
{من حالم خوبه فقط گاهی اوقات نیاز به جادو ندارم }این جمله برای نورا بود
کایدن با تعجب کتاب ها رو بررسی می کرد و از عصبانیت سرخ شده بود . گفت: فلورا تو می خواستی با اینا چیکار کنی ؟ گفتم: من از خونه مارکیز پیداش کردم. داد زد: تو یک وطن فروشی ؟ گفتم: گفتم من از خونه مارکیز مالورد پیداش کردم . داد زد:چرا حرف نمیزنی ؟ بوک دهنش رو باز کرد و گفت: تو نمیشنوی چی میگه ؟ کایدن گفت: نه! اسنو به سمت من چرخید و گفت : اقیانوس از مهمون ناخوانده خوشش نمیاد ممکنه برای همیشه نفرین بشه . به کایدن زل زدم و محکم بغلش کردم چشم هام رو بستم و زیر لب ورد خوندم وقتی چشمام رو باز کردم. کنار اقیانوس بودیم ولی چشم های کایدن کاملا سیاه شده بود . نمی خواستم اتفاقی براش بیفته . اون واقعا حالش بد بود . رفتم سمت اقیانوس و تو گوشش یک معامله زمزمه کردم که هر وقت هر کاری خواست با من بکنه ولی کایدن رو نجات بده. کایدن هنوز با چشم های کامل سیاه و قیافه وحشیانه کامل ایستاده بود. اسنو اومد نزدیکم و گفت: اگه به حالت انسانی تبدیل بشم می تونم نجاتش بودم اما اقیانوس وقتی کایدن نجات میدا کنه معامله ات رو قبول میکنه . نشستم زمین و محکم اسنو رو بغل کردم و مقداری از گرده تغییر هویت که برام مونده بود رو روی صورتش فوت کردم .

چشم هام رو بستم و وقتی باز کردم. یک دختر ناز جلوم بود . گفتم: اسنو ؟ گفت: آره به نظرت خوشگل نیستم؟ گفتم : اصلا بهت نمیاد . گفت: حالا باشه بابا و بعد رفت سمت بوک و اون رو تو هوا گرفت . گفت: حالا وقت تنبیه هست. کلافه آهی کشیدم . بگو رو از دست اسنو گرفتم و گفتم: به کارت برس ، اسنو اومد جلو و با دندان تیزش گردن کایدن رو سوراخ کرد و شروع کرد یه چیزی بهش تزریق کردن. وقتی اومد عقب .کایدن بیهوش شد و افتاد زمین . دندان های اسنو خونی بود. آخرین قطره رو روی اسنو ریختم تا شبیه گرگ بشه . و بعد گفتم:حالا با کایدن چیکار کنم؟بوک گفت: بفرست برا قصر احتمالا فردا جنگ اعزام میشه ! دستم رو دورش چرخاندم و گفتم:شب بخیر و کایدن رو به قصر فرستادم. با اسنو و بوک به اتاقم تلپورت کردیم و من فقط خودم رو انداختم رو تخت و چشم هام رو بستم. داشتم کاری می کردم که کایدن بلایی سرش بیاد . نمیدونم چرا داشتم گریه می کردم . من خیلی دربرابر درد باید مقاوم باشم. اسنو و بوک انگار نگران من باشند ولی تا زمانی که انتقامم رو نگیرم نمی تونم ضعف از خودم نشون بودم . به سقف خیره شده بودم که صداهایی از دیوار های اتاق به گوش می رسید . بوک و اسنو انگار نمی شنیدن صدا یک جملات نا واضح و من فقط یک جمله رو فهمیدم. {اون به هوش آمده پیداش کن او از خانواده توست} *عکس انسانی Blue snow

نورا: 《گذشته》 برای بار آخر نگاهی بهم کرد و گفت: فقط فرار کن! تمام خانه تو آتش می سوخت. من با زور پاهام رو جمع کردم و شروع به فرار کردم. صدای فریاد ها رو می شنیدم : پیداش کنید!پاهام جون نداشت اما بخاطر مادر و پدرم نباید دست از دویدن بردارم. همانطور که از دور جیغ و فریاد ها رو می شنیدم محکم به یکی برخوردم.چشم های یخی و مو های زردی داشت . بهم نگاهی انداخت و گفت :پیدات کردم .داشت گریه ام در میومد. من فقط 8 سالم هست چطور باید اینقدر اذیت بشم. ناگهان به گزنه هایی که به پام خورده بود نگاه کردم. ممکن بود نتونم فرار کن ولی در آخرین لحظه مجبور شدم قولم رو بشکنم و تنها یادگار پدر و مادرم رو برای فرار بشکنم. گردنبند رو از گردنم باز کردم و محکم انداختم رو زمین تا بشکند . چشم هام پر از اشک بود. کل جنگل رو دود گرفته بود و من تونستم فرار کنم می تونستم صدا ها رو بشنوم . گوشم درد داشت نمی خواستم صدای آدم ها رو بدون اختیار گوش کنم.این قدرت مسخره من بود و می خواستم از بین ببرمش . صدای دختری اومد که گفت: پدر اینجا چرا آتش گرفته ؟ و مردی که بهم گفت پیدات کردم گفت: فایرا عزیزم برو از اینجا برات خطرناک هست دخترم. و بعد مرد به یکی دیگر گفت:نمی خواهم دخترم بفهمد من اینجا رو آتش زدم.*عکس گردنبند نورا مهم هست
با ترس و نفرت از اون مرد چشم یخی فرار کردم. با آخرین اشک به سمت روستا میرفتم . هیچ کس منو نمی شناخت چون من هیچ وقت قرار نبود به عنوان تاریخی از این امپراطوری باشم. 《پایان گذشته》 چشم هام رو باز کردم. تو یک کلبه بودم.نمی دونستم کجا هستم! از جام پاشدم و افتادم زمین . نمی تونستم راه برم. کم کم زندگیم از جلو چشمام حرکت کرد به یاد آوردم کی هستم. من نورا هستم. پدر و مادرم کسانی بودند که مخالف حزب اشراف بودند . من تو 5 ماهگی به فرزندخواندگی گرفته شدم ولی پدر و مادر معتقد بودند نباید کسی منو ببینه به همین علت دور از روستا زندگی می کردیم. اونا مخالف حزب اشراف بودند و طرفدار حزب امپراطور .پدرم به صورت مخفیانه افراد غیر مهم حزب اشراف را می ک.ش.ت. می خواست به جاهای بالاتر برود که یک کسی به اسم مارکیز مالورد پیداش کرد. من فرار کردم و تو یک روستا پیش یک پیرمرد شروع به یاد گرفتن دارو های گیاهی کردم. هرچه بزرگتر می شدم کمتر به یاد پدر و مادرم میفتادم. تا اینکه یک روز برای جمع گیاهان با یک پسر زخمی آشنا شدم تصمیم گرفتم کمکش کنم نمی دونم چرا به سمتش کشیده میشدم. یکم گذشت عاشقش شدم ولی یک روز یکی بهم گفت اون پسر کوچک مارکیز مالورد هست قلبم خورد شد و اشتباهی توسط داروهام مسموم شدم.
کسی که بدون اون می مردم پسر قاتل پدر و مادرم بود . من میدونستم اون چه کارهای کثیفی کرده . فکرشم نمی کردم به هوش بیام . سعی کردم دوباره بلند بشم ولی توانایی حفظ تعادل نداشتم. نمی دونستم چیکار کنم و چیکار نکنم . ناگهان صدای در بلند شد و جان و لیویس وارد شدند. هر دو چشمانشان به من افتاده بر زمین افتاد. لیویس با چشم های اشکی نگاهم می کرد وجان هیزم ها رو از دستش انداخت و منو محکم بغل کرد . گفت: نورا واقعا خودتی؟ گفتم:آره جان این منم نورا . گفتش :دلم برات تنگ شده بود. گفتم:جان چطور منو خوب کردی ؟ گفت: یک معامله ساده بود ساده ساده . با شک نگاهش کردم و گفتم: جان به من راستش رو بگو . با کمی ترس گفت:خواهرم اینجا بود ! اون گفت بهم دارو میده و ما رو میبره تو عمارت مارکیز به آرزوهامون می رسیم. با ترس بهش زل زدم. مارکیز مالورد ؟ اگه کسی بفهمد من کی هستم کارم ساخته هست همه فکر می کنند که من هنوز اون گردنبند رو دارم . تنها راه فرارم از این ماجرا این هست تا 2 سال صبر کنم اینجوری شاید بتونم یک دارو گیاهی برای فرار کردن پیدا کنم.به یاد یک تابلو قدیمی افتادم . قبل از مرگ پدر و مادرم ،پدرم خیلی به اون عکس رو تابلو ارادت داشت اگه اشتباه نکنم کریستوف رایسان بود ولی اگه الان اون مرده باشه پس باید به دومین نقاشی رو تابلو یعنی کارل رایسان سر بزنم ......
چالش: به نظرتون اون گردنبند چه ارزش مهمی دارد؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی بودی
مرسیییییی
وای خداااااااا غشیدممممممممم هرچی جلوتر میره جذاب تر میشه داستانت واقعا ارزش چاپ کردن رو داره😍😘🥰
خیلی عالیییییییییییییییییییی😍😍
فقط میخوام بدونم آخرش چی میشه
مرسییییییی قلبم اکلیلی شد❤
انشالله در پارت های آینده
من شما رو دنبال کردم لطفا شما هم دنبال کنید
باشه
عالی
پارت بعدی لطفا
مرسی
احتمالا فردا میدم
ج.چ: نمیدونم ولی فکر کنم ربط داشته باشه ب قدرت نورا
بعدا خواهید فهمید
ببخشید نبودم حمایت کنمممم♡
نه بابا مهم نیست❤
پارت بعددد
در پارت قبل ذکر شد که چون کلاس تابستونی های مدرسه جدیدم شروع شده و دارم میرم هفتم یکی درمیون این و فقط یک بار نگاهم کن! رو میدم
اها
عالیییی
مرسییی
عالییییییییی
مرسییی❤