
سلام امیدوارم که خوشتون بیاد حتما تو نظرات بگید چطوریه داستان ، خوبه ؟ بده ؟ چیزی کم داره ؟ نداره ؟ و اینکه در ادامه خیلی جالب و هیجان انگیز میشه پس ممنون میشم همکاری کنید 💙
در همین حال که داشتم با اولیور جر و بحث میکردم ، یکی از خدمتکار های اما وارد سالن غذاخوری فرعی شد و بعد از احترام گذاشتن بهم گفت : شاهدخت شما را در باغ نیمه شب به ضیافت چای دعوت کرده اند ، لطفا ده دقیقه ی دیگه به ایشون در باغ نیمه شب بپیوندید . من لبخند زورکی ای زدم و گفتم : از شاهدخت تشکر کنید و بهشون بگید که برای صرف چای با ایشون لحظه شماری میکنم . بعد خدمتکار دوباره احترام گذاشت و رفت . من با همراهی الیور رفتم اتاقم و یکی دیگه از لباس های رسمی که برای مهمانی های شبانه استفاده میکردم رو پوشیدم ، یه شلوار سرمه ای و لباس آستین بلند آبی تیره که با طلا تزیین شده بود با چکمه های تا مچ پای سرمه ای تیره ، شمشیرم هم به کمرم بستم و از اتاقم خارج شدم و با همراهی اولیور به باغ نیمه شب رفتم . اونجا اما منتظرم بود مثل همیشه زیبا و فوق العاده ، لباسایی به رنگ سفید و طیف مختلفی از بنفش و ارغوانی پوشیده بود و موهای قهوه ای رنگش رو با مروارید بالای سرش بسته بود . رفتم جلوتر و گفتم : اما هیچ وقت نمیتونم زیباییت رو توصیف کنم . اما وقتی متوجه ام شد لبخند زد و گفت : اما این چاپلوسی ها باعث نمیشه که از زیر سی و هفتمین سخنرانی من در بری ، حالا بیا بشین بگو ببینم کجا ها رفتی و چیکارا کردی تا بعد به سخنرانی هشتصد حرفی من برسیم . اما فرزند وسطی خانواده است ، پانزده ساله اشه و همیشه با همه مهربونه توی همه چیز هم مهارت داره از زبان و رسوم کشور های دیگه گرفته تا درمان ها و کمک های اولیه و .... و بهترین و گل سر سبد مهارتاش که شمشیر بازیشه که حتی از جاناتان و من هم بهتره .
روی صندلی کنارش نشستم و همه چی رو بهش گفتم ، اما اینکه قراره فردا هم از قصر فرار کنم رو دیگه بهش نگفتم و سانسورش کردم ، بعد اما گفتش : خیلی خوبه که میتونی انقدر راحت از قصر فرار کنی البته این نکته هم مد نظر داشته باش که جنابعالی بی مسئولیت ترین فرد خانواده هستی . وسط حرفش پریدم و گفتم : نه اینکه جنابعالی پر مسئولیت ترین فرد خانواده هستی . خندید و گفت : نه خیر پر مسئولیت ترین فرد خانواده جاناتانه که از شانسش ولیعهد هم هست . گفتم : خب وقتی ولیعهد همه ی کار های مربوط به قصر رو انجام میده و هیچ مسئولیتی برای من باقی نمیزاره ؛ تازه اگر هم چیزی باقی بمونه خواهر عزیزم اون مسئولیت رو انجام میده در نتیجه منه بدبخت باید به دیوارای قصر زل بزنم یا راه های فرار جدید ابداع کنم یا تعداد ستون های به کار رفته در قصر رو بشمارم و .... . اما که تعجب کرده بود گفت : نه خیر جنابعالی مسئولیت هایی هم داری ، فردا صبح با پروفسور لورد توماس کلاس فرهنگ و رسوم کشور های همسایه رو داری بعدش هم با فرمانده ی گارد سلطنتی لورد دسمنت کلاس شمشیر بازی داری در ضمن اگر اونقدری که میگی شمشیر بازی ات خوبه فردا تو زمین تمرین مهارتت رو بهم نشون بده . بعد هم شروع کرد به گفتن حرف های تکراریه همیشگی مثل اینکه تو یکی از اعضای خانواده ی سلطنتی هستی و مسئولیت هایی داری و نباید انقدر سر به هوا باشی و کلی چیز دیگه که به اکثرشون گوش ندادم بعد از چند دقیقه گفت : بسه دیگه فکر کنم بهتر پایان سی و هفتمین سخنرانی خواهر بزگتر برای برادر فراری اش رو اعلام کنم . گفتم : اما میدونی که تو قصر تک و تنها حوصله ام سر میره در ضمن . بعد با سر به اولیور اشاره کردم و ادامه دادم : ایشون هم که هر جا برم مثل سایه دنبالمه پس نگران چی هستی ؟ اما لبخند تلخی زد و گفت : این روزا بیشتر مواظب باش ، جاسوسا میگن قراره یه خبرایی بشه ، حالا خودت رو نگرانش نکن ، راستی تا اتاقم همراهیم میکنی ؟ لبخند زدم و گفتم : با کمال میل .
بعد از اینکه اما رو تا اتاقش همراهی کردم ، رفتم اتاق خودم و دوش گرفتم و خوابیدم .
صبح روز بعد کلاس پروفسور توماس که یکی از نزدیکترین دوستان پدرم هستن ، البته ایشون تنها معلمی هستن که این قصر به خودش دیده . پروفسور موهای مشکی و چشم هایی آبی دارن و با فرستاده ای از آماندرییا ( Amanderia ) کشوری که در غرب کارتیا قرار داره ازدواج کردن و صاحب یه دختر هستن به اسم امیلی که الان داره در آماندرییا به همراه مادرش تحصیل میکنه اما انگار بعد چهار سال قراره دوباره به قصر در درالییارد برگردن . یادمه وقتی بچه بودم خیلی با هم بازی میکردیم . پروفسور درس رو شروع کردن ، من هم سعی میکردم خودم رو مشتاق نشون بدم که یه وقت مورد عنایت پدر و خواهر بزرگوار قرار نگیرم . بعد از کلاس ایشون رفتم لباسام رو عوض کردم و یه تی شرت آستین کوتاه سیاه با شلوار سفید پوشیدم و رفتم سمت سالن تمرین ، لورد دسمنت با یه شمشیر چوبی در دستشون منتظرم بودن ، رفتم جلوتر و ادای احترام کردن و بعد من هم یه شمشیر چوبی برداشتم و رفتم مقابلشون ایستادم ایشون شروع به حمله کردن ، موقعی که داشتم حمله شون رو دفع میکردم گفتن : شاهزاده الکساندر دیروز هم از قصر فرار کردید ؟ من که تعجب کرده بودم گفتم : اصلا کسی توی این قصر هست که از فرار من خبر نداشته باشه ؟ لرد دسمنت خندیدن و گفتن : خیر سرورم مطمئنم که تا الان همه درباره ی فرارتون میدونن . با شمشیرم حمله کردم و گفتم : یعنی خبر ها مثل باد تو قصر میپیچه و همه رو مطلع میکنه . تو دلم گفتم : کم مونده اسب های استبل سلطنتی هم به خاطر فرارم منو توبیخ کنن . لورد دسمنت حمله کردن و گفتن : شاهزاده ناراحت نشید تازه باید داستان های جوونی های پدرتون رو بشنوید از نظر من که کاملا شبیه ایشون هستید بعدا از مکله بخواید که براتون تعریف کنن .
بعد از تمرین با لورد دسنت رفتم حمام و دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و یه تی شرت آبی روشن با شلوار سرمه ای تیره پوشیدم و رفتم زمین تمرین اونجا اما با لباس های تمرین ارغوانی اش منتظرم بود ، رفتم جلو تر و ادای احترام کردم و گفتم : اما اگه شکستت بدم چی بهم میدی ؟ اما گفت : بستگی داره چی بخوای ؟ گفتم : اون شمشیری که پارسال پدر دستور دادن برات درست کنن اون رو میخوام . گفت : باشه اما اگر باختم اونو بهت میدم اگه باختی در قبالش چی بهم میدی ؟ لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : بستگی داره شاهدخت چی بخوان ؟ اما لبخند زد و گفت : یه دست گل رز که خودت آماده کرده باشیش . با تعجب نگاهش کردم و گفتم : الان اینو واقعا گفتی ؟ اما پوزخند زد و گفت : انگار خیلی مطمئنی که میخوای ببازی . گفتم : نه خیر ولی شکست از شاهدخت هم در احتمالات ذهنیم وجود داره . اما گفت : الک میدونی که میبازی پس الان به فکر این باش که تازه ترین و خوش بو ترین گل های رز قصر کجان . بعد هم یه لبخند مرموز زد و گفت : بیا شروع کنیم . شمشیرش رو کشید و من هم شمشیرم رو کشیدم ، مبارزه ی بینمون طبق انتظار همگان به نفع اما تموم شد و من هم مجبور شدم برم دنبال باغبان قصر تا با کمکش یه دسته گل رز برای اما آماده کنم . ولی قبلش رفتم دوباره دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و لباسای رسمی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم ، وقتی چشم هام رو باز کردم اولیور بالای سرم بود و گفت : الک دسته گل رو آماده کردی که گرفتی اینجا راحت خوابیدی ؟ گفتم : نه مگه ساعت چنده ؟ ساعت جیبی اش رو در آورد و گفت : یازده و سی دقیقه ، نیم ساعت دیگه باید با ملکه و خواهرتون ناهار رو میل کنید . اخم کردم و گفتم 😡 : چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ گفت : فکر کردم یکم استراحت براتون بد نیست . گفتم : باشه ولی دو تا بهت بدهکارم یکی الان ، یکی هم قضیه ی دیروز ، مواظب باش که تلافیشون رو بدجور سرت در میارم . بعد سریع رفتم دنبال باغبان قصر و گل های رز رو آماده کردم و تزئینشون کردم و رفتم اتاق غذاخوری فرعی ، پدر و جاناتان غذا رو با هم در اتاق پدر میل میکنن و در عین حال درباره ی مسائل کشور صحبت میکنن ، در نتیجه من و مادر و اما هم غذا رو با هم میل میکنیم . وقتی که خدمتکارا در رو باز کردن ، رفتم داخل و ادای احترام کردم و دست گل رو جلوی اما گذاشتم و لبخند زدم و گفتم : دست گل مخصوص برای بهترین و زیباترین خواهر دنیا .
اما که تعجب کرده بود دستور داد که یه گلدان بیارن و گل ها رو وسط میز گذاشت ، بعد هم ناهار سرو شد و با هم خوردیم و صحبت کردیم . بعد از ناهار رفتم لباسای معمولیم رو پوشیدم که از قصر برم بیرون ، امیدوارم که یه فرار موفقیت آمیز دیگه داشته باشم اول اولیور رو فرستادم دنبال نخود سیاه بعد هم سرباز ها رو فرستادم دنبال نخود سیاه و در نهایت از دیوار قصر رفتم بالا و وارد محوطه ی خارجی قصر شدم . رفتم همونجایی که دیروز ویلیام رو دیدم ، اونجا بود اومد جلو و گفت : فکر کردم دیگه نمیای . گفتم : هیچوقت زیر حرفم نمیرنم حالا کجا بریم ؟ لبخند زد و گفت : برای اینکه لطف دیروزت رو جبران کنم یه وعده غذا یا هر چی که سفارش دادی مهمونمی . گفتم : واقعا ؟! گفت : آره حالا بیا بریم رستوران پنج آهوی وحشی . رفتیم و وارد یه رستوران نسبتا معمولی شدیم و گوشه ی راست نشستیم یه دختر با موهای سیاه و چشم های قهوه ای روشن اومد جلو و با لحن خاصی گفت : آقایون چی میخورن ؟ ویلیام به طرف من چرخید و گفت : من ناهار نخوردم تو چی ؟ گفتم : ناهار خوردم من فقط یه لیوان آب میخوام . دختره با تعجب نگاهم کرد و گفت : آب ؟! واقعا ؟! ویلیام هم که تعجب کرده بود گفت : چه مهمون کم خرجی ! پس من یه کاسه سوپ همیشگی رو میخورم . دختره رفت و گفتم : زیاد میای اینجا ؟ ویلیام گفت : آره ولی اکثر اوقات تنها . گفتم : آهان . دختره اومد و لیوان آب رو گذاشت جلوم و سوپ نمیدونم چی چی رو هم گذاشت جلوی ویلیام و گفت : سفارشتون ! بعد که خواست بره گفتم : ببخشید اونایی که اونجان و شبیه خلافکاران کین دقیقا ؟
بعد با دستم به میز کناریمون که یه شخص انگار نجیب زاده نشسته بود و دوتا نگهبان هیکلی با نیزه هاشون کنار مرده ایستاده بودن و انگار داشتن ازش محافظت میکردن اشاره کردم و گفتم : خلافکاری ، چیزی هستند ؟ دختره اومد رو به روی من و ویلیام نشست و گفت : قاچاقچی اسلحه هستن که یه پارتی کله گنده توی دربار هم دارن که هر گندی بزنن اون جمعش میکنه ، انگار خیلی خیلی کله گنده است ، الانا هم پیداش میشه ، دومین دوشنبه ی هر ماه میان اینجا و معامله میکنن انگار سی درصد سود هر اسلحه ای که قاچاق میشه میرسه به اون کله گندهه . با تعجب نگاهش کردم و گفتم : اینجا رستورانه یا محل رد و بدل کردن اطلاعات ؟ دختره خندید و گفت : اینجا همه جور آدمی رفت و اومد داره از بین اونا چهارتا کلمه که میشه شنید . گفتم : خودت رو معرفی نکردی . دختره پوزخند زد و گفت : مگه جنابعالی خودتو معرفی کردی ؟ گفتم : باشه من الک ام . گفت : من هم النام . گفتم : خوشبختم . همون موقع بود که لورد هانتنس وزیر خزانه ی قصر وارد رستوران شد ، من سریع شال قرمز دور گردن النا رو برداشتم و دور صورتم پیچیدم ، بعد به طرف النا برگشتم و گفتم : میشه کمکم کنی که بفهمم کی قراره معامله شون رو انجام بدن ؟ النا سرش رو تکون داد و گفت : چرا نشه اما خرجش بالاست . درحالی که داشتم به لورد هانتنس نگاه میکردم گفتم : باشه . النا گفت : در ضمن شالم رو چرا برداشتی ؟ گفتم : حالا بهت میدمش . بعد رو به ویلیام کردم و به گوشش نزدیک شدم و جوری که کسی نشنوه گفتم :
برو سمت دروازه ی اصلی قصر و بگو با محافظ شخصی شاهزاده الکساندر کار دارم ، بعد ازت میپرسن که رمز ورود چیه ؟ بگو ملکه میل دارن عصرانه رو در سالن فرعی سرو کنن یا در باغ نیمه شب ؟ اینو که گفتی میزارن بری داخل و محافظ شاهزاده رو ببینی ، وقتی که دیدیش بگو الک منو فرستاده و این نامه رو بده بهش توش همه چی رو توضیح دادم . ویلیام گفت : باشه فقط مطمئنی که راهم میدن ؟ گفتم : نترس راهت میدن . بعد با النا رفتم سمت آشپزخونه و یه سینی از النا گرفتم و بردمش سمت میز لورد هانتنس و همکارش . تا نزدیک شدم لورد هانتنس به طرفم برگشت و گفت : پسرجون تازه اومدی اینجا ؟ گفتم : بله قربان ، تازه اینجا مشغول به کار شدم . از استرس دستام سرد شده بود و میترسیدم که گند بزنم که یه دفعه النا اومد نجاتم داد و گفت : بله قربان بنجامین تازه اینجا مشغول به کار شده به خاطر خواهر بیمارش که اسمش میاست داره تمام تلاشش رو میکنه که پول در بیاره و داروهاش رو بخره . حتی من هم از این همه دروغی که پشت هم ردیف کرده بود شکه شدم ولی با لحن التماس گونه ای ادامه دادم : بله سرورم خواهرم میا خیلی مریضیش بدتر شده پول داروهاش هم که روز به روز افزایش پیدا میکنه . لورد هانتنس گفت : اگه بخوای میتونم برات یه کار با پول بیشتر فراهم کنم . گفتم : از الطافتون بسیار سپاسگزارم . بعد گفت : امشب یه محموله میرسه که میخوام کمک نگهبانام کنی و به یه جایی منتقلشون کنید ، ساعت نه شب بیا شاه راه اصلی درالییارد . گفتم : بله قربان حتما بی نهایت ازتون ممنونم . بعد هم با النا رفتیم تو آشپزخونه ، به طرفش چرخیدم و گفتم : ممنون خیلی کمک بزرگی کردی . گفت : اما در قبالش باید یه کاری برام انجام بدی راستی شالم هم پس بده . شمشیرم رو از روی میز آشپزخونه ی رستوران برداشتم و گفتم : حتما قول میدم که هم برات جبران کنم هم شالت رو صحیح و سالم بهت برگردونم فقط میشه فردا همینجا همین ساعت درباره ی چیزی که ازم میخوای صحبت کنیم ؟ گفت : امروز که انگار خیلی سرت شلوغه ، باشه پس ، فردا همین جا ، همین ساعت ، یادت نره ، الک . بعد از رستوران خارج شدم .
خب این هم از این پارت امیدوارم که خوشتون اومده باشه ، ممنون میشم نظر بدید چون باعث دلگرمیم میشه .
توی نتیجه هم میگم عکس این پارت متعلق به کیه . 💙💙💙💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ارومم😂
😂👌
داستانمو نخونین شب میام تو خوابتون میکنمتون😐🔪
باشه باشه آروم باش شما 😂
واقعا حیفه که افراد کمی می دونن که داستانت این قدر خوبه یعنی از هرچی داستان خوندم تا حالا بهتره
دل سرد نشو و ادامه بده
داستانام مظلوم هستن 😂 مرسی که خوندی 🌸
داستان مظلوم بی نظیر ، واقعا باحاله
😂 مرسی 🌸
عالیییییییی🙃
میگم دایتانت رو یکم تبلیغ کن مثلا بگو بخوننش استعداد خوبی داری
مرسی که خوندی 🌸
چشم این روز ها وقت آزاد بیشتری دارم حتما این کار رو میکنم مرسی بابت پیشنهادت 🌼
عالی بود
چه شاهزاده ی باهوشی
مرسی که خوندی 💙