10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ᗰ ᑎ انتشار: 6 ماه پیش 243 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر منتشرش کن لطفااااااا فالو=فالو به بقیه هم معرفی کنید تا بیشتر حمایت شه بیشتر پارت بذارم. ممنون💗
مری: آره، بهش گفتم.
مایکل: و حالا اون تو رو فراموش میکنه و تو با من از.دو.ا.ج میکنی.
مری: چی؟
مایکل: اشکالی داره؟
مری: ولی من دو.ست.ت ندارم.
مایکل: ولی من دارم. همین کافیه.
مری: تو یه آدمه...
مایکل: آدم چی ها؟ آدم چی؟
مری: خودخواه و زور گویی.
مایکل: تموم شد؟ حالا بیا بریم
مری: من با تو هیچ جایی نمیام.
مایکل: ولی باید بیای.
مری: نمیتونی مجبورم کنی.
مایکل: میتونم خوب هم میتونم. تو با من میای، به حرفم گوش میدی و دو روز دیگه به طور قانونی همسرم میشی. حالا هم بیا.
و منو دنبال خودش کشوند.
مایکل: این اتاق جدید توئه.
هیچی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم.
مایکل: امروز به خواهرت میگی که میخوای از ریاست سازمانتون کنار کشی کنی و از این به بعد پیش من، تو همین خونه میمونی. فهمیدی؟
مری: آ... آره.
مایکل: و فکر فرار کردن هم نکن. از این به بعد همیشه چند نفر دنبالتن تا اگر کار غیر معمولی انجام دادی بهم خبر بدن. تو میتونی خونه ی پدرت بری، با خواهر و دوستات باشی، و هر کاری دوست داری انجام بدی. ولی با اجازه ی من.
از اتاق رفت بیرون. بلاخره اشک هام از چشمام شروع به باریدن کرد. از الان، من مثل یه زندانی بودم. که همیشه نگهبانا مراقبشونن. چی میتونه بد تر از این باشه؟ برای اولین بار تو زندگیم حس بد.بخ.تی دارم... دختر بیچاره ای که تنها موند. با خاطرات گذشته... خاطراتی که توشون شاد بود. این دختر دیگه میتونست شاد باشه؟ میتونست به زندگی مسخره ی جدیدش فکر نکنه؟ آیا افسرده میشد؟ میتونست ع.ش.ق.ش رو فراموش کنه؟ میتونست زندگی جدیدشو تحمل کنه؟ چه رویا هایی که برای یه زندگی با ع.ش.ق.ش نداشت. خاطرات بچگی، مأموریت ها، اینارو باید چیکار میکرد؟ اون ازش خواست همه چی رو فراموش کنه. مگه میشه گذشته رو فراموش کرد؟
اینا همه ی سوالاتی بود که مرینت تو ذهنش میپرسید و به همه شون، یه جواب داد. «نه» این حقیقت بود. اون فکر میکرد دیگه تموم شد. دیگه زندگی براش فایده نداره. تا آخر عمرش باید زندانیه اینجا میبود. آیا آدرین نجاتش میده؟ یا فراموشش میکنه؟ ممکنه ع.ا.ش.ق یکی دیگه بشه؟ ممکنه دیگه نبینتش؟ و یا ممکنه برای هر دو شون اتفاقی بیافته؟
از زبان آدرین:
چشمام پر اشک بود. همونطور پیاده به خونه برگشتم. به محض ورود مامان اومد سمتم.
امیلی: آدرین! چیشد؟ چرا یهو از خونه رفتی بیرون؟
آدرین: مامان الان اصلا حوصله ندارم بعدا میگم.
و بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگه به سمت اتاقم که طبقه ی بالا بود رفتم. وقتی وارد اتاق شدم یاد تمام خاطراتم با مرینت افتادم و باعث شد اشکام سرازیر بشن. به همین راحتی از دستش دادم؟ خانوم کوچولویی که خیلی قشنگ اسممو صدا میزد رو از دست دادم؟ دیگه نمیبینمش؟ همه چی تموم شد؟ چرا؟ چطور این اتفاق افتاد؟ یهو چیشد؟
ذهن هردو شون پر بود از سوالات متفاوت. سوالاتی که هیچ جواب قطعی نمیتونستن بهشون بدن.
رفتمو دوش گرفتم. یکم حالمو بهتر کرد. بعد یک ساعت مامان در زد و با یه بشقاب غذا وارد شد. منم گوشه ی اتاق نشسته بودم. اومد پیشم.
امیلی: آدرین، برات غذا آوردم.
آدرین: ممنون ولی اصلا اشتها ندارم.
امیلی: حالت خوبه؟ اگه چیزی شده میتونی بهم بگی.
بغض سنگینی تو گلوم بود. دلم میخواست مثل بچگی هام تو بغل مامانم برم و ساعت ها گریه کنم. اون موقع ها قدر بغل های مامانو نمیدونستم. فکر نمیکردم یه روزی بشه که دیگه نتونم بغل مادرانه رو تجربه کنم.
آدرین: مرینت... ما... از هم... جدا شدیم.
مامان جا خورد و چشماش گرد شد.
امیلی: چی؟
صدام میلرزید.
آدرین: اون... دیگه... نا.مز.دم نیست.
امیلی: ولی چرا؟
همه چی رو گفتم. همه چی رو.
آدرین: مامان، من مرینتو از دست دادم!
یه قطره از چشمم چکید. مامان هم با مهربونی، لبخندی پر از مهر مادرانه زد و اشکمو پاک کرد.
امیلی: نگران نباش پسرم... اگر انقدر قوی باشی که بتونی نجاتش بدی، دوباره میتونید با هم باشید.
لبخند کم رنگی زدم. مامان کنارم نشست و برای اینکه بحث رو عوض کنه، گفت:
امیلی: میخوای داستان منو پدرتو تعریف کنم؟
آدرین: البته.
امیلی: راستش، منو پدرت خیلی عجیب با هم آشنا شدیم.
و بعد کمی خندید.
امیلی: من اون موقع 25 سالم بود. و توی یه آزمون بسکتبال قبول شدم و خیلی زود به مسابقات کشوری رفتیم. یه جورایی همه تعجب میکردن که یه دختر بتونه انقدر خوب بسکتبال بازی کنه. وقتی هم که بازیمون با بازی نیویورک افتاد، ما هم با تیممون رفتیم نیویورک و آماده ی بازی شدیم. من شبانه روز تمرین میکردم. کراس اور، یورو استپ، جامپ استاپ، لی آپ، فینگر رول، دبل کراچ، هوک، اسلم دانک (همهشون حرکات مختلف بسکتبال هستن). آه، یادش بخیر.
آدرین: خب.
امیلی: وقتی روز بازی رسید، آماده شدم تا بازی کنم. بعدش هم به فینال میرسیدیم...
(فلش بک)
از زبان امیلی:
داشتم به سالن اصلی میرفتم تا کاپیتان این بازی رو توضیح بده. تو راهرو با یکی برخورد کردم.
گابریل: آه، ببخشید خانم. حالتون خوبه؟
امیلی: آره، آره، خوبم.
گابریل: متاسفم. اصلا حواسم به جلو نبود.
امیلی: نه، اشکالی نداره. من باید برم.
گابریل: ببخشید خانم، من شما رو جایی دیدم؟
امیلی: من امیلی گرینویچ هستم. بازیکن تیم فرانسه.
گابریل: جدی؟ یه دختر تو تیم حریفه؟
امیلی: چیه مگه دخترا مشکلی دارن؟
گابریل: نه، نه، منظورم این نبود. فقط کمی تعجب کردم.
امیلی: گفتی تیم حریف؟ تو بازیکن تیم نیویورکی؟
گابریل: آره.
همون لحظه بلند گو اعلام کرد: بازیکنان بسکتبال، هرچه زودتر به سالن تیم خودشون برن.
آروم زیر لب گفتم: پس وقت رفتنه.
و به سمت انتهای راهرو رفتم.
گابریل: موفق باشی.
سر جام ایستادم. برگشتم سمتش و با حالت سوالی بهش نگاه کردم.
امیلی: تو الان برام آرزوی موفقیت رو کردی؟
آروم سرشو تکون داد.
امیلی: موفقیت من یعنی شکست تیم نیویورک. یعنی همون تیم تو. پس تو آرزو کردی که ببازی؟
لبخندی خنده دار زدم و رومو برگردوندم و به انتهای راهرو رفتم. چه عجیب... بلاخره وقت بازی شد. وقتی شروع کردیم، همون پسره همش جلومو میگرفت. با اینکه دفاع میکردم، ولی سعی داشت توپ رو ازم بگیره. منم تظاهر به پرتاب توپ کردم و بازیکنای تیم حریف خواستن دفاع از سمت من کنن که من توپو با یه حرکت سریع به هم تیمیم پاس دادم و اون توپو تو سبد فرستاد. تو بسکتبال به این حرکت الیوپ گفته میشه. و داور 2 امتیاز بهمون داد. همینطور ما گل میزدیم و یا اونا گل میزدن. اون پسره هم فقط جلوی من سعی برای دفاع داشت و همه ی گل ها رو هم اون زده بود. حرکاتی انجام میداد که باعث میشد کم کم حس تن.فر نسبت بهش داشته باشم. خیلی مغرور بود. البته قابل ذکر هست که ما برنده شدیم. بعد هم که به فینال رسیدیم، اومده بود و تیممون رو تشویق میکرد. معلوم نیست چیکار میکنه. وسط بازی یهو یکی از بازیکنا ی تیم حریم که پشت سرم بود پاش پیچ خورد و افتاد روی من. که باعث شد منم صدمه ببینم. سر گروهمون تایم اوت رو اعلام کرد و منو پیش پزشک تیم بردن. دکتر هم گفت که تا چند ماه نباید بسکت بازی کنم. حتی امروز. هیچ جایگزینی هم نداشتم چون یکی از اعضای تیممون که نقش جایگزین منو داشت مادرش مرده بود و نمیتونست امروز بیاد. افراد دیگه هم جایگزین بازیکنای دیگه بودن تیممون هم که نمیتونست با 4 نفر بازی کنه. یهو همون پسره اومد و به سر مربی مون گفت که میتونه جای من بازی کنه... بازی رو بردیم. و تو جهان اول شدیم. چه عالی.
بعد 3 ماه که پام بهتر شده بود، جشن گرفتیم همون پسره هم اومده بود و ازش تشکر کردن. پسره سمتم اومد.
گابریل: سلام👋🏻
امیلی: سلام.
گابریل: آممم، پات بهتره؟
امیلی: آره آره، ممنون. راستی، مرسی که تیممون رو برنده کردی.
گابریل: آه، خواهش میکنم.
امیلی: راستی، من اسممو بهت گفتم. تو نمیگی؟
گابریل: حق با توئه. خب، من گابریل آگرست هستم.
امیلی: خوشبختم.
گابریل: تو هم امیلی بودی درسته؟
امیلی: اوهوم.
گابریل: چند سالته؟
امیلی: 25. تو چی؟
گابریل: 27.
نمیدونم چرا، یه حس خاصی بهش داشتم. یه طوری بهش اعتماد داشتم. پس عجیب ترین سوال عمرمو پرسیدم: تا حالا ع.اش.ق شدی؟
یکم مکث کرد. بعد به من نگاهی طولانی کرد و لبخند جذ.اب.ی زد.
گابریل: خب، آره. تو چی؟
امیلی: شاید.
گابریل: یعنی نمیدونی؟
امیلی: نه، نمیدونم این حس، ع.ش.قه یا چیز دیگه ای.
گابریل: آهان
تا شب با هم حرف زدیم. راستش، کم کم فهمیدم که اون حس، حس ع.ش.ق من به گابریل بود. یه طوری انگار سالها بود که میشناسمش. اون بهم گفت که به سازمان جاسوسی داره که تو پاریسه. تا همه برن، اونجا موندیم. جشن تو سالن تمرین فرانسه بود که خارج از پاریسه.
گابریل: هی امی، میای یه دست بسکت؟
امیلی: نمیدونم.
گابریل: بیا دیگه، سخت نمیگیرم.
امیلی: باشه.
رفتیم و با هم بازی کردیم. اولین گل رو اون زد. بعدش هم من زدم. اونقدر گل زدیم که مساوی شدیم. منم حمله کردم و گل آخرو زدم. وقتی برنده شدم، یه عالمه کاغذ رنگی ریز از سقف ریخت و دوستام و پدر و مادرم اومدن و همینطور موسیقی پخش میشد. گابریل اومد جلو و یه شاخه گل بهم داد.
گابریل: تولدت مبارک❤️
امیلی: چی؟ تو از کجا میدونی؟
گابریل: واسه یه مأمور کار سختی نیست که بفهمه.
مادر امیلی: تولدت مبارک دخترم.
امیلی: مرسی مامان، مرسی بابا.
پدر امیلی: از ما تشکر نکن. از دوستت تشکر کن.
امیلی: کدوم دوستم؟
پدر امیلی: پسر جوانی که پشتت ایستاده.
رومو برگردوندم و اولین چیزی که دیدم چشمایی به رنگ آبی آسمانی بود. انگار فقط من بودم و اون چشما. توشون محو شده بودم. یه لبخند زد و دستمو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد. همونطور که همو نگاه میکردیم، ل.ب.ا.مونو روی هم گذاشتیم. چه حس قشنگی... چه لحظه ی قشنگی...❤️
(زمان حال)
امیلی: سال بعدش از.دو.اج کردیم و دو سال بعد هم تو رو بدنیا آوردم.
آدرین: چه جالب.
امیلی: دوست صمیمی پدرت، تام دوپنچنگ هم همون سال با سابین، مادر مرینت از.دو.اج کرد و مرینت و کاگامی رو بدنیا آورد. 8 سال بعد، به طور ناگهانی از دنیا رفت و درست نیمه شب همون روز، پدرت هم کشته شد.
آدرین: میدونی کی پدر رو کشت؟
امیلی: نه. هیچ کس نمیدونه
آدرین: مادر مرینت چطور؟
امیلی: تام خیلی تلاش کرد بفهمه ولی هنوز نتونست.
آدرین: شما و پدر خیلی راحت به هم رسیدین.
امیلی: درسته، اما هرچیزی بهایی داره. مرگ پدرت، بهای ع.ش.ق ما بود.
نفس عمیقی کشیدم: ع.ش.ق منو مرینت غیر ممکنه.
امیلی: ع.ش.ق غیر ممکن نیست پسرم، هیچی غیر ممکن نیست.
آدرین: شاید غیر ممکن نباشه، ولی موانع زیادی وجود داره.
امیلی: کی می تونه مانع ع.ش.ق بشه؟ نمیشه مانعش شد. ببین آدرین، تو انقدری شهامت داشتی تا بهش اعتراف کنی. پس شهامت داشته باش تا بتونی نجاتش بدی. باید با هم از موانع رد شید. با همکاری. از ته وجودتون...
بلند شد و رفت. به حرفاش فکر کردم. ع.ش.ق غیر ممکن نیست... نمیشه مانع ع.ش.ق شد... شهامت داشته باش... همه ی اینا همش تو سرم بودن. باید نجاتش بدم؟ ولی چطور؟
از زبان مری:
مری: کاگامییییی. باباااااا.
کاگامی: مری.
اومد و بغلم کرد.
کاگامی: خوبی؟ مایکل که اذیتت نکرد؟
مری: خوبم.
رفتیم و روی مبل نشستیم.
کاگامی: خب، بگو.
مری: چی رو؟
کاگامی: چطور انگشتر رو پس دادی؟
مری: تو از کجا فهمیدی؟
کاگامی: چون دیگه تو دستت نیست.
مری: این اولین بار نیست پس خیلی کار سختی نبود.
کاگامی: اوه، درسته. یادم نبود.
مری: ولی دیگه تموم شد.
کاگامی: چی تموم شد ها؟ فکر میکنی میتونی فراموشش کنی؟ همین الان ببین، زیر چشات پف کرده. میشه فهمید که چقدر گریه کردی.
مری: شاید نتونم فراموشش کنم. ولی دیگه نمیتونم باهاش باشم.
کاگامی: میتونی. تو و آدرین از پس هر چی بر میاید.
لبخند کم رنگی زدم.
مری: راستی! مایکل بهم گفت باید از سازمان بیام بیرون. و تو خونهش زندانی باشم.
کاگامی: گفت زندانی باشی؟
مری: نه، ولی وقتی میگه هر کاری رو باید با اجازه ی من انجام بدی منظورش همینه دیگه.
کاگامی: باشه، سازمان فعلا با من.
مری: فعلا؟
کاگامی: من مطمئنم آدرین نجاتت میده.
مری: امیدوارم.
یکم دیگه با خواهرم حرف زدم و درددل کردم. بعد هم رفتم پیش آلیا. دلم واسش تنگ شده بود. این چند روز برام مثل چند سال گذشت.
آلیا: تو چیکار کردی؟
مری: مایکل ت.ه.د.ی.د.م کرد. مجبور بودم انگشتر رو بهش بدم.
آلیا: مایکل کیه؟
همه چیز رو بهش گفتم. نمیدونم چرا، دلم میخواست به همه بگم.
از زبان آدرین:
رو تختم دراز کشیدم. خوابم نمیبرد. به خاطراتم فکر میکردم.
(فلش بک)(از این به بعد آدرین رو با🐈⬛، و مرینت رو با🐞 علامت گذاری میکنم)
🐈⬛: یه چیز بگو.
🐞: چی بگم؟🤔
🐈⬛: یه چیز بگو دیگه.
🐞: خیلی خب، من آدرینو خیلی د.و.س.ت دارم.🥰 خیالت راحت شد؟😁
🐈⬛: کاملا☺️ و میکروفون مخفی هم خیلی خوب کار میکنه👍🏻 آماده ای؟
🐞: میترسم.🥺
🐈⬛: میترسی؟ چرا؟🤨
🐞: میترسم بفهمن من رئیس سازمان پروانه هستم و همه ی ما رو بک.شن😥
🐈⬛: فکر میکردم میترسی منو از دست بدی😜😏
🐞: خب اگه همه رو ب.کش.ن تو رو هم از دست میدم🥺😥
🐈⬛: نه، اگر بفهمن تو رئیس سازمان پروانه هستی هم تو رو میکشن و هم منو و با هم میریم اون دنیا😜😁
🐞: آدرییییییین😡
🐈⬛: بله عزیزم😌
🐞: میشه انقدر حرف های بد نزنی😕
🐈⬛: باشه، چشم... نگران نباش تو کارت درسته میتونی انجامش بدی😘
🐞: ممنون...
(بعد مأموریت مرینت)(🐲: کاگامی/🦋: تام/ 🦚: امیلی/🐍: لوکا/🐅: جولیکا)
🐲: مرینت بیهوش شد😰
🦚: فکر کنم خیلی بهش فشار اومد😓
🐈⬛: دکتر حالش چطوره؟😥
دکتر: حالش خوبه فقط فشارش افتاده🙂
🐲: خب کی به هوش میاد؟😟
دکتر: کم کم به هوش میاد نگران نباشید🙂
🐈⬛: ممنون😕
دکتر: خواهش میکنم خدانگهدار👋🏻
👥: خدانگهدار👋🏻
🐈⬛: میشه لطفاً ما رو تنها بذارید؟🥺
🦋: باشه حتما😉
🐲: آدرین مراقب خواهرم باش🙁
🐈⬛: نگران نباش🙂
(کمی بعد)
🐞: آدرین🤕
🐈⬛: مرینت!😦 به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟
🐞: آره، خوبم. چه اتفاقی افتاد؟🤔
🐈⬛: تو از مأموریتت برگشتی و از هوش رفتی😕
🐞: آدرین، من انجامش دادم، موفق شدم.😇
🐈⬛: من میدونستم میتونی❤️
(پایان فلش بک)
قطرات اشک روانه شدن. یه روزای خوبی. یادش بخیر. بعنی میشه دوباره اونطوری شیم؟ میشه با هم باشیم؟ میشه من دوباره خنده خای مرینت رو ببینم؟
این اوایل جدایی بود. برای هر دو سوالات فراوانی وجود داشت. کم کم این سوالات تبدیل به دلتنگی، و بعد به تصمیم فرار تبدیل میشد. آیا مرینت میتونست فرار کنه؟ آیا آدرین نجاتش میداد؟ چه بلایی سر آیندهشون میاد؟
این پارت 7. ببخشید اگه بد بود. خوشتون اومد؟ لایک، کامنت و فالو لطفا 💞🙏🏻💗 تعداد لایکا و کامنتاتون کم شده هااا.
ناظر منتشرش میکنی؟ لطفا منتشرش کن 🙏🏻🥺 آنچه خواهید خواند:
فردا عاقد میاد... تنهاییامو پر میکردین... با اینکه فقط 5 سالتون بود... خاطرات... اصلا حالش خوب نیست... من بدون تو نمیتونم... حد اقل اونجا میبینمت... میخ.ای تنهام بذاری مرینت؟... افتخار میدید بانو؟... نمیتونم... پارت بعد لایک و کامنت زیاد میخواد. داستانمو به بقیه معرفی کنید. حمایت ها بیشتر بشه منم بیشتر پارت میذارم💗💞
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عالی بود
بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
ممنونم حتما سعی میکنم امروز و یا فردا بذارم❤️
🧡🌸
مهربونم پیویتو چک کن😗😗😗
جوابتو دادم عزیزم❤️
عالیییییههه داستانات
پارت بعد لطفا💜
مرسی حتما💓
بعدی رو گذاشتم💓
مایل به گذاشتن پارت بعدی(:؟
ببخشید ولی تستچیم تا درست نشه نمیتونم😭😞🙏🏻
وقتی نمیتونم عکس بذارم زیاد فایده نداره...
اما سعی میکنم حتی بدون عمس هم شده پارت گذاری رو تا قبل مهر شروع کنم❤️
هنوز نميتونی عکس بذاری؟یعنی میزنی روی انتخاب عکس اما چیزی برات نمیاره؟؟
آره😭
اگه میتونستم برات عکس بفرستم بهت نشون میدادم
ای بابا))):
به ممد هم گفتی؟
آره اونم چند بار😞
(((:
بعدی رو گذاشتم💕
خوش به حالت تو اسلاید پنج تونستی به راحتی بنویسی که kiss کردن اما منه بدبخ باید با الله اکبر و سانسور زیاد به خواننده بفهمونم که اينا دارن چیکار میکنن😭😭😭😭😭😐💔
منم خیلی راحت ننوشتم😥
تازه دارم رو یه داستان کار میکنم که فکر نکنم تستچی منتشرش کنه... خیلی صحنه نداره هاااا ولی خود متنه مفهومی عا*شق*انهست😬
جرر
مارینت:تو یه آدم خودخواه و زورگویی
مایکل:تموم شد؟تاثیر گذار بود😂😂😂😂😂😂💔
⁵
⁴
³
²