
(فقط محض اطلاع کل این هفته حالم خوب نبود و شب رو از سردرد نتونستم خوب بخوابم فرداشم که رفتم ثبت نام راهنمایی گرما زده شدم و بستنی رو هنوز نخورده با فرایند قشنگی پس دادم. بازم بگین پارت، دیر میذاری، فلانه، بهمانه 😐 [اعصاب: 0]) از پله ها که پایین اومدم دریچه رو بستم و با انگشت اشارم یکی از اتاقا رو نشون دادم و خطاب به آدرین گفتم: برو لباست رو عوض کن، الان میام. آدرین با تکون دادن سر رفت که با دیدن عقربه کوچیکه ی ساعت که کمی از 12 گذشته بود سریع به سمت یخچال رفتم و دارو هایی که لوکا داده بود رو همراه باند بیرون اوردم. خواستم برم توی اتاق که با صدای زنگ گوشیم سر جام قفل شدم. چشم چرخوندم و دنبالش گشتم تا نور صفحه ش که روی سقف افتاده بود رو دیدم و روی میز پیداش کردم. برش داشتم و با دیدن شماره ی امیلی همونطور که به سمت اتاق میرفتم دکمه ی سبز رو لمس کردم: الو؟ امیلی: مرینت؟ گلوم رو صاف کردم: سلام. پوفی کشید: سلام. از آدرین خبر داری؟ همچین رک و جدی این حرف رو زد که وسط اتاق موندم و به آدرینی که داشت کمدم رو زیر و رو میکرد نگاه کردم: آدرین؟ آره... اینجاست. با این حرف سر آدرین 180 درجه چرخید و با چشمای گشاد شده با دستش علامت نه رو نشون داد. متوجه حرفای امیلی نبودم و گیج آدرین رو نگاه کردم: نیستی؟ نه؟ چی؟ آدرین کلافه دستش رو از سر تا نوک چونه ش کشید و گوشیش رو برگردوند سمتم که با دیدن 73 تماس از مامان تنها چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم: آدرین مرد! امیلی: چی؟ مرد؟ چی داری میگی؟ یهو صدام رو گرفته نشون دادم و گفتم: آدرین... خیلی حالش بده. امیلی: چی؟ الان کجایین؟ سعی کردم هنوز صدام بد به نظر بیاد: الان... وای نه شارژ گوش... سریع دکمه ی قرمز رو زدم و گوشیم رو پرت کردم سمت دیوار و با صدای بدی شکست. به آدرین که با تعجب داشت نگاهم میکرد نگاه کردم. آدرین با ناباوری در حالی که هنوز تو شک بود به لاشه ی گوشیم اشاره کرد: چرا همچین کاری کردی؟ مرینت: میخواستم نجاتت بدم. با شنیدن صدام تعجبش بیشتر شد و روم زوم کرد: تو... داری گریه میکنی؟ چرا صدات میلرزه؟ داشت میومد جلو که با آنالیز حرفش نگاهم رو بالا اوردم و زدم زیر خنده. با صدای خندم از حرکت ایستاد و نگاهم کرد: داری میخندی؟ در حالی که نمیتونستم خندم رو کنترل کنم اشکی که اول بخاطر گریه توی چشمام بود و الان بخاطر خنده روی گونم افتاده بود رو پاک کردم. مرینت: خداییش نباید بازیگر میشدم؟ با این حرفم از شوک بیرون اومد و گفت: یعنی... الان میتونی دوباره گریه کنی؟ به چشماش خیره شدم و یه آن شروع کردم به گریه. با تعجب خیره صورتم بود که دوباره زدم زیر خنده: خیلی قابلیت باحالیه، نه؟
آدرین: احیانا گوشیت رو نیاز نداشتی؟ نگاهی به صفحه ی خورد شده ش انداختم: نه بابا از جون تو که مهم تر نیست. خندید: جون من؟ مرینت: میدونی مامانت چقدر عصبانی شده؟ لابد از صبح که اونجوری زدیم بیرون اصلا باهاش صحبت نکردی، مگه نه؟ لبخند دندون نماش بیانگر همه چیز بود. پوفی کشیدم: به نظرم باهاش صحبت کن. آدرین: نگران نباش، یکم دوری برامون لازمه. مرینت: اگه به دست مادر خودت کشته بشی مهم نیست. من این وسط سینگل به گور میشم. زد زیر خنده: الان داشتی میگفتی جز من کس دیگه ای رو دوست نخواهی داشت یا اینکه مهم نیستم؟ سعی کردم خندم رو پنهان کنم و خودم رو جدی نشون بدم: خنثی. آدرین: باشه هر چی تو بگی. جدی شدم: ولی واقعا باید با مادرت حرف بزنی. دوری هیچی رو درست نمیکنه، سعی کن بهش بفهمونی چی میخوای. لبخندی زد: خوبه. ابرو بالا انداختم: چی؟ چشماش و چرخوند: هیچی، مهم نیست. شونه ای بالا انداختم که نگاهم به دارو ها و باند افتاد. سریع گفتم: ساعت از 12 گذشته، زود باش. دستش رو گرفتم و دنبال خودم به سمت میز کشوندم. روی صندلی نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارش نشستم و پاکت دارو رو باز کردم. قاشقش رو بیرون اوردم و لبریز کردم و سمتش گرفتم. تقریبا قاشق رو گاز گرفت و دارو رو به زور خورد: میشه حداقل هر 24 ساعت یه بار بخورم؟ در حالی که تمام حواسم به دارو بود و قاشق رو با داروی بعدی پر میکردم گفتم: نه خیر. اگه سر ساعت دارو هات و نخوری بدنت نمیتونه با زخم و مریضی ها بجنگه. آدرین: همون گلبول های سفید؟ بازم علمی. چشمام رو ریز کردم: مشکلی داری؟ اگه میخوای با من زیر یه سقف زندگی کنی باید به هر روز یاد گرفتن 500 تا چیز علمی هم عادت کنی. آدرین: قسمت آخر رو نادیده میگیرم، زیر یه سقف؟ چشمام و چرخوندم: اگه... فقط اگه خر شدم و در آینده خدایی نکرده زبونم لال عقلم ناقص بود که بخوام باهات ازدواج کنم، اون موقع باید عادت کنی. دارویی که سمتش گرفته بودم رو خورد: از همین الان بگم اجازه نمیدم بچه هام شبیه تو شن.
جعبه پلاستیکی رو پاره کردم و باند رو ازش بیرون اوردم. دستش رو گرفتم و در حالی که ته دلم ضعف میرفت باند رو دور انگشت حلقش پیچیدم. مرینت: سعی کن مراقبش باشی، زیاد کار نکن. لبخند قشنگی بهم زد: نگران نباش. سعی کردم احساس عذاب وجدان رو کنار بزنم و متقابلا بهش لبخند زدم و برای عوض کردن جو گفتم: بخاطر خودت نمیگم، اگه خوب نشه نمیتونی حلقه ی ازدواجمون رو دستت کنی. با تعجب نگاهم کرد: خوبی؟ چرا امشب همش حرف از ازدواج میزنی؟ وای خدا دوباره گند زدم... الان باید جواب میدادم چون دیگه حتی نمیخوام یه ثانیه هم ازت دور باشم؟ چون میخوام فقط مال خودم باشی؟ سرم رو تکون دادم تا این افکار دور شن و در جوابش گفتم: خوبم... فقط یکم زیادی آینده نگرم. خندید: همچین آینده ای برامون میبینی؟ لب برچیدم و بامزه گفتم: نه... باور کن تا پات لب گور نرسه من بله نمیگم. خندید... خیلی قشنگ خندید... اونقدر خنده ش قشنگ بود که میتونستم تمام عمرم تماشاش کنم، تا وقتی که قلبم میتپه میتونم یه جوک بی مزه بگم تا همیشه این خنده ی قشنگ رو ببینم. به خودم که اومدم دارو بخاطر فشاری که بهش وارد کرده بودم سرش باز شده بود و ازش مایع بنفش میریخت. با صدای آدرین نگاهش کردم: اینجایی؟ با گیجی نگاهش کردم: ها؟ آدرین: یه ساعته توی فکری و داری این رو فشار میدی. به بطری دارویی که ازش مایع بنفش چکه میکرد نگاه کردم و سریع گذاشتمش روی میز: اییی ببخشید حواسم نبود. خندید: پیش میاد. مرینت: چی خنده داره؟ سوت زنان گفت: هیچی. دستمال برداشتم و داروی چسبناکی که روی دستم ریخته بود رو پاک کردم: خیلی خب دیگه واقعا بهتره بخوابیم. به خودش اشاره کرد: اینجوری؟ خواستم بگم چجوری که چشمم به لباسش افتاد. مرینت: درسته، اول لباسمون رو عوض میکنیم. به سمت کمد رفتم و با کلی گشتن یه تیشرت مشکلی که روش با نوار سفید علامت مرگ (جمجمه که ازش دوتا استخوان رد شده) بود و یه شلوارک مشکی پیدا کردم: این دقیقا تیپ خودته، بفرما. با دیدنشون گل از گلش شکفت و سریع از دستم قاپیدتشون: خوشحالم، خیلی خوشحالم. با خنده به ذوق بچه گونش نگاه کردم: چرا؟ تیشرت رو مثل یه چیز با ارزش به صورتش کشید: فکر کردم قراره با یه تاپ صورتی و شلوار 90 سانتی بخوابم🥹. خندیدم: واقعا شانس اوردی. دور و بر اتاق رو نگاه کرد: اینجا پاراوان نیست؟ لبخند زدم: من همین امروز این خونه رو خریدم، باید توی حمام لباس بپوشی.
وقتی آدرین رفت توی حمام از توی کمدم یه لباس لش و شلوارک کوتاه برداشتم و پوشیدم. داشتم توی آینه خودم رو نگاه میکردم که صدای در حمام اومد. به سمت آدرین برگشتم که با خنده و شامپو توی دستش به سمتم میومد. روبروم ایستاد و با رگ خنده توی صداش گفت: پس واسه همین همیشه موهات بوی آدامس خرسی میده. گیج لب زدم: چی؟ شامپو رو سمتم برگردوند: انگلیسی بلدی؟ معلومه. پس میتونی بخونی اینجا نوشته kids shampoo (شامپوی بچه ها) با خنده روی برچسب شامپو رو خوند: با طرح اختصاصی پاوپاترول. میخوای شعرش و برات بخونم؟ پاو پاترول، پاو پاترول نبی... سریع با دستم جلوی دهنش رو گرفتم: بسه، نخون. ولی اون همینطور که صداش بخاطر دستم خفه شده بود چیزای نا مفهومی میخوند: او او اوم او او اوم او او او او اوم (مامانت: کاش درستم همینقدر با ریتم میخوندی) وقتی دیگه حرف نزد دستم رو برداشتم که خندید: آدرس هم داره میخوای بری نمایششون که مناسب سن 3 تا 8 ساله؟ قراره چیس هم مخصوصا براتون اجرا کنه. مرینت: تموم شد؟ این شامپو رو برای این خریدم چون شخصیتای مورد علاقم توی بچگی روشه، ازش استفاده که نمیکنم. آدرین: واقعا؟ میخواستم بگم آره که در شامپو رو باز کرد و بو کشید. بعد آروم سرش و نزدیک موهام اورد و نفس عمیقی کشید: آخرین بار کجا حمام کردی؟ خونه ی خودتون. به نظر میاد توی همه ی خونه هات هم از این شامپو هست. دیگه ضایع شده بود پس مظلوم گفتم: آره، شامپو مورد علاقمه و ازش استفاده میکنم، راضی شدی؟ لبخند زد: بوی خوبی داره. مرینت: این همه مسخره کردی که تهش برسی به این؟ آدرین: نه، فقط میخواستم مطمئن شم این همون شامپوییه که ازش استفاده میکنی. مرینت: به چه دردت میخوره؟ لبخند دندون نمایی زد: میخوام وقتی ازدواج کردیم برات از همینا بخرم. دوباره داشت مسخرم میکرد، از حرص دستام و مشت کردم و به سینه ش میکوبیدم و اون فقط میخندید.
دستام و پشت کمرش گذاشتم و همینطور به سمت بیرون هدایتش میکردم. آدرین: هی، قرار بود من مرینت باشم. با بی حوصلگی گفتم: فردا. در اتاق رو باز کردم و هلش دادم تو: از اقامتت لذت ببر. در اتاق رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستی به صورتم کشیدم تا به خودم بیام و خواستم از اونجا برم که با صداش ایستادم: سلام مامان. شنیدن مامان باعث شد گوش تیز کنم و پشت در بایستم. آدرین: خوبم، آره نگران نباشید... چیزی نیست فقط نیاز به بخیه داشت. آره پیش مرینت میمونم... خیلی خب، باشه... دیگه باید برم... همچنین... شب به خیر. لبخندی زدم، آدرین عمرا دلش میومد مامانش رو اذیت کنه. اونا خیلی همدیگه رو دوست دارن. چراغ ها رو خاموش کردم و خوابیدم**** به پهلو شدم و با کلافگی دستی به صورتم کشیدم، چند ساعته دارم به آدرین فکر میکنم و نمیخوابم؟ حالا دیگه گوشیم هم کنارم نبود که ببینم ساعت چنده. چراغ خواب رو روشن کردم و به ساعت روی میز نگاه کردم، 3؟ ساعت 3 شبه؟ دیگه کم مونده بود به گریه بیوفتم، لعنتی! از روی تخت بلند شدم و در حالی که به پشت سرم دست میکشیدم به سمت هال رفتم. برای اینکه آدرین رو بیدار نکنم چراغ رو روشن نکردم و همینطور به سمت آشپزخونه میرفتم که با مخ خوردم به چیزی. به سرم دست کشیدم، یخچال بود. در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو ازش بیرون اوردم و سر کشیدم. آخیش، نفس عمیقی کشیدم و در یخچال رو بستم که با دیدن چیزی قلبم ایستاد، انگار یه چیزی توی آشپزخونه ایستاده بود، بخاطر تاریکی هیچی ازش نمیدیدم اما حضورش رو حس میکردم. در حالی که قلبم تند تند میکوبید از ترس همونجا خشک شده بودم. نمیتونستم حرکتی کنم و فقط منتظر بودم اون یه تکون کوچیک بخوره تا مث میگ میگ بدوم به سمت اتاق ولی چراغ روشن شد. همزمان با روشن شدن چراغ دستم رو گذاشتم روی چشمم: حتی نمیخوام قیافت و ببینم، لطفا برو یکی دیگه رو اذیت کن. با صدای آدرین قلبم یه لحظه ایستاد: چی؟ دستم رو از روی چشمام برداشتم و با دیدن آدرین جیغی کشیدم: تمام این مدت تو اینجا بودی؟ آدرین: خب... گمونم. نفس گرفتم: اوف تو که منو زحله ترک کردی. (خداییش میدونستین اون زحله ترکه نه زهره ترک؟ زحله یه چیز سبز رنگه که فک کنم به قلب، جیگر یا حالا کبدی چیزی چسبیده😔 اگه یکی بیش از حد بترسه ممکنه زحله ش بترکه، و اگه زحله بترکه سمش باعث میشه به همین سادگی اون آدم یا حالا حیوون جوون مرگ بشه [از این همه اطلاعاتی که در اختیارتون میذارم استفاده نکنید حلالتون نمیکنم🫠😂])
آدرین: ترسوندمت؟ ببخشید فقط یکم تشنم بود. مرینت: آ... بیا. بطری رو سمتش گرفتم و از دستم گرفت و خورد: ممنون. در جوابش سر تکون دادم: خب... آدرین: خب... فکر کنم... باید.. دوباره برگردیم به اتاقا. در حالی که انگشت اشارش سمت اتاق بود هنوز مردد سر جاش ایستاده بود و تکون نمیخورد. صداش کردم: میگم... انگار منتظر بود حرفی بزنم سریع نگاهم کرد. با تته پته گفتم: میخوای... حالا که خوابمون نمیبره... چیز کنیم... یعنی... مرینت باشی؟ با خوشحالی سر تکون داد: میخوام. مرینت: خب... بیا. همه ی چراغا رو روشن کردم و رو به آدرین گفتم: اگه میخوای تمام کارایی که من انجام دادم تا ساعت 9 که بریم به برج رو انجام بدی، نه نمیاری. از قیافش معلوم بود نگرفته چی میگم پس گفتم: منظورم اینه هر چیزی ازت خواستم رو باید انجام بدی، نه و نمیشه نداریم. سر تکون داد: باشه. مرینت: خب، مرور میکنیم. وقتی ساعت تقریبا 10 صبح آلیا من رو اورد خونه من تقریبا بیهوش شدم و تا ساعت 12 که بیدار شدم، خب کارایی که انجام دادم... اوم، بیا. به سمت دستشویی بردمش و رو به روی روشویی ایستادیم. با ابرو به روشویی اشاره کردم: تگری بزن. آدرین: ها؟ مرینت: تو الان یه مرینت 19 ساله ای، اولین باری که جرئت کردی لب به ال*کل بزنی امروز بود، واسه همین معدت عادت نداره و همش رو پس میده. آدرین: ولی من الان م.ست نیستم، نمیتونم که همینجوری تگری بزنم. مرینت: حداقل میتونی اداش رو در بیاری. از گوشه ی چشم نگاهی به روشویی انداخت: لطفا بیا از این بخش بگذریم، نمیشه. چشمام و ریز کردم: تو همین الان قول دادی هر کاری که میگم رو انجام بدی، اگه نمیتونی مرینت نباش. با بدبختی ادای اوق زدن در اورد. اونقدر خنده دار شده بود که بی صدا میخندیدم و اشک بود که از گوشه ی چشمم میریخت، این پسر خیلی بامزست. آدرین سرش رو بالا اورد: خو... با دیدن قیافم حرفش نصفه موند. دستم رو روی صورتم کشیدم و کلا خیس شد، نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم. میون خنده بریده بریده گفتم: بب... ببخشید. بیا، خوبه. اشکام و پاک کردم: میریم مرحله ی بعد. آدرین مثل یه بچه ی مظلوم دنبالم میومد و حرف نمیزد. رو به روی مبل ها ایستادیم: الان باید به پدر و مادرت جواب بدی که چرا اونطوری از دانشگاه برگشتی و بیهوش بودی. آدرین: اوکی. مامان، بابا، من عاشق خوشتیپ ترین و خوشگل ترین و بهترین و بامزه ترین عاقل ترین و مهربون ترین پسر جهان شدم. بد جوری عاشقشم و امروز این رو بهش گفتم.
چشمام و ریز کردم: خطا، اولا که مامان و بابات نمیدونن که رو استادت کراشی، دوما تو اصلا یادت نمیاد که چه شکری خوردی. آدرین: خب؟ مرینت: باید بهشون بگی که خیلی خسته بودی و موقع برگشت از دانشگاه خوابت برده. آدرین: خیلی خب، من اصلا عاشق استادم نیستم، مس. تم نبودم و نیستم. فقط خسته بودم و خوابم برده. مرینت: خب، الان به آلیا زنگ میزنی تا بیاد پیشت. آدرین: اوکی. سه تا از انگشتاش رو بست و انگشت کوچیکه و شستش رو نزدیک گوشش گرفت انگار داره با تلفن صحبت میکنه: سلام آلیا، زود بیا اینجا. خندیدم: دقیقا، درست انجامش دادی. قیافش جوری بود که انگار یه عینک دودی روی چشمش و یه سیگار توی دهنشه: بله، میدونم خیلی خفنم. خندیدم: خب، حالا آلیا وارد میشه. آدرین سریع گفت: نه، آلیا نیاد، خودمون انجامش میدیم. مرینت: معلومه که نمیاد. نصف شبی که نمیتونم به آلیا بگم بیاد، من نقش آلیا رو بازی میکنم. نفس راحتی کشید: هو... باشه. مرینت: یه دیقه واستا. رفتم توی اتاق و یه ماژیک پیدا کردم. وسط ابروهام ماژیک کشیدم و یه خال قشنگ هم روی پیشونیم گذاشتم. با دیدن حوله ی نارنجی ای با لبخند موهام رو جمع کردم و حوله رو روی سرم گذاشتم، حالا قشنگ آلیا شدم. قیافم خیلی باحال بود ولی چشمام هنوز آبی بود. تنها چیزی که میتونه رنگ چشمام رو به یه چیزی تو مایه های عسلی یا یه سبز یا هرچی تغییر بده لنزه. فکری به سرم زد، ولی... سریع به سمت کمدم رفتم و زیر و روش کردم. بالاخره یه لباس لیمویی قشنگ پیدا کردم. پوشیدمش و توی آینه به خودم نگاه کردم. خودشه، رنگ چشمم با لباسم تغییر کرده بود و تقریبا شبیه چشم آلیا بود. (بعضی چشم رنگیا چشمشون با لباسشون ست میکنه🥹) از اتاق بیرون رفتم و آدرین با دیدنم شد یه خنده ی دست و پا دار. در حالی که هنوز نمیتونست خندش رو کنترل کنه گفت: وای، دقیقا... آلیا شدی. خندیدم: میدونم خیلی خلاقم. انگشت اشاره و شستش رو بهم چسبوند. (نایس😁😂)
مرینت: خب، میریم توی نقش. سعی کردم جوری نشون بدم که دارم نفس نفس میزنم و در حالی که خم شده بودم و دیوار رو گرفته بودم گفتم: چیزی شده؟ اونجوری که گفتی بیام... آدرین بدون اینکه بهش گفته باشم باید چیکار کنه خوب اجرا میکرد: آره. ببینم وقتی من چیز خوردم... چه اتفاقی افتاد؟ کاری که نکردم؟ خندیدم: آها... پس یادت نمیاد؟ بیا. دست آدرین رو گرفتم و روی مبل نشوندمش. از نقش بیرون اومدم و آروم گفتم: الان تصور کن یه گوشی روبروته و میخوام بهت یه چیزی نشون بدم. آدرین سر تکون داد و من دوباره رفتم توی نقش آلیا: فقط لطفا جیغ نزن. آدرین بازم سر تکون داد و من مثلا فیلم رو پلی کردم. آدرین چند ثانیه جوری به دستم خیره بود که احساس میکردم واقعا دارم اون فیلم رو نشونش میدم. یهو جیغ کشید: بالاخره... واقعا بهش گفتم؟ سریع گفتم: کات. نگاهم کرد: چی شد؟ مرینت: راستش فک میکردم نیاز نباشه بگم اما متوجه نشدی، الان باید جیغ بکشی و بگی چرا همچین غلطی کردم، الان باید خیلی حس بدی داشته باشی و خودت رو توی دانشگاه در حالی که همه مسخره ت میکنن تصور کنی. آدرین: چرا همچین فکری میکردی؟ مرینت: چون تو خیلی شخصیت کسی که از من خوشش بیاد رو نداشتی. آدرین: اونطور به نظر میومد؟ مرینت: قطعا. آدرین: خب آره... تمرکزم اون روزا روی چیزای دیگه بود. من الان کاملا حس بدی دارم و فکر میکنم تو... یعنی استادم من رو رد میکنه. خب دوباره میریم توی نقش. جیغ کشید: نهههه... آلیا بگو که من این کارو نگردم. برگشت سمت من که دیالوگم رو بگم ولی وقتی صورت خیس از اشکم رو دید ایستاد. اشکام رو پاک کردم: توروخدا... سعی کن جوری جیغ بکشی که انقد بامزه نشی تا بتونم خندم رو کنترل کنم. واهاااییی که نشد جیغ. تو جیغ دیگه ای بلد نیستی؟ آدرین: هی! این جیغ معروف منه، تو عاشقش بودی. مرینت: هنوزم هستم، واسه همین خندم میگیره و نمیتونم اجرا کنم. لبخند زد: خیلی خب. از اول میریم.
**** بالاخره تموم شد، کش و قوصی به خودم دادم: موندم چطور ما بازیگر نشدیم. خداییش باورم شده بود تو منی. حوله رو از دور موهام باز کردم: ولی اینکه من نقش آلیا، پدر و مادرم، و تورو بازی میکردم اما تو فقط من بودی عادلانه نبود؛ باید تورو هم شبیه خودم میکردم. خندید: خداروشکر که همچین فکری به سرت نزد. لبخند زدم: من یه کار دارم، الان فقط دو ساعت مونده به قرار و اگه کاری داری میتونی تا اون موقع انجام بدی، میتونیم همدیگه رو روی برج ببینیم. آدرین با لبخند برام سر تکون داد. رفتم توی اتاق و یه کاغذ و مداد برداشتم. چرا همش نظرم عوض میشه؟ یعنی الان واقعا میخوام قبول کنم؟ معلومه، آدرینم سه سال پیش قبول کرد. مث اینکه این نقش همدیگه رو بازی کردن زیادی بهم فشار اورده. سرم رو محکم تکون دادم، بیخیال من که میدونم اول و آخرش برای همیم، چرا الکی با نه گفتن زندگیمون رو مث سریالای ترکی کنم؟ فقط میگم آره، بعدش برای همیشه با همیم. این همون چیزیه که از دنیا میخوام. لبخندی زدم و پشت میز نشستم و شروع به نوشتن کردم. **** گردنم حسابی درد گرفته بود، با دیدن 8:20 از جا پریدم. لعنتی! سریع از اتاق بیرون رفتم که با دیدن آدرین توی چارچوب در ایستادم. آدرین: اومدی؟ میخواستم بگم باید ساعت 9 روی برج باشیم. با عجله سر تکون دادم: آره، من خیلی دیرم شده، باید برم خونه و کارام رو انجام بدم. گونش رو بوسیدم: تو هم برو خونه و با مامانت حرف بزن. در حالی که از خونه خارج میشدم جوری که صدام بهش برسه گفتم: روی برج میبینمت. **** در خونه رو بستم و به سمت پله ها دویدم. 20 دقیقه وقت داشتم. با صدای مامان روی پله ی اول ایستادم. سابین: مرینت؟ یه چیز... سریع از پله ها بالا دویدم: مامان الان نه، خیلی دیرم شده. با عجله لباسم رو عوض کردم، عطر زدم. رعد رو توی جعبه گذاشتم و نوشته رو هم روش گذاشتم و در حالی که جعبه به دست از اتاق خارج میشدم گذرا توی آینه به خودم نگاه کردم، فقط 5 دقیقه وقت داشتم تا برسم برج... با دیدن برج ایفل ایستادم. توی آینه ماشین خودم رو نگاه کردم، نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم و پله های برج رو سریع یکی دوتا بالا رفتم تا رسیدم به طبقه ای که آدرین اونجا بود. درست مثل کاری که خودش انجام داده بود، با قدم های آروم و متین به سمتش رفتم و روبروش ایستادم. آدرین هم مثل سه سال پیش من استرس چیزی که قرار بود بشنوه رو داشت. بالاخره جرئتش رو پیدا کردم و توی چشماش نگاه کردم: راجب چیزی که گفتی خیلی فکر کردم. یکم مکث و بعد دوباره ادامه دادم: خوشحالم که احساساتمون متقابله. من و تو از این به بعد... ما هستیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نگو که تموم شد یه کاری کن که همو ببوسن یا یکم بیشتر از بوس😳😉
عرررررررررررررررررررررررررررررررررررر عالی بود آجی
یعنی تموم شد 🥲
عزیزم کاری کن این دوتا همو ببوسن
عالی بود
عالی بود آجی
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ🥺💔
تموم که نشد شد؟😶
خیلی خوب بود😊👌🏻کل وقتم رو میزارم برای داستان های قشنگت
عالی بود
اخجوننن بهم رسیدن دوباره
راستی اجی چرا حالت بد بود؟