خ.و.ن غلیظ p1

اومدم با داستان جدیدم 😝

چطور تونست اینکارو بامن بکنه هاااا اه سلامممممم اسم من بلایا هس بهم لی لی میگن به دبیرستان میرم من‌یه دوستی داشتم که خیلی دوسش داشتم بعد من ع.ا.ش.ق.ش شدم‌ولی بهم خ.ی.ا.ن.ت کرد امروز قراره به دبیرستان قدیمیم برم(بچه ها بلایا کقتی به راهنمایی میرفته به یه مدرسه میرفته که خیلی توش محبوب بود بعده اینکه بهش خ.ی.ا.ن.ت میشه مدرسش رو عوض میکنه الان میخواد به همون مدرسه بره ) بلایا:خلاصه رفتم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین که دیدم عمه هام اومدن وایی خدا دوباره شروع میکنن به ق.ی.ب.ت سلام کردم و نشستم رویه صندلی داشتم غذا میخوردم که یکی از عمه هام گف:بلایا دخترم از دوستت چه خبر بلایا:بده عمه:😐 بلایا:بعده غذا با ماشین شخصی رفتم به مدرسه(پولدارن پدرش صاحب یه شرکت بزرگه و مشهوره تو کره)

وقتی رفتم توش بچه ها منو دیدن و پریدن روم بچه ها:خیلی خوشحالیم که اینجایی لی لی بلایا:منم همینطور بچه ها بعد میرن کلاس بعد از مدرسه :داشتم از کوچه میرفتم که صدایه گریه یه دختر رو شنیدم رفتم به طرف اون صدا که دیدم یه پسر با قد بلند و خوش.ت.ی.پ داره یه دختر رو م.ی.ز.ن.ه چه کار میکنه نفهمیدم(عکس بلایا☝)

که یه لحضه جو گرف یه ج.ی.غ.ی زدم😶که پسره منو دید خیلی اشنا بود فردا:خودمو تو تختم دیدم خیلی تر.سی.دم دیروز چی شد اون چی بود نکنه منو ک.ش.ت.ه بسم الله خدمتکار:درو میزنه لی لی:بفرما خ.ک:خانم باباتون صداتون میکنه لی لی:اوک (میره پایین)بابا:دخترم میخوام باهات حرف بزن لی لی:بفرما بابا بابا:ببین دخترم منو مامانت میریم به سفر کاری لی لی:خو بابا:تو هم تو خونه تنها میمونی لی لی :منننننننن مطمئنی بابا بابا:صب کن اخه نه تنها نمیمونی دوست بچگیت یادت میاد لی لی:کی رو میگی کوین بابا:نه لی لی:شی آ بابا: نع شوگا لی لی:شوگاااااا واقعااااا خیلی خبه که این امروز میاد بابا:اره

لی لی:اوک و بابا بابا:بله لی لی:میتونم یونا رو بیارم امروز بابا:اره لی لی:ملصی باباااااااا بابا:😑خواهش (بعد صبحانع)از زبان شوگا:سلام اسم من شوگاس(میشناسیمتون برادر ) و دوست بچگی یه ا‌.ح.م.ق.م و من یه خ.و.ن ا.ش.ا.م.م (از این به بعد به جای خ.و.ن ا.ش.ا.م.م (خ.آ)مینویسم) امروز میرم به دبیرستانم من ۱۱۱۷ سالمه همه میگن پس ۱۷ سالمه لی لی میگه پس ۱۷ سالمه و خودش ۱۸ سال داره میگه پس بزرگه درحالیکه من از جدشم بزرگم😑 (ادامه تو نتیجه*