
میشه خودتون رو معرفی کنید. سو: اونوقت شما کی باشید؟. تهیونگ: ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم: من یکی از موفق ترین طراحان لباس های زنانه و مردانه در کره و اسیا هستم. سو: از دیدنتون خوشقتم. شروع کردم به ادامه راه رفتنم که یهو اون مرد دستمو گرفت. تهیونگ: خودتون رو معرفی نکردید. سو: اقا لطفا دستم رو رها کنید. تهیونگ: بازم معذرت میخوام. فقط صداتون برام اشناست خواستم بدونم نام صاحب این صدای اشنا کی هست. سو: اقا من امروز روز خوبی نداشتم پس لطفا مزاحمم نشو. تهیونگ: نه اشتباه برداشت نکنید. من مزاحمتی نخواستم براتون ایجاد کنم خانم جوان. واقعا متاسفم درکتون میکنم که از دست دادن یک عزیز چقدر سخته. سو: ممنونم. دوباره خواستم برم که گفت: من اومدم که برم سر خاک خانم پارک جینی. سو: شما کی هستید؟.
برای چی میخواید برید سر خاک مادر من. تهیونگ: چ...چی؟. سو: گفتم چرا میخوای بری سر خاک مادر من. تهیونگ: خانم جوان شما اسمتون پارک سو هست؟. سو: بله از کجا میدونید. تهیونگ: متاسفم من باید برم. رفتم سمت ماشین که اون خانم گفت: تو کی هستی. تهیونگ: برگشتم سمتش و توی همون تاریکی گفتم: همون کسی که دیوونه بود و تو خوبش کردی. سو: کمی فکر کردم و گفتم: تو اقای کیم هستی؟. تهیونگ: اگر باشم چی. سو: چند ثانیه خشکم زده بود و بعدش شروع کردم به سریع قدم برداشتن. تا تونستم قدم هامو بلند و سریع برمیداشتم. دلم نمیخواست حتی یک لحظه ببینمش. از ۵سال پیش یک حس نفرت توی دلم ساخته شد و از اون موقع به بعد دنیا برام سیاه و سفید شده بود. دیگه هیچی برام معنی خاصی نداشت. ........ سو: رسیدم دم خونه و سریع کلید رو انداختم توی در و بازش کردم. رفتم داخل و تا خواستم در رو ببندم دیدم یک پا مانع بسته شدن در شد. سرم اوردم بالا و با نصف صورت اقای کیم رو به رو شدم. نصف صورتش پشت در بود. تهیونگ: خانم جوان شما مهمان نمیخواید. سو: اقای کیم لطفا از اینجا برو. تهیونگ: خانم جوان این رسم مهمانوازی با یک دوست قدیمی نیست. سو: پوز خندی زدم و گفتم: کدوم دوست من اینجا هیچ دوستی نمیبینم. تهیونگ: در رو حول دادم که خانم پارک رفت عقب. سو: اون وارد خونه ام شد و اروم هی میومد جلو. تهیونگ: اون خورد به دیوار و من جلو تر میرفتم تا اینکه با ۳۰ سانتی ایستادم. پس منو الان به چشم چی میبینی؟. سو: من فقط اینجا یک غریبه میبینم. تهیونگ: پوزخندی صدا دار زدم و گفتم: پس اون همه خاطراتی که با هم داشتیم چی میشه. اونا رو فراموش کردید خانم جوان. سو: فراموش نکردم فقط برام بی معنی و پوچ شدن. تهیونگ: چ...چرا؟. سو: دلیلشو فراموش کردی؟. واقعا برات متاسفم که اینقدر سریع فراموش کردی. تهیونگ: من چیزیو فراموش نکردم. من چند روز بعد از اون شب برات نامه ای نوشتم و همه چیزو توضیح دادم. سو: کدوم نامه. تو برام هیچ نامه نفرستادی. تهیونگ: کمرم رو خم کردم و فاصله رو به ۱۰سانت رسوندم و گفتم: من برات نامه فرستادم. سو: با مشت یکی زدم داخل دلش و اون رفت اونور.
تهیونگ: م..معدم در گرفت. اخه این چه کاری بود خانم. سو: حواست باشه تو داری با من صحبت میکنی. پس اخلاق و رفتارت رو کنترل کن. شاید سری بعد توی اون دنیا خودتو دیدی. تهیونگ: تو الان منو تهدید کردی و برام خط و نشون کشیدی؟. تو میدونی من کی هستم؟. سو: اره میدونم و اصلا برام مهم نیست که بعدش چه بلایی سرم میاد. تهیونگ: خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: خب خانم پارک من برای یک خبر مهم به دیدنت اومدم. برای پیشنهاد کار اومدم. سو: چی؟. تهیونگ: خب من مشهور ترین طراح لباس در کره هستم. اومدم تا بهت پیشنهاد کار بدم. میخوام با خودم ببرمت. اومدم تا یکی از خوشبخترین ادمای روی زمین کنم. میخوام زندگیتو از این رو به اون رو کنم. اومدم تا ستاره ای مثل تو رو در اسمون شب درخشان تر کنم. اومدم تو تبدیل به یک مدل محبوب در کره کنم که برای برندthvکار میکنه. سو: بغض گلوم رو گرفت. اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد. داخل ذهنم گفتم: اون تونست به حرفی که ۵سال پیش بهم زد عمل کنه. خوشحالم براش ولی از یه طرف ناراحت. مادرم فوت کرده بود و غم چهره و دلمو گرفته بود. تهیونگ: خانم دارید گریه میکنید؟. سو: از فکر بیرون اومدم و شروع کردم به پاک کردن اشکام. تهیونگ: دستشو گرفتم و گفتم: اشکات مثل الماس با ارزش و زیباست ولی حیف که داخلشون غم زیادی دیده میشه. میتونید بهم بگید چرا این خانم جوان و زیبا چنین الماس گرنبهایی رو با غم به نمایش میزاره. سو: اون خیلی قشنگ صحبت میکرد و حرفاش پر از احترام بود. دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه و این احترام و این لفظ قشنگ رو بهم هدیه بده. اشکام شدت بیشتری گرفت. تهیونگ: خانم اتفاقی افتاده که اینطور گریه میکنید؟. میخواید با من درمیون بزارید تا کمی از اون حس غم کم بشه. سو: من مادرم همین دیروز مرد و امروز خاکش کردن بعد تو بهم میگی بیا برام کار کن؟. چطور وقتی سیاه بر تنم دارم و عزادار تنها فرد مهم زندگیم هستم بیام برای تو لباس های براق و رنگی رنگی بپوشم و ازم عکس بگیرن و بزارن روی صفحه مجلات. با هق هق گفتم: چطور میتونی هق اینقدر بی تفاوت باشی. چطور میتونی غم توی دلمو نادیده بگیری و همچین حرفی بزنی.
تهیونگ: اون راست میگفت. چرا اینکارو کردم. این کارم حماقت بود. همونطور که دستاشو گرفته بودم گفتم: چیکار کنم که بتونم این کار بد و بی فکرم رو در خاطر شما ببخشم. هرکاری بگید براتون انجام میدم خانم جوان. سو: چیکار هق میتونی بکنی. با این کارت دلم نشکست بلکه خورد شد. تهیونگ: شرمنده حرفاش شده بودم و گفتم: پس تنها کاری که میتونم بکنم اینه برید اسلاید بعد
به نظرتون تهیونگ چیکار کرد؟. ۱۰نفر بهم بگن. اگر ده نفر کامل شد پارت بعدش رو میزارم درضمن دوستان الان در مجلس عروسی هستم و براتون داستانو گذاشتم. من برم دیگه. ولی گوشام داره میپوکه. خیلی صدای بلندگو بالاست😑
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببین برات منتشر کردم ولی نمیدونم تستچی منتشر کنه یا نه چون داستانت کیپاپ اگر رد شد بزن دسته بندی کیپاپ وقتی میخوای پارت بدی بزن دسته بندی کیپاپ وگرنه منتشر نمیشه
آها نمیدونستم مرسی که گفتی
بغلش میکنه؟
اهم اهم ادامه رو نمیذاری؟
چرا میزارم
قطعاا در آ.غوش میکشدتش:)))
«احتمال بو.سه هم هستا ولی کمترع»
---
تو عروسی گذاشتن بسی سخته🤌😔
خدا ب گوش هایت صبر ایوب عطا بفرماید😹
یه چی تو همین مایه ها
هالی بود
به نظرم ازش معذرت خواهی میکنه و بغلش میکنه
واییی خیلی قشنگهههه
فکر کنم بوسش میکنه
یا میره
😶😶😶😶🤣
واوووو قشنگ معلومه استعداد م.خ زدن داری😂
خب چ میدونم من همیشه با پول حالم خوب میشه شاید بهش کلی پول داد ( شتت داستان رو اصن عوض کردم😂 )
خواهرم این چه حرفیه😅.
اره یه چیز دیگه شد داستان🤣
خواهرم راست میگم که🥺😂
بغلش میکنه عالی بود
عالی بود
بعدیییی❤❤
به نظرم خیلی تمرکز بالایی داری که تو عروسی گذاشتی
اره خیلی چون صدا زیاد بود🤣😅