
خب علامت ها( 💕 مرینت🟢 ادرین🟠 الیا 🔵 نینو🟣 کلارا 🟡 الیس)🟢 مرینت😢💕 باورم میشد ادرین اینجا چیکار میکنه اخه سریع جوری وانمود کردم که نشنیدم و ندیدم و راهمو کج کردم و رفتم🟢 اون واقعا مرینت بود هنوزم باورم نمیشد تا خاستم بهش نزدیک شم راهشو کج کرد و رفت😢 بهت زده شده بودم رفتم خونه اصلا انگار روی زمین نبودم خشکم زده بود حتی نمیتونستم صحبت کنم پدر و مادرم چند روز این حال بد منو دیده بودن و سعی میکردن دلداریم بدن ولی من انگارانه نمیشنیدم😔
💕 دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود نمیخاستم حتی یه لحظه ادرینو ببینم خیلی عصبانی بودم طفلکی آلیسم ترسیده بود منم به الیا گفتم باید یه کمی تنها باشم رفتم بیرون بارون میبارید به تمام زندگیم فکر میکردم اینکه چرا زندگی زیبام نابود شد 😔 یکم قدم زدم اما بارون شدیدتر شده بود باید برمیگشتم خونه حالم یکم بهتر شده بود باالیا شام خوردیم بعدم الیس رو خابوندم الیس تنها چیزی بود که من توی زندگیم داشتم🙂 رفتم پایین پیش الیا نشستم و بغضم ترکید و گریه کردم...
الیا منو توبغل خودش گرفت و نازم میکرد من انقد گریه کردم که خوابم برد 🟠 مرینت اومد پایین و دیدیم شروع کرد به گریه کردن انقد اشک ریخت که خوابش برد😔 منم یه پتو اوردن دادم روش و بوس رو پیشونیش کردم و همونجا پیشش خوابیدم 💕 صبح از خواب بیدار شدم چشمام میسوخت رفتم صورتمو شستم آلیسم بیدار کردم ولی یه جوری وانمود کردم که نفهمه من دیشب یه عالمه گریه کردم....
💕 صبحانمون رو خوردیم من احساس میکردم خیلی سبک شدم احساس میکردم خیلی وقت بود احتیاج داشتم گریه کنم حوصله نداشتم برم بیرون نشستم یه چند تا طرح کشیدم و چند تا شو هم دوختم و تحویل ادری دادم الیا هم الیسو برده بود پارک تا حوصلش سرنره من نتونستم ناهارم هم درست بخورم خیلی گشنم بود رفتم یه چیزی خوردم شامم اماده کردم وو با الیا و الیس خوردیم ازالیا خیلی تشکر کردم که الیسو برد پارک الیسو بوسش کردم و ازش معذرت خواهی کردم که نتونستم امروز باهاش وقت بگذرونم.....
💕 الیس یه کم تلویزیون دید بعدم خوابش برد بلندش کردم بردمش روتختی و بوسش کردم و اومدم پایین الیا رو بغل کردم و بهش گفتم تو بهترین هدیه بودی که من تاحالا از خدا گرفتم همیشه هوامو داشتی و کنارم بودی الیا مرسی که هستی 😊 الیا منو بغل کرد و گفت خیلی خوشحالم که تورو دارم مرینت🙂 الیا بهترین دوست من بود و همیشه و در هرشرایطی به من کمک میکرد ☺
💕 خیلی خسته بودم و رفتم که بخابم....🟢 حالم خیلی بد بود همش اون روزی رو که مرینت منو تنها گذاشت میاد توذهنم اگه اون واقعا ازدواج کرده باشه چی 😔 اصلا شاید همه اینا دروغه وایسا باید بپرسم باید از الیا بپرسم اون حتما میدونه این نمیتونه واقعی باشه نه مرینت ازدواج نکرده همین فردا میرم پیش الیا 😠
💕 ازخواب بیدار شدم الیس مدرسه بود الان حدود سه چهر روزیمیشد که خونه الیا هستیم الیسم دوروزه که داره میره مدرسه منم تصمیم گرفتم برم بیرون باید یه چند تا چیز برای لباسایی که میدوزم بخرم 🟢 به محضاینکه بیدار شدم اماده شدم و رفتم خونه الیا در زدم فکر کنم مرینت خونه نبود( الان ساعت نه صبح هست) الیا درو باز کرد 🟠 توی خونه نشسته بودم که احساس کردم دارن درمی نن درو باز کردم چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد ادرین اونجا چیکار میکرد😧
🟢 انگار الیا تعجب کرده بود گفتم میتونم بیام داخل🟠 گفت میتونم بیام داخل گفتم اااره بیا تو🟢 باتته پته جواب داد اره 🟠 اومد داخل و نشست همش امیدوار بودم مرینت نیاد ازش پرسیدم که اینجا چیکار داشته گفت یه سوال داره که باید ازش بپرسم بهش گفتم خب باشه باشه مشکلی نیست🟢 ازش پرسیدم مرینت واقعا ازدواج کرده ؟😔🟠 از سوالش بهت زده شده بودم نمیدونستم باید جوابشو بدم یانه میدونستم اگه حقیقتو بگم مرینت اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه و از طرفی هم میخاستم اون دوتا بهم برسن تو این فکرا بودم که دیدیم درو میزنن😥
خب اینم از پارت بعد میتونم خیلی دیر شد ببخشید این مارتم زیاد خوب نشد میدونم اخه خیلی برنامه ریزی نکرده بودم واسه این پارت و قول میدم تو پارتای بعد جبران کنم😊
خداحافظ👋👋👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییی بود
ممنون
بعدییییی
چشم