و ما همین طوری می دویدیم و وقتی برگشتم نگاه کردم کسی که بغل راننده نشسته شبیه خانم مارلی بود😵}
{سارا لک لک نماد دانایی تو مصر پس...}{پس یعنی سحر،شاید بشه گفت اون آینده رو دیده}و هر دو باهم{ولی مطمئن نیستیم}[🌺حرف های همدیگر و کامل کردن و بعد باهم گفتن]{شما چی می گید؟؟}سارا سحر:{🗣️هیچی!}و هرسه رفتن تا جایی رو برای موندن پیدا کنن.[آرشیدا مثل اینکه تمرکزش با غر زدن😂🤣ولی ارشیدا تمرکزش با احساسات]
پس از مدتی گشتن:{وایی خسته شدم از پا افتادم دیوونه شدم از دست.....}سارا سحر:{🗣️آرشیدا بسه😠ما هم خسته هستیم😩}{فکنم باید بریم توی پارک بخوابیم}و شروع کرد دنبال پارک گشتن و بعد از مدتی گفت{فکنم باید بپرسیم}{اما ما که مصری بلد نیستیم؟!}{من گوشی دارم و همین طور ترجمه گر😒}و سارا سحر می پرن بغل آرشیدا{آخ دیگه خودتونو لوس نکنید😒😅}سارا سرش رو بر می گردونه{ااا بچهها یک ماشین می تونیم از اون بپرسیم}{آره}و سارا سحر سمت ماشین می رن ولی آرشیدا همون جا می مونه و دو تا دخترای می زنن به شیشه{🗣️بچه ها بیایید این ور سمت اون ماشین نرید اون....}اما دیر شده بود!......ادامه دارد
خب ممنون که می خوانید امروز ۱۰ اسفند و ساعت ۱۰:۴۵ و تا فردا خداحافظ 👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
دومین نظر
انشالا که قسمت گذاشته باشی وگرنه من می دونم و تو سحر خانم
راستی منم یه داستان جدیدو شروع کردم قسمت اولش اومده اگر میشه نگاه کنید
یا خدا🏃🏻♀️نگران نباش تا قسمت آخر نوشتم و گذاشتم یعنی تا قسمت ۱۶ کامل نوشتم🤩باشه سر میزنم😍