8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Bree انتشار: 2 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ببخشید دیر شدش ... پلیز دونت کپی🥺💙
وقتی ک توی ساختمون رو میبینم ناخوداگاه گشنم میشه. با تموم شیرینی فروشی هایی که تا به حال دیدم فرق داشت. توی سالن مستطیل شکل قنادی چند تا مبل سفید با میز های مشکی بود و در وسط سالن یک دیوار کشیده بودن. روی دیوار حدود ده دوازده تا پنجره بود که هرکدوم یک و نیم متر از هم فاصله داشتن. بالای هر پنجره یک تابلوی مشکی بود که روش با رنگ صورتی اسم شیرینی ای رو نوشته بودن که تو اون قسمت بودش. روبه روی من یک تابلو قرار داشت که روش نوشته بود: انواع چیز کیک . و عکس یه چیز کیک شکلاتی هم کنارش کشیده بودن. توی خود سالن هم خیلی شلوغ بود حدود پنجاه بچه اونجا بودن و بینشون موهای قرمز لوسی رو میبینم. اون جلو خانمی با موهای مشکی وایستاده بود و تلاش میکرد بچه ها رو ساکت کنه. بعد چند دقیقه بالاخره بچه ها ساکت میشن و سخنرانیشو شروع میکنه: اهممم...سلام بچه ها! به شیرینی فروشی فاستر خوش اومدین. امیدوارم که همتون روز خوبی رو اینجا بگذرونید . خب سالن مسابقه طبقه ی پایینه و همه ی امکانات براتون فراهمه. وقتی رفتیم پایین لطفا هر گروه سر یک میز وایسته و هرچیزی که لازم داشتید از میز بزرگ وسط سالن بردارین. خب دیگه کسی سوال نداره؟ و وقتی که دست کسی بالا نرفت ادامه داد : همتون دنبال من بیاید.
از یه پله ی مارپیچ پایین میریم و با اشپزخونه ی قنادی فاستر روبه رو میشیم. البته به طور واضحی تغییراتی توش به وجود اورده بودن چون حدود سی تا میز گرد سفید و یه میز بزرگ که روش انواع و اقسام ظروف و مواد اولیه بود توی سالن قرار داشت. همراه با جورجی به سمت میزی میریم که روش شماره ی ۱۴ نوشته. اون خانمه دوباره به جلوی سالن میره و با صدای بلند میگه : بچه ها هر چیزی که لازم داشتین میتونین از روی میز بردارین. هر میز هم یه همزن داره و ضمنا از بین منوی روی میز باید غذاتونو انتخاب کنید. سعی نکنید از کسی کمک ببگیرید ، تقلب کنید و یا با کسی دعوا کنید چون که من بین میز ها راه میرم و روی کارتون نظارت میکنم. خب دیگه *کارتونو شروع کنید*.
سریع منوی روی میز رو برمیدارم و با جورجی شروع به خوندن میکنم. شیرینی های مجاز شامل: کاپ کیک هویج/ماکارون/شیرینی گردویی/براونی میشه جورجی میگه : بیا براونی درست کنیم. من نظرم روی کاپ کیک بود برای همین میپرسم چرا؟ و جورجی میگه : با اینکه میدونم خوب بلدی کاپ کیک درست کنی ولی براونی سریع تر اماده میشه و اینکه بستنی های جذابی اون رو چیدن که میتونیم روی براونی مون بذاریم. وقتی نگاهم به اون بستنی ها میفته میفهمی که دلیلش کاملا قانع کننده است و موافقت میکنم. بعد با هم دیگه میریم سمت میز بزرگ تا مواد اولیه رو برداریم . اول از همه ارد و تخم مرغ و اینجور چیزا رو برمیداریم و اخر از همه به سراغ بستنی رفتیم. بستنی طعم های خیلی جالبی داشت. بعدش سر طعم توت فرنگی بلوبری با تیکه های شکلات موافقت میکنیم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم یکهو ضربه ی مهمی به من میخوره و پخش زمین میشم بعد همه ی تخم مرغ ها از دستم میفتن و یکیشون به سمتم میاد و با اختلاف خیلی کمی از کنارم رد میشه. سر لوسی رو بالای سرم میبینم و میگه: حواستو خوب جمع کن بازنده. و بعد به سمت میز خودش میره.
ماهم به سمت میز مون میریم تا کارمون رو شروع کنیم. اول دستامونو با دستمال مرطوب تمیز میکنیم و بعدش دست بکار میشیم. تا همین الانشم کلی وقت تلف کرده بودیم و نیم ساعت از وقتی کارمون رو شروع کرده بودیم گذشته بود. همش هم بخاطر این بود که مجبور شدم دوباره تخم مرغ ها رو بردارم. وقتی که به وسطای کار میرسیم بیشتر خوشحالم میشم که به حرف جورجی گوش کردم چون که پخت براونی کار راحتی بود. همه چی خیلی خوب پیش میرفت. موقع درست کردنش خیلی دقت میکنیم و به همه ی نکاتی که بابا گفتش توجه میکنم. جورجی هم خیلی خوب کار میکنه و از اونجایی که نسبت به من دستای قوی تری داره مخلوط کردن مواد رو به اون میسپارم. وقتی جورجی مشغول هم زدن میشه بوی کره و ارد توی هوا میپیچه...همینطور که داشتم از این بو لذت میبردم نگاهمو به میز لوسی میندازم که ببینم اونا چی دارن درست میکنن و در کمال تعجب میبینم که ماکارون برداشتن و خب...ماکارون خیلی شیرینی سختیه و درست کردنش کار مشکلیه.
بلخره مواد رو با هم ترکیب میکنیم و اماده ی توی فر گذاشتن میشه مایع براونی رو توی یه ظرف مربعی شکل میریزیم روش با کاغذ چسبدار اسممون رو مینویسیم. حس خیلی خوبی داشتم. میدونستم که کارمون خیلی خوب شده چون هیچ قسمتیش مشکلی نداشته. ظرف مواد رو بلند میکنم و به سمت فر بزرگی میبرم که ته سالنه. وقتی نزدیک فر شدم لوسی میدوئه سمت و میگه : هی ابی و طبیعتا من توجهی بهش نمیکنم. و بعد به من میرسه و میگه : کار تیم کوچولو تون همینجا تموم میشه. بعد با دستش شروع به فشار دادن یه تخم مرغ بالای ظرف مواد براونی میکنه...
کاملا مطمئن بودم که الان تخم مرغ میترکه و تمام زحمات ما رو و البته لباس من رو هم به باد میده. ولی در اخرین لحظه که نزدیک بود تخم مرغ(با پوستش) چکه کنه همون خانمه که اولش یه ساعت برامون حرف زده بود با عصبانیت میاد و ظرف رو از من میگیره و سر لوسی داد میزنه : چرا داری توی مواد این تخم مرغ اونم با پوستش میشکونی؟؟ لوسی کاملا شوک میشه و به لکنت میفته. به زور دو کلمه حرف میزنه : اخه... خا ... خانم من... ولی اون زنه که اخرم اسمشو یاد نگرفتم میگه : حرف نباشه گروهت اخراجه.یکهو لوسی به این حرف واکنش نشون میده: چیییی یعنی چی نمیشههه. اون خانمه : زود باش هم گروهیت رو بردار و برو بیرون. لوسی با عصبانیت پا میکوبه. بعد یه چشم غره به من میره و میره دنبال اون پسره همگروهیش.
از نظر من این چند دقیقه بهترین لحظات اون روز بودن. خلاصه بعد از اینکه براونی رو از تو فر در میارم ساعت چهار و نیم بود و دیگه باید عجله میکردیم. سریع با همدیگه براونی رو به صورت مربع های کوچیک برش میزنیم. ولی بجای اینکه به صورت معمولی روی براونی بستنی بذاریم یه قالب با طرح میکی موس برمیدارم و براونی های مربعی رو با اون قالب میزنیم و زیر هر براونی یه بیسکوییت میزاریم. و در اخر در جای خالی میکی موس شکل به ترتیب بستنی توت فرنگی و بستنی بلوبری با تیکه های شکلاتی میریزیم.🍓🫐💫
وقتی که براونی ها به طور کامل اماده شدن به جورجی میگم:بریم؟ با لبخند میگه: بریم. بعد سینی رو با هم میگیریم و به سمت یخچال بزرگ گوشه ی سالن میبریم. وقتی که به یخچال نزدیک میشه خاتمه میگه بچه ها اسم داره؟ میگم: بله . و با دست ازادم به کاغذ چسب داری که روش اسممون رو نوشته بودیم و روی سینی چسبونده بودیم اشاره میکنم. میگه : خوبه بذارینش همینجا بعد هم لطفا برید روی اون نیمکتا بشینید تا داورا نتیجه رو بگن.
وقتی به نیمکتا میرسیم روی نزدیک ترینشون میفتم. ساعت پنج و سه دقیقه بود داشتم از خستگی میمردم. به جورجی میگم: کاش حداقل یه چیزی داشتیم بخوریم. دو ثانیه بعد از توی کیفش دو تا اب میوه و یه بسته بیسکویت در میاره. در حالی که داشتم با تعجب یکی از ابمیوه رو باز میکردم میگم: اینو از کجا اوردی؟؟! یذره از اب میوه اش میخوره: حدس زدم لازم شه.
وقتی خوراکیامونو خوردیم بحث لوسی پیش کشیده شد. و جورجی گفت : این اتفاق برای ما خیلی خوب شد. من: اره واقعا رو اعصاب بود. جورجی : نهه برای اون نمیگم، اخه کارشون خیلی خوب بود. من: تو از کجا میدونی جورجی: چند دفعه نگاهشون کردم. همه چیزشون خیلی دقیق بود. بادوما به طور کامل پودر شدن...رنگ خوراکی شون به اندازه بود و سایز همه ی ماکارونا هم یکدست بود. بعد از این حرف خیلی تعجب میکنم. این بشر داشته کار اونا رو دید میزده یا کار خودمونو انجام میداده؟ امان از دست این جورجی. میخندم و میگم: به لوسی نمیخوره اشپزیش خوب باشه. میگه : نه بابا همه ی کارا رو اون پسره میکرد. لوسی فقط داشت خرابکاری میکرد. به این حرفش میخندم و بعد سرمو به سمت میز داورا میچرخونم و میبینم که اون خانمه هم جزو داوراست(همون که خیلی حرف میزد) وقتی بیشتر دقت میکنم متوجه میشم اون خانم پیره هم جزو داوراست و حسابی گیج میشم. به جورجی میگم : جورجی نگاه کن!! همون خانم پیره که بهم روزنامه داد. سرشو کج میکنه و میگه مطمئنی؟ میگم : ارههه. جورجی: عجب ادم خوبیه...تا دیده که تو استعداد شیرینی پزی داری با مسابقش تو رو اشنا کرد. من: فکر میکنی از قصد روزنامه جا گذاشت؟ جورجی: شک نکن. ابی این شانس برنده شدنمون رو بالا میبرههه. دوباره به خانم پیر نگاه میکنم که با یه اقای پیر مشغول خوردن شیرینه. و در واقع داشتم به اتفاقای خوب امروز فکر میکنم و میبینم که چه خوب شد گردنبد شبدر چهار برگمو انداختم و برام شانس اورد... گردنبندی که یادگاری مامانمه...
بلخره ساعت شش شد و به جورجی گفتم: وقت اعلام نتیاجه! و دو دقیقه بعد اون خانمه به بخش بالایی سالن رفت و گفت : بچه ها ! و وقتی توجه همه رو جلب کرد گفت: داورا تصمیمشون رو گرفتن. تا چند دقیقه بعد نتیجه اعلام میشه. خیلی استرس داشتم . دست جورجی رو محکم میگیرم. داورا یکی یکی روی صحنه میرن. اول از همه خانم پیره میره روی سن. بعد یه پیرمرده هم کنارش وایمیسته که بهش میخوره شوهرش باشه. اخر از همه ی همون خانمه که اولش حرف زد کنارشون وایمیسته.
صدای ضربان قلبمو به طور واضح میتونستم بشنوم. خانمه میگه: شماره ی گروه برنده رو اعلام میکنیم. شمارههه خاک تو سرم شماره مونو نمیدونم. من: جورجیییی جورجی: بله؟ میگم :شماره مون چنده . جورجی: اروم باش بابا... شماره چهارده. اوففف خوب شد میدونست .
و بلخره بعد از گذشتن همه ی این لحظات پر استرس نتیجه رو اعلام میکنن.
برنده ی مسابقه کسی نیست جز...
: شماره ی پنج!!!!!!
احساس کردم که...که... واقعا ناراحتم. تنها حسی که داشتم همین بود. قیافه ی جورجی هم که معمولا حالت خاصی توش معلوم نیست خیلی غمگین بود. بعد این وسط این خانمه میگه: تبریک میگمممم! جسیکا و دن کارتون عالی بود. به جرعت میتونم بگم بهترین شیرینی گردویی ای بود که تا حالا خوردم. بیاین این بالا جایزه تونو بگیرید....
بقیه ی حرفاشو دیگه نشنیدم و حتی دادن جایزه هم توجهمو جلب نکرد. خب... درسته که این شانسو از دست داده بودیم ولی فرصتای دیگه ای قطعا بود...
صدایی گفت : ببخشید؟! سرمو بر میگردونم : بله؟
همون پیرزنه که جزو داورا بود میگه : من بل فاسترم. شناختی منو؟ میگم: بله... شما میخواستین من بیام تو مسابقتون درسته؟ وقتی سر تکون داد اضافه میکنم: ولی خب من برنده نشدم. متاسفم. میگه: نه راستش...در واقع کار تو و همگروهیت از همه ی شرکت کننده هامون بهتر بود. برای همین دیدیم حیفه که استعدادتون هدر بره. حرفاش برام جالب شده بود: خب... الان چی میشه؟ و حرفی که بهم زد اینده ی منو ساخت: ما به تو و دوستت ست کامل وسایل اشپزی رو میدیم. و اگه دوست داشته باشین میتونید تو قنادی ما اموزش ببینید و بصورت پاره وقت اونجا کار کنید تا توی شیرینی پزی حرفه ای شید.
باورم نمیشد. مثل این بود که همون کاری رو که قبلا توی فروشگاه خودمون انجام میدادم رو به طور گسترده تری انجام بدم و حتی ممکن بود بتونن برامون تبلیغ نونوایی بابا رو بکنن. اگه این اتفاق میفتاد دهن کاترینم بسته میشد. معرکه بود. بل فاستر میگه: خب نظرت چیه؟ میگم: قبوله:)
✎✎✎
بعد از اون اتفاق اوضاع خیلی عوض شد. کاسبی بابا واقعا تغییر کرده بود و کارش خیلی گسترده تر شده بود. من از خانواده ی فاستر خیلی چیزا یاد گرفته بودم و هرروز بعد از ظهر با جورجی توی قنادی وقت می گذروندیم. ازون جایی که جورجی توی خونه حوصلش سر میرفت اونم قبول کرد و خلاصه همه چی معرکه بود:)
سختی هایی که بعد از مرگ مادرم پیش اومده بودن الان از بین رفته بودن و جای خالی مادرم رو راحت تر تحمل میکردم. زندگی همه ی چیزهایی رو که ازم گرفته بود بهم پس داد:))) ✨
خب... داستانمون تموم شد:) امیدوارم خوشتون اومده باشه.
ببخشید که نوشتنش طول کشید. این چند وقت یه مشکلاتی برام پیش اومد که دیگه نتونستم بنویسمش.
ممنونم که داستانمو دنبال کردید:) 🪄
𖤐نتیجه چالش داریم𖤐
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
میگم از اون شیرینی که ابیگل و جورجی درست کردن چیزی مونده ؟
گشنم شد از بس خوشمزه نوشتی
😂😂😂
میگم اختصاصی برات درست کنن😂🤍
ممنونم 😂😂😂😂
😂🤍
بی نظیر بود
اوف خداروشکر خیلی نگران بودم که پایانش خوب نباشه🤧🤍
عالییییییییی
مرسیییییی💕🪄