
بریم بترکونیم🦋💃🏻 انتظار حمایت فراوان برو بریم👀
ادامه:....(ا/ت): ااا... امم.. چ. چی؟ عا برید به کارتون برسید مزاحم نشم🙂 (جونگکوک):بای باییی😃 _بعد از سکوتِ بینمون...دنیا رو سرم خراب شد...انگار زمان ایستاده🥲ینی چی؟ خودمم نمیدونم کجام...ینی چیییی یهویی فریاد دلم کل اتاق رو پر کرد،گوشیو به افق پرت کردم. تنها کارم شده بود دور زدن دور خونه، عین دیونه ها😭پذیرش این اتفاق بدجور سخت بود و توی ذهنم نمیگنجید... بعد یک مدت فهمیدم حالم دست خودم نیست اما چیکار میتونستم بکنم انگار جونگکوک با اون جملهی اخرش قصد در تسخیر ذره ذرهی وجودم داشت😫اینقدر توی این جهنم سوختم... تا آرام شدم...
با اولین نوری که توی چشام زده شد...احساس بیداری کردم،صدای مبهم افراد دور و برم رو میشنیدم که در مورد من صحبت میکردن... اون هاله نور کم کم به رنگ آمیزی پیکسلی تبدیل شد...چشمام رو آروم باز کردم..از ادمای دورم با یونیفرم خاصشون میتونستم بفهمم بیمارستانم😶همینطور که به سوالات پشت سر همشون جواب میدادم به خاطر اوردم که چه اتفاقی برای من افتاده انگار از شدت تپش قلب از هوش رفتم🥲 (دکترA):خانم شما خانواده دارین؟ (ا/ت):ااا... نه.. من.. مهاجرم😞 (دکترB):از اونجایی که نیاز به شرح حالتون به یک همراه خیلی واجب بود...از گزارشات تلفنی تون استفاده کردیم...آقا بیرون منتظرن شمارو ملاقات کنن (ا/ت):کدوم....اقا؟🧐 (دکترB):آخرین تماستون رو به خاطر دارین؟؟؟؟ _این حرفش مثل برق سه فاز منو تکون داد،جوری از جام پاشدم و نشستم که دکترا ناخداگاه مانع از حرکتم شدن! (دستیار):اقایون.. ضربان قلب درحال افزایشه... و این خوب نیسسسس!!! _حالم خوب نبود...با بخاطر اوردن جونگکوک بدنم وارد چنان تنشی میشد که بدحال میشدم...دکترا داشتن ی کارایی میکردن ولی چون گوشام سوت میکشیدن هیچی برام مهم نبود...
تزریق آرامبخش...بهترین خنکایی بود که میتونست بدن پر حرارت منو آروم کنه از درون در حال سوختن بودم و درمانی نداشت...انگار مرض گرفته بودم اما همیشه این خود آدمه که بهتر از هرکسی میفهمه حالش مریضه یا نه! خمارگون اطرافم رو انالیز میکردم،دلم میخاست ته صدامو بلرزونم و عر بزنم بگید بیاد توووو...اما نمی تونستم...شایدم نمیخاستم🤐 بعد از رسیدن به آرامش وجودی از پرسنل خواستم خودشون خارج بشن و به جونگکوک اجازه ملاقات رو بدن🙂🙃 صدای دستگیرهی در بیشتر از هر وقتی چشمام رو ربود... در سکوت سنگین و پر بغضی تماشاگر قامت بی نقصش بودم... وقتی نزدیکم رسید با یک سلام کوتاه اما گرم سربرگ صحبت رو باز کردم... (جونگکوک):سلام...😆خوبه که حالت بهتره،یکمی استراس داشتم☺️توی این حالت سابقه داری؟؟ (ا/ت):نه... (جونگکوک):آرزو میکنم هیچ وقت دیگه ای این اتفاق رخ نده😉
(ا/ت): فک کنم یکمی آرزوی بعیدی باشه😅😅راستی من از سمت بیمارستان عذر میخام... میدونم کار داشتین ولی بازم... امدین...خیلی شرمنده شدم🥰 _جونگکوک از باب دلگرمی دستم رو فشرد...(جونگکوک):نگران اون نباش همه چی سر جاشه... (ا/ت):اقای چان.... 🥲(صرفه)عااا... بوراهه اوپا! (جونگکوک):اوع... ها!؟ 😳😳😅آرمی هستی!!؟؟؟؟؟؟ _با سر نشانه تایید دادم...این بغض جهنمی گلو رو تا بیخ بریده بود🥲 اما اون انگار میدونست و با لبخند صافتش...آب روی آتیش میشد...هرچقدر میگذشت عمیق تر بهم خیره و چهرش شادتر میشد...دستمو بیشتر فشار داد و گفت:خوش حالم که تو رو ملاقات میکنم سوییت آرمیم🥰 کِر کرهی اشکام از دستم در رفته بودن،الماس گون...دونه دونه سر میخوردن (ا/ت):اوپااا... 😭 (جونگکوک):سعی کن آروم بمونی و زود خوب شی،در ضمن قول بده هیچ وقت مریض نشی😇😇 (ا/ت):اوه بله حتما حتما🥺 (جونگکوک):اسمت چیه آرمی؟ (ا/ت):«ا/ت» هستم،اسم ایرانیمه😅درباره اسم کره ایم هنوز فکر نکردم
(جونگکوک):چه اسم زیبا و معصومی داری!!بخاطر ما به کره امدی؟؟ _بعد از تعریف خلاصهی داستان زندگیم حس مهر و ترحم توی چهرش تشدید شد و با نگاه پدرانه و در عین حال معصومی بهم خیره شد،گردنشو کج کردو گفت:دوست داری هر7تامون رو باهم ببینی درسته؟ (ا/ت):تا همینجاشم کلی شرمندتم🙃😄 (جونگکوک):بگو..!

یاع یاع...کامنت و لایک یادت نره خیلی عاشقتم🧡⛓️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدیییییییییی
اوففف پارت بعد کی میاد🥲
پارت بعد پیلیز
عالیییییی
خیلی عالی بود پارت بعد لطفا 💜✨
برای دیدن پارتای بعد باید فـعالو کنی خو...👀😝