
خیخی:)
فردا💕 با حرص گفتم خب که چی بشورش اصلا همینه که هس اه دریکو پوفی کشید و اروم گفت دماغتو مالیدی به لباسم خودت میشوری جودی:اعع باشه برگرد من لباس نمیخوام دریکو دستمو گرفت و بدون ذره ای محل کشیدم طرف لباس فروشی وقتی لباس های خوشگل گوگولی رو دیدم ماجرا یادم رفت و رفتم طرف لباسها دونه دونه نگاهشون کردم فروشنده اومد و گفت:چی مد نظرتونه؟! تا خواستم بگم نگاهم به چهرهی اشناش خورد و گفتم:پانسی پارکینسون؟!(درست نوشتم فامیلشو؟😂) کمی نگاهم کرد و گفت:جودی پاتر؟ صورتم رو جمع کردم و گفتم اعع دریکو از اونور مغازه اوند
داخل اینه به خودم نگا کردم نمیخوام واسه خودم نوشابه باز کنم ولی واقعااااا زیبا شده بودم موهام با اینکه خیلی ساده بود ولی بهم میومد و لباس عروسم که نذاشتم دریکو ببنتش😂چقدر حرص خورد بچه ارایشگرم بیرون رفت چند لحظه بعد تقه ای به در خورد و در باز شد و قامت دریکو تو چارچوب در مشخص شد کت و شلوار مشکی پوشیده بود ولی به اصرار من پیرهنش سفید بود و به کروات مشکی بسته بود معلوم بود با کروات مشکل داره چون کمی شل بود موهاش مدل همیشگی بود نگاهم و به چشمای کهکشانیش دوختم همینطور که بهم خیره بودیم دریکو دستش رو تو موهاش فرو کرد ورفت بیرون دهنم باز بود من قرار بود با اینننن ازدواج کنم همینننن؟بدون تعریف؟مدتی از فکرم نگذشت که دوباره وارد شد و دستش رو پاش کوبید گفت:جودییی جودیییی خودتیییی جودی:نه من ولدموردتم خودمو شکل جودی در اوردم😐🔪 دریکو خندید و جلو اومد و بغلم کرد حس میکردم مهره ۳ و۴ خورد شد اروم گفتم :فرار نمیکنم محکم تر فشارم داد و گفت باورم نمیشه خیلی خیلی خیلی کمی مکث کردانگار دنبال کلمه مناسب میگشت دنباله حرفشو گرفت و گفت:نفس گیر و زیبا شدی با گونه های سرخ از خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم دیگه نه در اون حد گفت چرا چرا فوق العاده شدی لبخندی زدم که دسته گل رو جلوم گفت و گفت اماده ای؟!
با ذوق و استرسی که تو وجودم بود گلو و گرفتم و بازوشو گرفتم و باهم بیرون رفتیم از پله ها پایین میرفتیم عروسی تو باغ عمارت ملفوی بود😌 البته بجز مهمون های نزدیک مثل هری و نارسیسا و رون و هرمیون و.. کسی نیومد بود چون تازه میخواستیم عکس بندازیم و مهمونی شروع نشده بود وارد باغ که شدیم همه به طرف ما اومدن اول نارسیسا دریکو رو بغل کرد و قربون صدقش رفت دلم واسه عاشقانه پسر مادریشون رفت نارسیسا اومد طرف من و بغلم کرد و گفت عروس قشنگم خوشبخت بشید لبخندی زدم و مودب گفتم ممنون و گونشو بوسیدم بعد مامان خودم اومد طرفمون ازم تعریف کرد و ارزوی خوشبختی کرد و اماااا دو دشمن خونین روبروی هم ایستادن دریکو و هری دست دریکو رو ول کردم تا راحتتتتت بره بغل هری😂هری جلو اومد و گفت:ببین بفهمم اشک خواهرم رو در اوردی سرتو میکنم زیر اب و چندتا تهدید دیگه کرد یهو دریکو کلشو اورد جلو و گفت:ببین اگه جودی خواهر توئه زندگی منه پسخفه از حرفش دلم لرزید بخدا اگه نمیترسیدم ارایشم خراب شه میشستم گریه میکرد هری یهو دریکو رو بغل کرد لبم کج شد مثل سکته ای ها ولی با دیدن دریکو که اونم هری رو بغل کرد لبخندی زدم میتونستن دوستای خوبی بشن ولی:') با حرف زدن کمی با هرماینی و رون ازشون جدا شدیم و رفتیم عکاس ازمون عکس میگرفت و هی بهمون ژشت میداد بدون استراحت وقتی عکاسی تموم شد دریکو گفت خسته شدی جودی:خیلی دریکو:بریم یه چیز بخوریم رفتیم طرف میزی که پر از خوراکی بود یه ابمیوه برداشتم که بخاطر رژم مجبور بودم با نی بخورم و خوردمم نو دریکو پشت باغ بودیم و مهمون توی باغ یکدفعه دریکو گفت:میدونی جودی:چی؟ دریکو:عاشق دویدنم جودی:😐 دریکو بلند شد دستمو گرفت و بدون اینکهههه فکر کنه من یه کفش پاشنههه ۱۵ سانتی پوشیدم دستمو گرفت و شروع کرد دویدن خندیدیدم داد زدم دیوونه احمقق نزدیک بود بیفتم که دریکو گرفتم و تو چشمام زل زد بهم خیره بودیم که با خوردن قطراب اب روی صورتم چشمم رو ازش گرفتم و به اسمون دوختم بارون داشت میومد با دریکو نگاه کردم که دیدم هنوز با لبخندی محو داره نگام میکنه نمیدونمم چرا یهو ازش خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم که قه قه اش به هوا رفت حالا نخند کی بخند😐بعد اینکه خندش تموم شد گفت بریم بترکونیم؟ خندیدم و گفتم بریم اروم اروم به سمت باغ رفتیم مهمونا با دیدن ما دست زدن بازوی دریکو رو گرفتم و به بچه هایی که میومدن تا دامنم رو بگیرن لبخندی زدم که معنیش این بود گمشین که ماماناشون فهمیدم و بچه هاشون رو جمع کردن از راه سنگی عبور کردیم تا به جایگاه عروس داماد برسیم
رویای حقیقی: روی صندلی ها نشستیم که من با دیدن زقصیدن مردم دلم هوای رقص کرد خواستم بلند شم که دریکو گفت کجا جودی:میخوام برقصم دریکو:بذار بیایییی بعددد جودی:ایششششش با اخم روی صندلی نشستم و با دریکو جواب تبریک هاس بقیه رو میدادیم کم کم بلند شدیم منو دریکو رقصیدیم بعد فقط من موندم و تخلیه انزژی کردم اون شب بهترین شب زندگیم بود دریکو به طوری رسمی شوهرم بود و شریک زندگیم بود هرکس میپرسید میتونستم بگم همسرمه با این همه مشکل تو راهمون فکر نمیکردم بهش برسم ولی شد:') حدود دوسال بعد فکر کردیم زندگیم یک نواخت شده تصمیم گرفتیم بچه دار شیم و الان صاحب یه دختر به اسم درانا و یه پسر به اسم جکسونیم زندگیمون با سختی هاش میگذره با قهر و دعوا ها ولی میگذره :) The end *پایان The end
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عرررررررررررررررررررررررررررر ...... تا بی نهایت تنت
چگده گشنگ بودددددددددد
پس کی میخوای یه داستان جدید بنویسی🥺🥺🖤
واووو😍هارتم اکلیلی شد💖🥺💫🤍✨
عالییییییییهههعع👍🏻👍🏻🤩🐍💚🤍
🥲😍😸💕
چقدررر تو خوبیی اخه
دلم برات تنگ شده بود🥲
من بیشتررررر🥲🧁
منو یادت هست؟🌝
معلومهه مگه میشه یادم بره
تو اولین کسی بودی که اینجا دنبالش کردم🌝💚
اصن از طریق تو با تستچی آشنا شدم🥲
در واقع از طریق داستان تو 😂💕
خیلی دوست دارم🌚💕
عالییییی🥲💚
فدات شممم💛🦕
سلام خوبی؟💚
سلام عشقم مرسی تو خوبی😍🌚
شکر خوبم💚